خاطرات و عکس های محمد بلاغی اینانلو

محمد بلاغی اینانلو

خاطرات و عکس های محمد بلاغی اینانلو

برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته استاد رحیم مخدومی

ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد

چاپ :اول فروردین 1393

 

محمد بلاغی اینانلو

فرزند محمدعلی- متولد 1342- شهر فسا- بخش شش تو قرابالا- روستای امیر حاجی لو- پدرش کشاورز بود. مادرش خانه دار و قالی باف- پنج برادر و پنج خواهر- محمد فرزند دوم خانواده- سال 1360 دیپلم- سال 1361 رسمأ سپاه-در عملیات والفجر 2 حین باز کردن معبر یک مین گوجه-ای منفجر شد که باعث از دست رفتن چشم چپش شد/ فرمانده گردان تخریب المهدی

محمد بلاغی

این گونه تخریب چی شدم

مینی که گم شد

بچه های گیلان، مثل برگ خزان

هرکس تزریقات چی خودش

شیرهای شیمیایی

بمبی که کورمان کرد

سرگذشت یک موجی

در فتح المبین یک عده داشتند مین خنثی می کردند. من هم علاقه مند شدم. به آن ها گفتم به من هم یاد بدهید.

قبول کردند و چیزهایی از تخریب یادم دادند. مدتی با آن ها مین خنثی  کردم. نمی دانستم چه کسانی هستند. بعد که آمدم سپنتا ، در آن جا دیدم شان. از جمله کسانی که در تخریب بودند و آموزش می دادند؛ سیدمقداد حاج قاسمی  بود.

در منطقه ی چزابه می رفتیم کمین. یک عده از بچه ها می-آمدند مین ضد تانک می کاشتند. آفتاب که طلوع می کرد، دوباره همان مین ها را جمع می کردند. پرسیدم: چرا می-کارید، بعد جمع می کنید؟

گفتند: «به خاطر این که شب ها تانک های عراق به ما حمله نکنن.»

گفتم: اگر تانک ها روز بیان چیکار می کنین؟!

به فکر رفتند و قرار شد دیگر مین ها را جمع نکنند. یعنی هنوز یک سری کارها بدون آموزش و طرح و نقشه ی قبلی صورت می گرفت. کم کم شکل مهارتی پیدا کرد.

در چزابه هر وقت بچه ها می خواستند برای خنثی کردن مین یا باز کردن معبر بروند، مرا هم صدا می کردند، با آن ها می رفتم جلو. هم نیروی گردان بودم، هم با بچه های تخریب می رفتم. تا این که کلاً وارد تخریب شدم.

مدتی بعد در عملیات والفجر2 شرکت کردم. قبل از ورود نیروها به عملیات، می خواستیم معبر باز کنیم. شروع به کار کردم. مین ها را یکی یکی خنثی می کردم و معبر را برای نیروهایی که باید به خط می زدند، آماده می کردم. جایی بود که هم ایرانی ها مین کاشته بودند، هم عراقی ها. همه را باید خنثی می کردیم. نقشه ی مین ها برای ما معلوم بود. اما یک مین گم شده بود و هر چه می گشتم، پیدا نمی کردم. حدس زدم که مین آخر توی بوته باشد. سر نیزه دستم بود. خواستم با آن بوته ها را کنار بزنم، که دیدم مین از خاک خارج شده و به شکل مایل لای بوته هاست. مین گوجه ای بود. همان لحظه بوته به چاشنی مین خورد و بدون این که فرصتی به من بدهد، منفجر شد. دیگر چیزی نفهمیدم. حدود چهارصد، پانصد ترکش ریز به من اصابت کرد. از سرم گرفته، تا پاهایم؛ همه ترکشی شد. اما ترکشی که به چشم چپم خورد، کاری بود. مرا بردند بیمارستان. قبل از این هم چند بار ترکش خورده بودم، اما طوری نبود که بیمارستانی شوم.

در بیمارستان، مدتی تحت درمان بودم. اما در نهایت چاره-ای جز تخلیه چشم چپم ندیدند. چشمم را تخلیه کردند. بعد هم یک پروتز جایش گذاشتند. چشم راستم مشکل خاصی پیدا نکرد. هر چند یک ترکش هنوز داخلش هست.

مدتی نزدیک حلبچه بودیم؛ توی یک شهرک نظامی به نام بیاده، که به دست نیروهای ما افتاده بود. ماشینی که سوارش می شدیم، خیلی درب و داغان بود. لاستیک نداشت و روی رینگ حرکت می کرد. مجروحین را با همین ماشین به عقب منتقل می کردیم.

یک روز تعمیرگاهی پیدا کردیم که مال عراقی ها بود. دست به کار شدیم برای تعمیر ماشین. همان موقع عراق حلبچه را بمباران کرد. فاصله ی ما با حلبچه سه، چهار کیلومتر بیشتر نبود. بلافاصله اطراف ماشین های ما هم بمباران شد، اما تلفات خاصی نداشت. به بچه ها گفتم: بریم حلبچه ببینیم چه خبره!

