خاطرات و عکس های مجید ثابتی

مجید ثابتی

خاطرات و عکس های مجید ثابتی

مجید ثابتی در یک نگاه:

متولد 1341

بچه  ی تهران است. فرزند پدری که شغل آزاد داشت و مادری که خانه  دار بود.

وقتی جنگ شروع شد، مجید هجده سال داشت و دانش  آموز سال چهارم دبیرستان بود.

در طول دوران دفاع  مقدس به فرماندهی گردان تخریب لشکر 27 محمد رسول الله  رسید.

عبدمحمد علی  پور  می  گوید: «مجید دل  سوزانه و با دقت کار می  کرد. همیشه پیگیر امور مربوط به گردانش بود. هر مأموریتی به او محول می  شد، با دقت محاسبه و پیش-بینی می  کرد، تجهیزات کامل را تدارک می  دید، بعد وارد عمل می  شد.»

او تحصیلاتش را تا فوق دیپلم ادامه داد. اکنون بازنشسته  ی سپاه است. یک فرزند دارد و در تهران زندگی می  کند.

مجید ثابتی

پدرم با وانتش سخنران را فراری می  داد/

عارفی به  نام عرفانی/

ما را به جای منافقین کتک زدند/

انفجار قطار در اندیمشک/

مینی  بوسی که داخلش خمپاره کار گذاشته بودند/

دشمن غیر فرضی در میدان تیر/

خون و خطر در دره  ی شیلر/

اقتدای دستواره و کریمی به همت در زیر آتش/

بچه یتیمی در دل پیری انقلاب کرد/

بمبی خاموش، هفده نفر را خاموش کرد/

پدرم با وانتش سخنران را فراری می  داد

سال 56 در محله  ی ابوذر واقع در منطقه امامزاده حسن جلسات خانگی قرائت قرآن داشتیم. در این جلسات با شخصی آشنا شدم به  نام محمود عرفانی. او مسیر زندگی  ام را عوض کرد. چشم و گوشم را به روی مسائل سیاسی گشود و مرا با امام خمینی و نهضت او آشنا کرد. خودش کارگری ساده بود، امّا معرفت بالایی داشت. اهل مطالعه بود و دارای غیرت دینی.

اهالی محل آشنایی دیرینه  ای با او نداشتند. چون اهل مشهد بود و کسی نمی  دانست چرا به تهران آمده.

روز هفده شهریور57 به اتفاق هم رفتیم میدان شهدا  برای شرکت در تظاهرات. در خیابان مجاهدین اسلام بودیم که صدای تیراندازی شروع شد. نیروهای رژیم، مردم را به گلوله بستند. کار ما شد کمک به مجروحین.

پدرم یک وانت داشت. هر وقت حجت  الاسلام   والمسلمین حاج  آقا صادقی  رشاد سخنرانی داشت، بعد از پایان سخنرانی، او را فراری می  داد. چون ساواکی  ها و مأموران شاه در تمام مجالس سیاسی- مذهبی حضور داشتند و افراد سرشناس را بعد از ایراد سخنرانی انقلابی دستگیر می  کردند.

جوان  ها بعد از پایان سخنرانی حاج  آقا صادقی  رشاد، دورش حلقه می  زدند. او هم به سرعت لباس روحانی  اش را عوض می  کرد، بعد مخفیانه سوار وانت می  شد و پدرم او را از محل دور می  کرد.

من سخنرانی  های او را ضبط می  کردم و به خانه می  بردم. آن  موقع ضبط را روی نوار کاست انجام می  دادند. دوتا دستگاه ضبط‌صوت مقابل هم می  گذاشتم. یکی کار پخش را انجام می  داد، یکی کار ضبط را. به  همین شکل سخنرانی  ها را تکثیر کرده، بین مردم پخش می  کردم.

عارفی به  نام عرفانی

روز بیستم و بیست ویکم بهمن 57 فرارسید و حضرت امام دستور داد؛ مردم به خیابان  ها بریزند.

با مردم رفتیم سراغ پادگان  ها، برای تسخیر. مردم قسمتی از دیوار پادگان جی را خراب کرده، وارد آن  جا شدند. درگیری با نیروهای ارتش بالا گرفت. عده  ای از آن-ها مجروح و دستگیر شدند. وقتی هوا تاریک شد، رفتیم سراغ اسلحه  خانه. هرکس اسلحه  ای برداشت. من هم نارنجک دستی و نارنجک تفنگی برداشتم. مردم اسلحه بلد نبودند. بچه  هایی که سربازی رفته بودند، طرز استفاده از اسلحه را به همه یاد می-دادند. اسلحه  ها معمولاً ژ-3  بود و M1 و مسلسل M3.