هفت، هشت نفر جمع شدیم راه افتادیم سمت حلبچه و چند دقیقه بعد آن جا بودیم. وقتی دیدیم هیچ خرابی ایجاد نشده، خیلی تعجب کردیم. شهر در سکوت محض فرو رفته بود. رفتیم جلوتر و از آن چه که دیدیم، بهت زده شدیم! هرکسی گوشه ای افتاده و مظلومانه جان داده بود. منظره ی وحشتناکی بود. یکی در خانه اش، بچه ای کنار مادرش، پیرزنی نزدیک اجساد مرغ و خروسش…!

وارد یک کوچه شدیم. سرتاسر کوچه جنازه ریخته بود.

مردم حلبچه مبارزان از اکراد مخالف صدام بودند. صدام از آن ها کینه ی زیادی به دل داشت. در طول بیست، سی سال گذشته، بارها مورد حملات زمینی و هوایی صدام قرار گرفته بودند. برای همین همه ی خانه ها زیرزمین داشت و درمواقع بمباران به آن پناه می بردند. این بار هیچ کدام نمی-دانستند که نباید به زیرزمین بروند. مواد شیمیایی سنگین است و در جاهای پست و گود می نشیند.

وارد خانه ای شدیم. تمام اهل خانه روی زمین افتاده و همه جان داده بودند. نوزاد کنار جنازه ی مادرش، مثل ماهی درحال جان دادن، دهانش را باز و بسته می کرد.

سیانور همه را خشک کرده بود. از دست ما هیچ کاری بر نمی آمد. بعضی از مردم هنوز زنده بودند، اما آن ها هم اصرار داشتند در همان جا بمانند. به زور از شهر بیرون شان می کردیم.

رفتیم داخل یک زیرزمین. دیدیم حدود پنجاه، شصت نفر روی زمین افتاده اند. هر کدام را تکان می دادیم مرده بود. یکی یکی نگاه می کردیم که اگر کسی جان دارد، ببریمش بیرون. یک نفر چند پتو روی خودش انداخته بود. همین که  دست به پتو زدیم، بلند شد، ایستاد. پتو نقش ماسک را عمل کرده و جان او را نجات داده بود. او نمی دانست ما که هستیم و برای چه کاری آمده ایم. وحشت زده شروع کرد به حمله به ما. می گفت: «خانواده ام همه مرده اند!»

دائم به ما حمله می کرد. گفتم: مگه ما بمب روی سر شما ریختیم؟ که به ما حمله می کنی و ناسزا می گی؟

خلاصه آوردیمش بیرون و راهنمایی اش کردیم تا شهر را ترک کند. تعدادی آتروپین  داشتیم. به چند نفر زدیم. کمی جان گرفتند. بعد کمک کردیم تا از شهر بروند بیرون. یک بچه چهار، پنج ساله را دیدم که حالش بد است. یک آتروپین هم به او زدم. چند لحظه بعد جان گرفت. تمام خانواده اش مرده بودند. او با ما انس گرفت و جایی نرفت. چند روز با ما بود. هر جا می رفتیم، همراه مان می آمد. تا این که دادیمش به یک گروه تا با خودشان به عقب ببرند و به مکان مناسبی تحویل بدهند.

چند ساعتی که در حلبچه بودیم، کم کم اثر مواد شیمیایی یقه ی ما را هم گرفت.

یک جا چند تا تراکتور بود. به مردمی که داشتند شهر را ترک می کردند، گفتم: کدام تان بلدید تراکتور برانید؟

چند مرد گفتند: «ما بلدیم.»

راهنمایی شان کردیم تا زن ها و بچه ها را سوار کنند و به-طرف نیروهای خودی حرکت کنند. احتمال می دادیم دوباره هواپیماهای عراق شهر را بمباران کنند. به هر کس می رسیدیم، از او می خواستیم بدون معطلی شهر را ترک کند.

صحنه های ناراحت کننده از اجساد تمامی نداشت. هر طرف می رفتیم، کسی افتاده بود؛ قیافه های معصوم، بچه-های قنداقی، و …

بعضی از دوستان ما خیلی متأثر شده بودند. یکی از بچه رزمنده ها با گریه سرش را به دیوار می کوبید. خودش هم بچه ی کوچک داشت. برایش سخت بود که این صحنه ها را ببیند و طاقت بیاورد. گفتم: با ناراحتی و سر به دیوار زدن کمکی به این ها نمی شه. خودت رو جمع و جور کن تا به زنده ها کمک کنیم.

چند روزی گذشت. بالای ارتفاعات خُرمال بودیم؛ چند دقیقه قبل، یک گردان از بچه های تیپ گیلان آن جا بودند. سن اغلب شان هفده، هجده سال بود. راه شیار را تا آن جا، دو ساعته و با شور و نشاط زیادی آمده بودند. می خواستند از آخر رودخانه به طرف دشت بروند، که عراق باز هم شیمیایی زد!

ما بلافاصله رفتیم بالای تپه. آتش روشن کردیم و نشستیم دور آن، تا اثر شیمیایی کمتر شود. همان وقت دیدم بچه-های ما –یکی یکی- حال شان بد می شود و می افتند! فهمیدم کنار تپه ای که ما نزدیکش بودیم، بمب شیمیایی زده اند. آمدیم پایین. از صحنه ای که دیدیم، قلب مان می-خواست بایستد. خیلی جان سوز بود. کربلایی درست شده بود. بچه های گیلان همه گیج می خوردند، می افتادند زمین. تهوع شدیدی داشتند. از گوش یکی خون می زد بیرون. یک به یک مثل برگ خزان می افتادند و شهید می شدند. هیچ کاری هم از دست ما برنمی آمد. هیچ امکاناتی نداشتیم. کمی بالاتر، یک اورژانس بود، اما آن قدر مجروح و شهید داخلش بود که نوبت به این ها نمی رسید. خود مجروحین اورژانس هم در همان جا شیمیایی شده بودند! حتی دکترها و پرستارها هم بدحال بودند و تعد ادی از آن ها در اثر جراحت شیمیایی شهید شدند.

یکی از همین بچه های گیلان که قد بلندی داشت، تلو-خوران به ما نزدیک شد، رفت کنار رودخانه و بی حال شد و با صورت افتاد داخل آب. ماسک داشت، اما پاره شده بود. با عجله او را از آب بیرون کشیدم. روی صورت من ماسک بود. ماسک او را در آوردم تا ماسک خودم را به صورتش بزنم. دیدم قیافه اش آشناست. دقت کردم. رسول اسلامی  بود؛ یکی از دوستانم. دو برادرش آن موقع شهید شده بودند. اول فکر کردم که دیگر کارش تمام است. با ظرفی کمی آب آوردم و به صورتش زدم.  بهتر شد.

به فکرم رسید برای بچه های دیگر هم همین کار را بکنم. آب، اثر شیمیایی روی پوست را کم می کرد. چند بار این کار را کردم. اما چون خودم هم شیمیایی شده بودم، بار آخر سرم گیج رفت و افتادم تو رودخانه. جریان آب قوی بود و کمی مرا با خودش برد. وسط رودخانه، دستم را به یک سنگ بزرگ بند کردم. بدنم حس و حالی نداشت که بتوانم خودم را از جریان آب رودخانه عبور داده و به ساحل برسانم. همان جا نشستم. یک دستم را تکیه دادم به سنگ. چفیه ام را به آب زده و جلوی بینی ام گرفتم و منتظر ماندم تا حالم بهتر شود. آن هایی که رد می شدند، از دیدن من  که تو آب نشسته بودم، تعجب می کردند. بعضی می گفتند: «مرد حسابی، همه دارن شهید می شن. تو بی خیال نشستی تو آب، داری برای خودت تفریح می کنی؟!»

جریان را نمی دانستند. از طرفی من هم به خاطر ضعف حالم نمی توانستم توضیح بدهم.

کمی که حالم بهتر شد، خودم را کشیدم بیرون. دیدم دیگر نمی توانم بمانم. باید زودتر خودم را به جایی می رساندم و مداوا می کردم. هر لحظه که می گذشت، شیمیایی تأثیر بیشتری می گذاشت و حالم بدتر می شد. چهار، پنج نفر از بچه ها را هم که نزدیکم بودند، صدا زدم. مرا سوار ماشین تویوتایی کردند که عقبش چادر داشت.

رفتیم خُرمال. اورژانس آن جا آن قدر شلوغ بود که نمی شد حتی به داخلش سرک کشید. دیدیم وضع و حال آن ها بدتر از ماست. راه افتادیم سمت نوسود. ده، پانزده نفری می-شدیم. بوی شیمیایی زیاد بود. گفتیم شاید اگر چادر ماشین را باز کنیم، بو از بین برود. چادر را پاره کرده، انداختیم بیرون. اما دردی دوا نشد. چون کل منطقه را بو گرفته بود.

حال مان خیلی بد بود. همه استفراغ می کردیم؛ روی هم و لباس هم. چون جا نبود. آن قدر که سر تا پای مان آلوده شده بود. حتی داخل پوتین  مان پر شده بود. پیراهن  مان بوی مواد شیمیایی می داد. یکی، یکی پیراهن ها را درآورده، انداختیم بیرون.

تمام لباس هایی را که می توانستیم، درمی آوردیم و پرت می کردیم تو بیابان. جاده نوسود کوهستانی بود و پیچ و خم زیادی داشت. این پیچ ها تهوع ما را بیشتر می کرد. بین راه، چشمه زیاد بود. به هر کدام که می رسیدیم، سر و صورت-مان را آب می زدیم تا حال مان بهتر شود.

تو مسیر، یک تابلو دیدیم که نوشته بود؛ به طرف اورژانس.

رفتیم اورژانس. دیدیم آن جا هم وضعیت خوبی ندارد. خود دکترها و کادر اورژانس شیمیایی شده بودند. تعدادی از مصدومین شیمیایی حلبچه را هم آورده بودند آن جا. چند نفرشان نیمه جان بودند. عراق حلبچه را دو، سه روز پیش بمباران کرده بود. هیچ کس نبود به مریض ها برسد. یک نفر رفت، تعدادی آتروپین آورد، داد دست ما و گفت: «بگیرید، خودتان تزریق کنید.»