انقلاب که پیروز شد، در محله کمیته  ای راه  اندازی کردند. ما اسلحه  ها را تحویل کمیته داده، خودمان هم به عضویت آن  جا درآمدیم.

بعد از مدتی فعالیت در کمیته، به اتفاق محمود عرفانی فعالیت در جهاد سازندگی را شروع کردیم. در محله، بین مردم ارزاق توزیع می  کردیم. گرفتاری  های مردم را حل می  کردیم. مثلاً زیر خط راه آهن تهران – تبریز که از محله می  گذشت، زیرگذری درست کرده بودند برای عبور و مرور مردم. ولی به  دلیل عدم رسیدگی، زیرگذر را آب گرفته و لجن  زار شده بود. چندین سال بود مردم از روی ریل قطار عبور می-کردند. کسی به زیرگذر نگاه نمی  کرد. همین باعث شده بود گاهی اوقات حوادث تلخی اتفاق بیفتد و بعضی  ها در تصادف با قطار جان  شان را از دست بدهند. جهاد سازندگی که تأسیس شد، بچه  ها با فرغون و بیل افتادند به جان زیرگذر و خیلی زود روبه‌راهش کردند. محمود عرفانی بیشتر روحیه  ی فرهنگی داشت تا نظامی. تعدادی از بر و بچه  هایی که با ما بودند، به مجاهدین خلق  گرایش پیدا کردند. ولی عرفانی مرا به حزب جمهوری اسلامی علاقه  مند ساخت. یکی، دو بار هم مرا به دفتر مرکزی حزب برد و با آیت  الله بهشتی  آشنا کرد.

ما را به جای منافقین کتک زدند

یک  بار با محمود عرفانی رفتیم مشهد مقدس. یکی از بچه  های دیگر هم همراه  مان بود. در آن  جا محمود ما را برد دانشگاه فردوسی مشهد؛ پای صحبت دکتر عبدالحمید دیالمه  و دکتر هاشمی  نژاد.  عرفانی دیدگاه  های منافقین را نکته به نکته مطالعه کرده بود و حرفی برای گفتن داشت. حتی یادم است کتاب  های مسعود رجوی  از جمله کتاب چهار اصل دیالکتیک را با خودش آورده و مغایرت  های آن با قرآن و احادیث اهل‌بیت را مشخص کرده بود.

یک  روز گفت: «امروز هاشمی  نژاد در یکی از خیابان  های مشهد به  نام خیابان تهران با منافقین مناظره دارد. آماده باشین بریم اون  جا.»

کتاب  های مسعود رجوی را هم برداشت و به اتفاق رفتیم. از طرف منافقین کسی حاضر نشده بود در حضور هاشمی  نژاد عرض اندام کند. هاشمی  نژاد یک  طرفه شروع کرد به سخنرانی. بعد از پایان سخنرانی، عرفانی بلند شد و شبهاتی را که از کتاب منافقین خوانده بود، مطرح کرد. می  خواست زمینه را برای پاسخ به شبهات فراهم کند. آقای هاشمی  نژاد موضوع را گرفت، ولی عده  ای از مردم تصورشان این بود که عرفانی از دار و دسته  ی منافقین است. منافقین حاضر در جلسه هم جرأت عرض اندام پیدا کردند. حتی یادم است زنی از میان زن  هایی که در طبقه  ی بالای مسجد بودند، با صدای بلند به آقای هاشمی  نژاد توهین کرد. وقتی بحث بالا گرفت، مردم به منافقین حمله کردند. در این بین عرفانی و من گرفتار خشم مردم شدیم. اوضاع وقتی بدتر شد که مردم کیف عرفانی را بازرسی کرده و کتب منافقین را بیرون کشیدند. همین باعث شد ما از دست مردم کتک بخوریم. عرفانی وقتی دید خیلی مظلوم واقع شده-ایم، شروع کرد به داد و فریاد که: «چه خبرتونه؟ یه لحظه صبر کنین. ما طرفدار امام و انقلابیم. یک  لحظه به حرف  های ما گوش بدین …»

مردم ساکت شدند. مجلس آماده شد برای سخنرانی عرفانی. او کتاب  ها را یکی‌یکی باز می  کرد، صفحات مشخص شده را ورق می  زد و می  گفت: «ببینید. این  ها تو این صفحه، تو این سطر، آیه  ی قرآن رو تفسیر به رأی کردن، این حرف ضداسلام رو زدن و …»

خلاصه جوری سخنرانی کرد که مردم افتادند به دست و پای ما و بنا کردند به تشکر و عذرخواهی. حالا دیگر ول‌کن نبودند. به زور می  خواستند ما را مهمان ‌خانه‌ی خودشان کنند!