آتروپین ها را از روی شلوار به خودمان می زدیم؛ خودش عمل می کرد. هرکدام دو، سه تا تزریق کردیم تا کمی جان گرفتیم.

بعضی ها دل شان نمی آمد به خودشان آمپول بزنند. به دو، سه نفر گفتم: این آتروپین ها را بگیرید، بزنید به بقیه.

آن ها هم به هرکس می رسیدند، یکی دو تا می زدند. بعضی-ها در حین راه رفتن دو، سه تا آمپول از باسن شان آویزان بود! آن قدر حال شان بد بود که متوجه آتروپین نمی شدند. گاز اعصاب کاری کرده بود که بعضی ها کنترل خودشان را از دست داده بودند!

یکی دو نفر از فشار اثرات شیمیایی می خواستند خودشان را از بالای کوه بیندازند ته دره. آن ها را گرفتیم و کشیدیم کنار. می گفتند: «ول کنید. می خواهیم خودمان را راحت کنیم. دیگر نمی توانیم تحمل کنیم!»

با هزار سختی، خودمان را به نوسود رساندیم. وضع نوسود هم همان طور بود. در هر اورژانس ده، پانزده نفر به شهادت رسیده بودند و کسی فرصت نکرده بود که آن ها را بیرون ببرد. از هر صنفی بین شان بود. ارتشی، سپاهی، هم وطن کُرد، غیر کرد، عراقی …

یک نفر دو، سه مدل آمپول به هر کدام از ما زد و گفت:«بروید کرمانشاه.»

مینی بوسی آن جا بود. تعدادی رفتند، سوار شدند. من هم با یک نفر سوار وانت تویوتا شدم و حرکت کردیم.

نرسیده به کامیاران، ایستادیم. یک سه راهی بود. در آن جا پایگاه ایست و بازرسی مستقر کرده بودند. مأموران پایگاه جلوی یک ماشین سواری را گرفته بودند، می گفتند: «به ما دستور داده اند به هیچ ماشینی اجازه ندهیم وسایل مردم  حلبچه را منتقل کند.»

از ماشین پریدم پایین و با ناراحتی به طرف دژبانی رفتم. شروع کردم به سر و صدا و اعتراض. گفتم: مگه نمی بینین حال ما چطوره؟! این قمقمه و وسایل هم مال ارتش عراقه، نه مردم حلبچه. چرا جلوی ما رو گرفتین؟

دیدم همه با تعجب به من نگاه می کنند! یک لحظه به خود آمدم. دیدم وضع ظاهری ام خیلی خنده دار است. پیراهن فرم سپاه تنم بود. به جای شلوار، یک شورت بلند پوشیده بودم. یک جفت چکمه هم پایم بود؛ یکی کوتاه، یکی بلند. تو چکمه ها پر از استفراغ! موهای کثیف و ژولیده ام به این ترکیب عجیب و غریبم اضافه شده بود.

خلاصه تا نزدیک شدم، همه فرار کردند. گفتم: ما داریم می میریم، شما فکر چی را می کنید؟! اگر می خواستیم دزدی کنیم که با این وضعیت نمی آمدیم.

دست آخر به ما اجازه ی عبور دادند. سوار شدیم، آمدیم کرمانشاه. فکر کردیم حالا دیگر جای خیلی خوبی آمده ایم. ما را بردند جایی که مداوا کنند. ابتدا گفتند: «کاغذ و مدارک هرچی دارین، بذارین کنار تا آتش بزنیم. همه آلوده است.»

بعد گفتند: «لخت بشید. لخت مادر زاد! شلوار، شورت، همه چی.»

به زور لخت مان کردند. گواهینامه و کارت سپاه و برگه تردد دستم بود. هر کاری می کردند، نمی دادم. سه نفری ریختند سرم و به زور از دستم درآوردند. هر چقدر گفتم این ها مهم است، گوش ندادند.

تونلی درست کرده بودند که چند تا دوش داشت. گفتند:«از داخل تونل باید رد شوید.»

رفتیم سمت تونل. در حالی که هنوز شورت مان را درنیاورده بودیم. جلوتر که رفتیم، چند آدم قوی هیکل جلوی تونل ایستاده بودند. گفتند: «چرا شورتتون رو در نیاوردین؟ زود باشین در بیارین. معطل نکنین!»

هر چه اصرار کردیم که بی خیال شوند، قبول نکردند. مجبور به تسلیم شدیم.

گفتند:«از توی تونل رد بشید.»

وارد تونل شدیم. حدود بیست عدد دوش ردیف کرده بودند. آب و مواد ضد عفونی کننده روی سر و بدن مان می ریخت. مثل ماشین هایی که وارد کارواش شده باشد.

من نفر اول بودم که رد شدم. وقتی رسیدم آن طرف، دیدم چند تا حوله برای خشک کردن بدن گذاشته اند. هنوز بچه-ها نیامده بودند. شیطنتم گل کرد. یک حوله دور خودم پیچیدم. بقیه حوله ها را انداختم پشت کمدی که آن جا بود. بچه ها یکی یکی از تونل رد شدند. وقتی رسیدند به اتاق، گفتند: «کو حوله؟!»

گفتم: حوله نیست. یکی بود، من برداشتم.

همه رسیده بودند. با آن وضعیت، می دویدند این طرف و آن طرف و صدا می زدند: «حوله!»

بچه ها حدس زدند زیر سر من است. هولم دادند به کناری و حوله ها را از پشت کمد درآوردند.

کار شستشو و ضد عفونی که تمام شد. خیال مان کمی راحت شد که دیگر بستری می شویم و حال مان خوب می-شود. بلافاصله ما را بردند تو یک سالن ورزشی. گفتم: خوبه. حالا یک روز کامل می خوابیم تا خستگی بدن مون دربیاد.

دقت کردیم، دیدیم دو سالن است. درهای وسط را شکسته بودند تا به هم وصل شود. آن قدر جمعیت روی تخت ها بود که چشم مان سیاهی می رفت. تخت ها را چندتا، چندتا به هم چسبانده بودند که تعداد افراد بیشتری را بتوانند جا بدهند. سه تخت کنار هم، اختصاص به چهار نفر داشت. خیلی ها روی زمین خوابیده بودند. یک پنج تختی کنار هم دیدم که پذیرای شش نفر بود در حالی که سه نفرشان به شهادت رسیده بودند و دو نفر دیگر تاول های خیلی بدی داشتند. گفتم: عجب جایی آمدیم! من فکر کردم می-خواهیم استراحت کنیم.

چند تخت خالی را نشان مان دادند. گفتند: «این ها هم تخت های شما.»

تخت ها خیلی کثیف بود. ملافه ها خونی و چندش آور. معلوم بود اصلاَ فرصت شست و شو فراهم نشده است.

به دوستان تهرانی ام  زنگ زدم که برویم بیمارستان های تهران. گفتند:«بیمارستان های این جا، همه پر است.»

فکر کردم؛ برویم اهواز. به بچه ها گفتم: شما این جا باشید، من الان میام.

رفتم از یکی پرسیدم: آقا، مسؤول این جا کیه؟

گفت: «اون آقایی که اون جا ایستاده.»

رفتم پیش مسؤول و گفتم: ببخشید، به ما لباس بدید، بریم. ما نمی خوایم این جا بمونیم. می خواهیم بریم اهواز.

آن بنده ی خدا صورت مرا بوسید و گفت: «خدا پدرتو بیامرزه. این جا همه نوع مریض آوردن. بعضی ها هم مسری است. اگه برید، خیلی خوب می شه. جا هم کمی باز می-شه.»

نفری یک دست لباس و کت و شلوار، همراه با سیصد تومان پول به ما دادند و راهی کردند. به بچه ها گفتم: همه پول هاتون رو بدید به من، فکری دارم.

توی راه مسجدی بود که من قبلاَ آن جا رفته بودم. رفتیم آن جا. گفتم: شب این جا می خوابیم. فردا حرکت می کنیم به طرف اهواز.

آن شب را مسجد ماندیم. من خودم بیش از سی بار از خدا خواستم که جانم در بیاید، اما این قدر فشار را تحمل نکنم. مخصوصاً گاز اعصاب، فکرمان را مختل کرده بود. هر کدام از بچه ها چندین بار مراجعه می کردند و به من می گفتند: «ما چکار کنیم؟ نمی تونیم بخوابیم.»

هرکس هم می خوابید، خواب بمباران می دید. بعد، پریشان و جیغ و داد کنان از خواب می پرید. تا صبح هیچ کس نتوانست بخوابد. دائم صدای جیغ و داد که ناشی از وحشت بود به گوش می رسید. من در طول عمرم چنین شبی ندیدم. بالاخره صبح شد. نماز خواندیم، رفتیم طاق بستان.

دیدیم یک نفر دیگی گذاشته، دارد شیر می فروشد. یادم آمد در روضه خوانی های ماه مبارک رمضان، صحبت از دادن شیر به حضرت علی علیه السلام بود، تا اثر زهر را از بین ببرد. رفتیم جلو. فروشنده داشت یک دبه شیر خالی می کرد توی دیگ. گفتم: همه ی شیر این دبه را برای ما داغ کن تا بخوریم!

قبل از این که شیر بجوشد، گاز اجاق تمام شد. گفتم: همین قدر که گرم شده کافی است. بده بخوریم.

به هر نفر یک لیوان شیر داد، خوردند. گفتم: یکی یک لیوان دیگر هم بده.

هر کدام یک لیوان دیگر هم خوردند. گفتم: برید لب حوض، انگشتتان را ببرید داخل حلق تان، تا شیرها را بالا بیاورید.