یک بار دیگر به ما گفت: «آماده بشید، می  خواهیم بریم مجلس سخنرانی منافقین.»

پسر عمه  ای داشت؛ هوادار منافقین. او مدعی شده بود؛ اگر راست می  گویی بیا مجلس ما.

رفتیم. مراسم در یک منزل شخصی بود. برای فاطمه رضایی که از سران کشته شده ی این گروهک بود، مراسم یاد بود گرفته بودند. وسط سخنرانی، عرفانی بلند شد و شروع کرد به بحث. اطرافیان نمی  توانستند تحمل کنند و مدام بر سرش داد می  زدند که؛ بشین. چرا سخنرانی رو به هم می  زنی؟ …

کتش را می‌گرفتند و می  کشیدند. سخنران را در بد مخمصه  ای گرفتار کرده بود. کار به جایی رسید که شلوغ شد و مجلس به هم ریخت. ما را کتک  زنان انداختند بیرون.

عرفانی در سال 58 مراسم جشن ازدواجش را در مسجد امام حسین(ع) امامزاده حسن برگزار کرد.

او تحصیلات حوزوی داشت. بعد از چند سال حوزه علمیه  ای در همان مسجد دایر کرد.

بعد از انقلاب، دوباره هجرت کرد به مشهد. در آن  جا وارد آموزش و پرورش شد و مدیریت یک مدرسه را برعهده داشت.

عرفانی سال64 در عملیات والفجر 8  به شهادت رسید.

انفجار قطار در اندیمشک

یک هفته  ای از جنگ می  گذشت. اوضاع تهران ملتهب بود. هر روز خبرهای داغی از جبهه می  رسید. عراق شهرهای ما را یکی پس از دیگری می  گرفت، خرمشهر در حال سقوط بود.

من دانش  آموز سوم دبیرستان بودم. هر روز با موتور گازی  ام می  رفتم مدرسه  ی پاسدار شهید؛ واقع در ستارخان. امّا چه درس خواندنی؟! فقط جسمم می  رفت مدرسه و می-آمد. همه  ی دلم در گرو دفاع بود.

یک  روز شنیدم قرار است فردا از یک مسجد واقع در تهران  نو افراد را اعزام کنند جبهه.

صبح که با موتورم –آرام  آرام- داشتم می رفتم مدرسه، دیدم جلوی مسجد تهران  نو شلوغ است. اتوبوس  هایی ایستاده بود. شور و هیجانی برپا بود. سرک کشیدم. دیدم می  خواهند حرکت کنند. فرصت زیادی برای تصمیم  گیری نبود. معطل نکردم. تصمیمم را گرفتم. حالا باید فکری به حال موتور و کیف و کتابم می  کردم. منزل دخترخاله  ام حوالی نظام  آباد بود. بردم، گذاشتم آن  جا. یک تماس هم با منزل خودمان گرفتم، گفتم: خداحافظ. من رفتم جبهه.

سوار اتوبوس  ها شدیم و راه افتادیم به  سمت راه  آهن. نزدیک 1500 نفر نیرو بودیم. قبل از این  که سوار قطار شوم، پدر و مادرم از راه رسیدند. خیلی نصیحتم کردند که نروم. گفتم: نه. انقلاب و مملکت نیاز به دفاع داره. من باید برم.

آن  ها کوتاه آمدند و من عازم شدم.

رفتیم تا رسیدیم به نزدیکی  های اندیمشک؛ روبه  روی پادگان دوکوهه.  گفتند: «راه بسته است. هواپیماهای عراقی حمله   کرده  اند به یکی از قطارهای باربری که بار مهمات داشته.»

صحنه  ی آشفته  ای درست شده بود. معلوم بود انفجار عظیمی رخ داده. واگن  ها از ریل خارج شده بودند. مقدار زیادی مهمات منفجر نشده، پرتاب شده بود به بیابان  های اطراف.

بیست  وچهار ساعتی در قطار ماندیم تا راه باز شد و مستقیم رفتیم اهواز.

شهر خالی از سکنه بود و حالت جنگی داشت. مردم خانه و زندگی خود را رها کرده، رفته بودند. فرصت‌طلب‌ها خیلی دزدی می  کردند!

مینی  بوسی که داخلش خمپاره کار گذاشته بودند

ما را گروه‌گروه در مدرسه  ها اسکان دادند. یک دست لباس خاکی رزم هم تحویل-مان داده، از حالت شخصی درِمان آوردند. حالا منتظر بودیم اعزام  مان کنند خط مقدم.