شیری که خورده بودیم مثل حلوای زرد رنگ از معده-هایمان خارج شد. ده دقیقه ای گذشت. هر کدام یک لیوان دیگر شیر خوردیم. این بار بعد از این که انگشت مان را در حلق فرو بردیم، شیری که بیرون ریخت، به رنگ زرد اما کمی رقیق تر از دفعه ی قبل بود. چند دقیقه گذشت، باز همان خوردن شیر و استفراغ را تکرار کردیم. دیگر رنگ شیری که از معده ها خارج می شد طبیعی تر شده بود. شیر فروش پرسید: «شما چه چیزتان شده که حال تان این قدر بد است؟»

گفتم: حلبچه بودیم، شیمیایی زدند.

هر کاری کردیم، پول شیرها را نگرفت. رفت یک دبه شیر هم از همسایه اش گرفت، آورد، داغ کرد و داد خوردیم. حال مان بهتر شد.

رفتیم به طرف اهواز. در چهارزبر، مقری بود مال بچه های خودمان. هر وقت از شمال می آمدیم و می خواستیم برویم جنوب، در آن جا استراحت می کردیم.

وقتی رسیدیم آن جا حال مان خوب بود. می خواستیم برگردیم به غرب؛ پیش نیروهای خودمان که دوباره حالم بد شد. طوری که از شدت درد، دستم را گذاشته بودم روی شکمم و دائم غلت می زدم.

گفتند:«سوار ماشین بشید، برید اهواز.»

تا اندیمشک چشمان مان می دید. بعد از آن، سوی چشم ها کم شد.

رسیدیم به منطقه ی عبدل خان. من بودم، سیدمحسن زارع و شهید کاظم شبیری. چشم هیچ کدام از ما دیگر درست و حسابی نمی دید. ماشین جلویی مان را شبه قرمزی می-دیدیم که در حال حرکت است. با این که سرعت مان کم بود، نگران تصادف بودیم.

حدود پانزده، بیست کیلومتری به پادگان امام مانده بود که دیگر اصلاَ جایی را نمی دیدیم.

زدیم کنار، رفتیم نشستیم روی کاپوت ماشین. چند نفر از رزمنده ها که ما را می شناختند، از راه رسیدند. یکی گفت: «چرا ماشین را این قدر کج پارک کردین؟»

گفتم: چشم ما دیگه نمی بینه. اصلاَ نمی دونیم چه طور پارک شده.

ما را بردند گلف. آن جا نقاهتگاه بود. همه ی ما نابینا شده بودیم. یک نفر یک عینک ته استکانی داشت. هرکس می-خواست دستشویی برود، عینک او را می گرفت تا دست کم بتواند جلوی پایش را ببیند. سر عینک دعوا بود. سیزده، چهارده روز ما در آن جا تحت درمان بودیم. هر روز با هم دعوا می کردیم. چون اعصاب مان خیلی آسیب دیده بود. مثلاَ یکی تلویزیون را زیاد می کرد تا اخبار گوش کند. یکی دعوا و مرافعه راه می انداخت که خاموش کنید. آخر هم زدند شیشه تلویزیون را شکستند.

بالاخره آرام آرام چشمان مان باز شد و توانستیم جلوی مان را ببینیم.

ما اصرار داشتیم زودتر برگردیم منطقه. آن ها هم مرخص-مان کردند. ما هم رفتیم مقر خودمان و به کارمان در جبهه ادامه دادیم.

مدتی بعد؛ در کربلای8، توی یک پی ام پی فرماندهی نشسته بودم و نیروهای مجموعه را کنترل می کردم. در خط اول بودیم. از پی ام پی پیاده شدم و رفتم جلوتر که یک گلوله ی توپ خورد به خاکریز نزدیک من. حالم یکهو بد شد. رفتم تو سنگر. کمرم کمی درد داشت. خیلی توجه نکردم. فکر کردم اگر کمی استراحت کنم، بهتر می شود. بدنم هنوز گرم بود. چند دقیقه ای گذشت. درد کمرم خیلی زیاد شد. موج انفجار ستون فقراتم را خشک کرده بود. طوری که نمی توانستم خم شوم. می خواستم خودم را از سنگر بکشم بیرون، اما درد و خشکی کمرم اجازه نمی داد. با هر مشقتی که بود، بچه های گردان مرا کشیدند بیرون، سوار ماشین کرده و با یکی از بچه ها فرستادند اورژانس. در آن جا گفتند: «باید اعزام بشی بیمارستان. چون وضعت خیلی خرابه!»

گفتم: من که جایی از بدنم زخم نشده. چرا اعزام؟!

گفتند: «کمرت موج خورده. اعزام لازمه.»

راه افتادیم به سمت بیمارستان. بین راه دوستم گفت: «اول بریم پادگانی که سر راهمان است. یک دوش آب گرم بگیر. استراحتی هم بکن، شاید حالت بهتر شد. ضمناَ یک دست لباس خوب هم بپوش چون این لباست پر از گل شده.»

بعد به شوخی ادامه داد: «با آمبولانس هم می بریمت که حسابی تحویلت بگیرن.»

من هم قبول کردم. رفتیم داخل پادگان. دوش آب گرم هم گرفتم، اما بهتر نشدم. غذا خوردیم، بعد با آمبولانس از آن-جا زدیم بیرون و رفتیم بیمارستان شهید بقایی. از شانس بد ما چند دقیقه بعد حدود بیست، بیست و پنج نفری از منطقه ی کوشک آوردند بیمارستان. در کوشک یک درگیری با عراق پیش آمده بود. این افراد مجروحان و موج گرفته های آن درگیری بودند. به دوستانی که با من بودند، گفتم: کمک کنید از ماشین پیاده بشن.

آن ها را روی تخت ها خواباندند و به هر کدام یک مرفین تزریق کردند، تا سر و صدا نکنند و آرام باشند. آخر سر هم یکی آمد سراغ من و پرسید:«تو چت شده؟»

گفتم: کمر منو موج گرفته. خشک شده.

گفت: «بگیر بخواب روی تخت ببینم.»

خوابیدم. یک مرفین هم به من زد. زود خوابم برد. وقتی چشم باز کردم، دیدم تو یک اتاق هستم. دوستم سیدموسی زارع هم که مرا آورده بود، با لباس بیمارستان بالای سرم نشسته بود. تعجب کردم. پرسیدم: تو چرا لباس بیمارستان تنت کردی؟

خندید و گفت: «به من گفتن موجی هستی. گفتم این دوستم موجی شده، من باید بالای سرش باشم. خلاصه به زور این لباس رو تنم کردن و گفتن تو رو هم موج گرفته!»

آن شب را خوابیدیم. صبح که شد، یک مینی بوس آوردند بیمارستان. گفتند: «موج خورده ها سوار بشن. می ریم مجموعه گلف.»

یک آدم تنومندی جلوی در ماشین ایستاده بود. می گفت: «هرکس می ره می تمرگه سرجاش، اذیت هم نمی کنه و الا من می دونم و اون!»

ما گفتیم: آقا ما نمی خوایم بریم.

گفت:«مگه دست خودته؟ زود باش برو بشین حرف هم نزن!»

ما هم مثل بچه ی آدم رفتیم، نشستیم تو ماشین. یکی از این مریض ها که سرباز بود، رفت نشست پشت فرمان و کمی با گاز و فرمان بازی کرد. در همین حین مرد تنومند آمد سرباز را بلند کرد هوا. مثل این که یک بچه را از زمین بلند کرده باشد. برد انداخت آخر مینی بوس؛ روی زمین. یک سیلی هم زد به گوشش و گفت: «دیگه فضولی نکنی ها!»

سیدموسی آهسته  به من گفت: «عجب گیری افتادیم. اگر یکی از این سیلی ها به من بزنه، کارم تمامه.»

خلاصه ما را بردند گلف. یک دست لباس بیمارستانی دادند. شلواری که پایم بود، نو بود. با خودم گفتم بهتر است شلوار بیمارستان را روی این  بپوشم. تا خواستم شلوار را روی شلوار بپوشم، یکی از قلدرها گفت: «هوی برادر! درسته که موج خوردی، اما اول شلوار خودت رو در بیار، بعد اینو بپوش!»

گفتم: چشم!

به دوستم گفت: «این حالش خوب نیست، تو که حالت خوبه بهش بگو.»

زارع هم زود گفت: «چشم!»

لباس بیمارستان را پوشیدیم. دو تا تخت به ما دادند تا جایمان معلوم شده باشد.

چند سالن کنار هم بود. یک سالن برای موجی ها، یکی برای زخمی ها و خلاصه هر سالن برای یک گروه. ما را تو سالن موجی ها خواباندند.

هر کس یک سازی می زد. یکهو یکی بلند می شد روی تخت می ایستاد و فکر می کرد عروسی شده. شروع می کرد به کِل کشیدن. یکی می خندید. یکی از تخت اول شروع می کرد از روی شکم بقیه دویدن، تا تخت آخر. خلاصه هر کس یک ادایی درمی آورد. بعضی ها هم این کارها را می-کردند که تصور کنند حال شان خوب نیست، تا اعزام شان کنند عقب.

سه، چهار روز آن جا ماندیم. هیچ کس هم خبر نداشت که ما کجا هستیم. هر چه می گفتم که من فرمانده گردانم. باید برگردم جبهه. گوش کسی بدهکار نبود. می گفتند: «هر کس میاد این جا، فرمانده گردان که هیچ، می گه من فرمانده لشکرم! ما این جا به قدری فرمانده لشکر داریم که حد نداره. به همه شون هم می گیم بشین سرجات بابا!»

فکر می کردند به خاطر موج گرفتگی دارم هزیان می گویم. خلاصه خیلی پیگیری کردیم که آزادمان کنند. تا این که گفتند: «می بریم تون جایی تا یگان های خودتون بیان دنبال تون .»

دوباره ما را سوار ماشین کردند. مثل دفعه ی قبل، دو، سه تا آدم قلدر همراهی مان کرده، بردند آن طرف اهواز. کنار سپنتا یک مقر بود، آن جا پیاده مان کردند. دورتادور محوطه خاکریز زده و نگهبان گذاشته بودند. گفتم: ما رو چرا آوردید این جا؟

گفتند: «باید همین جا بمونید تا از یگان هاتون بیان دنبال-تون. یگان ها هر هفته نماینده ها شون رو می فرستن تا نیروهاشون رو ببرن.»

روز اول به سیدموسی گفتم: برو ببین این جا اورژانس یا دکتر نداره؟

رفت و برگشت. گفت: «چرا یه دکتر هست.»

رفتیم پیش دکتر. گفتم: دکتر جان، تو را خدا به حرف من گوش بده! انصافاَ اگر کاری هم از دستت بر نمیاد، اقلاَ نگو دروغ می گی.»

گفت: «بگو ببینم چی می گی.»

داستان را برایش تعریف کردم. بعد گفتم: دکتر جان، کمرم مثل روز اول؛ عین چوب خشک مونده. حتی دستشویی هم به سختی می رم.

دکتر قاه قاه خندید و گفت: «چه کاره هستی؟»

زارع گفت: «فرمانده گردان ماست.»

گفت: «تو که فرمانده هستی این بلا سرت آمده، وای به حال نیروهات!»

بعد رفت یک آمپول بزرگ آورد؛ به نام روباکسین. دو قسمت کرد. هر قسمت را به یک رگ دستم زد. بلافاصله کمرم خوب شد. این همه درد و سختی با این آمپول برطرف شد. دو آمپول دیگر از همان داد تا به فاصله ی سه روز درمیان بزنم.

حالم که خوب شد، رفتیم جلوی در تا خارج شویم، اما اجازه ندادند. دو روز همان جا ماندیم، اما هیچ کس دنبال ما نیامد. هیچ کاری هم نمی کردیم. صبح تا شب بیکار می-نشستیم. حوصله مان سرمی رفت. هر چه دور و اطراف را از داخل بررسی کردیم، دیدیم سیم خاردار و موانع هست! مثل یک دژ محافظت می شد. گفتیم اگر از سیم خاردار هم بگذریم، نگهبان ها با تیر می زنند و خلاصه شرّی درست می شود.

یک روز با طرح قبلی با هم آرام آرام صحبت می کردیم و قدم می زدیم. راهمان را همین طور ادامه دادیم تا از دژبانی خارج شدیم. صد متری از مقر دور شده بودیم که ناگهان یک پاترول پیچید جلوی ما. مثل فیلم های پلیسی! چهار در ماشین باز شد، چهار تا آدم گردن کلفت پریدند پایین و ما را گرفتند و انداختند تو ماشین و برگرداندند تو مقر. گفتند: «فرار می کنید؟! این جا جای فرار کردنه؟ حالی تون می-کنیم!»

گفتیم: نه بابا، ما داشتیم قدم می زدیم. حواس مون نبود.

گفتند:«بی خود می کنید! این جا قانون داره!»

اگر یک کلام اضافه حرف می زدیم، کتک می زدند.

گفتند: «دفعه ی آخرتون باشه!»

بعد ول مان کردند که برویم داخل مقر.

یک هفته ای بود که وقت ما در آن جا تلف می شد، اما کسی نمی آمد دنبال ما. یک روز باز هم رفتیم نزدیک دژبانی. دقت کردیم، دیدیم یک دست انداز ابتدای خیابان مقابل دژبانی هست. وقتی ماشین های سنگین به آن می رسیدند، ترمز می کردند. بعد از این که رد می شدند، گازش را می گرفتند و می رفتند. نقشه ریختیم تا از یک فرصت برای فرار استفاده کنیم. جلوی دژبانی ایستادیم تا موقعیتی که می خواهیم پیدا بشود. دژبان پرسید: «چرا این جا ایستادین؟»

گفتیم: هیچی. قراره بیان دنبال مون. منتظر نماینده ی یگان مون هستیم، تا اگر آمدند، اشتباهی نرند جای دیگه.

یک کمپرسی داشت به ما نزدیک می شد. حساب کردیم، دیدیم می توانیم از پشت به آن سوار شویم.

به دست انداز که رسید، ترمز کرد. همین که گذشت و گازش را گرفت، دوتایی پریدیم، پشتش را گرفتیم و سوارش شدیم. تا دژبان متوجه شود و به دیگران خبر دهد، ما دور شدیم. راننده متوجه شد و گفت:«چی شده؟»

گفتم: برو برو! گازشو بگیر بعد بهت می گم.

کمی که دور شدیم، گفتم: ترمز بزن.

راننده ترمز زد. بلافاصله پریدیم پایین. به راننده اشاره کردیم که برود. ما هم از توی نیزارها فرار کردیم. تا دژبان به دیگران خبر بدهد و ماشین دنبال ما بفرستند، خودمان را به جاده ی موازی همین جاده که پیاده شده بودیم رساندیم. برای این که ما را نبینند، باز یک مقدار از توی نیزارها رفتیم، بعد سوار یک ماشین در جهت مخالف فرارمان شدیم. آن وقت با یک وسیله ی دیگر رفتیم منطقه.

وقتی بچه های مقر خودمان را دیدیم، خیلی خوشحال شدیم. پرسیدند: «کجا بودید؟ مداوا شدید؟»

گفتیم: آره خوبِ خوب شدیم!

 

برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته استاد رحیم مخدومی

ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد

چاپ :اول فروردین 1393