جبهه  ها هنوز سر و سامان نداشت. نه اسلحه  ی رزمنده  ها تأمین می  شد، نه نیازهای اولیه  شان. بعضی وعده  ها نان خشک و خرما می  خوردیم.

یک  روز خبر دادند؛ یک گروه چریکی با سرپرستی دکتر چمران  تشکیل شده و تنها راه عزیمت به خط مقدم، ورود به این گروه است.

تنها دغدغه  ی ما دشمن خارجی نبود. منافقین و وطن  فروشان موقعیت ما را به دشمن گرا داده و کار دشمن را آسان می  کردند.

چند روز در لوله  سازی مستقر شدیم. مقرمان را با خمپاره می  زدند. از آن  جا رفتیم سیلو. باز هم با خمپاره زدند.

یک  روز بچه  ها مینی  بوسی را گرفتند که سقف نداشت و داخل اتاق آن یک خمپاره-انداز کار گذاشته بودند و نقاط مختلف شهر را هدف می  گرفتند.

دو، سه هفته همین  طور سرگردان بودیم. در این فاصله آموزش  های مختصری هم جهت آشنایی با اسلحه و رزم دیدیم، با این  حال نتوانستیم کاری از پیش ببریم. لذا برگشتیم تهران.

دشمن غیر فرضی در میدان تیر

دو، سه هفته بعد در تهران شنیدم گروهی شکل گرفته به  نام جانبازان. داشتند خودشان را آماده می  کردند، بروند جنگ. پنجاه، شصت نفری می  شدند. تکاوران نیروی زمینی ارتش بودند که داوطلبانه و باعنوان بسیجی می  خواستند بروند جبهه.

وارد این گروه شدم. در تهران و کرج آموزش  های سخت و فشرده  ای دادند. بعد اعزام  مان کردند کرمانشاه و از آن  جا هم به پادگان ابوذرِ سر  پل  ذهاب  و جبهه  های بازی  دراز.

دشت ذهاب پر از تانک عراقی بود. قصد داشتند سر  پل  ذهاب را بگیرند. هلی-کوپترهای هوانیروز شجاعانه آن  ها را شکار می  کردند.

ما پیش از این هیچ  وقت تیراندازی نکرده بودیم؛ حتی در دوره  های آموزشی. درواقع اولین میدان تیرمان، میدان واقعی در جنگ با دشمن بعثی بود. علی  اکبر شیرودی  در همین منطقه سر  پل  ذهاب به   شهادت رسید.

این ایام مصادف بود با حماسه‌آفرینی و شهادت خلبانان شجاع هوانیروز؛ شهیدان کشوری  و شیرودی. مراسم تشییع جنازه  ی شهید کشوری همان  جا برگزار شد.

آشنایی من با محسن حاجی  بابا ؛ فرمانده جبهه غرب و مهدی مرندی، باعث شد که با توصیه  ی آن  ها در دی ماه سال 60 وارد سپاه تهران شده و در پادگان امام حسین(ع) آموزش  های تخصصی تخریب را فرا بگیرم.

خون و خطر در دره  ی شیلر

سومین اعزامم به جبهه در سال 61 بود. حالا دیگر تخریب  چی بودم. رفتم لشکر27 محمدرسول‌الله. جعفر ربیعی،  محسن دین  شعاری ، منصور رحیمی، بنده و چند نفر دیگر جمع شدیم و گردان تخریب لشکر را تشکیل دادیم. جعفر ربیعی شد مسؤول گردان و بنده معاون گروهان.

در عملیات والفجر 4  در منطقه مریوان مستقر بودیم. یک شب من با گردان حمزه وارد عمل شدم. مسؤولیت گردان با حسین اسکندرلو  بود. از ابتدای شب حرکت کردیم و نزدیک چهار صبح رسیدیم پای ارتفاعاتی که دشمن روی آن مستقر بود. بچه  ها خیلی خسته شده بودند. از   طرفی عراق شروع کرد به ریختن آتش و زمین-گیرمان کرد. چند تا از بچه  ها از ارتفاعات رفتند بالا. خودشان را به سنگرها رسانده و تسخیرشان کردند. آن  ها هرجا به میدان مین برمی  خوردند، ما را صدا می  زدند تا برای  شان معبر باز کنیم. اکثر مین  های کاشته شده والمر  بود.

از دشت شیلر رفتیم روی ارتفاعات کانی  مانگا. در این فاصله هوا دیگر روشن شده و ما را در دیدرس دشمن قرار داده بود. آن  ها بر ما تسلط داشتند و به  راحتی می  توانستند با تک تیر و کالیبر و خمپاره هدف قرار دهند. اگر بیش از این در آن  جا می  ماندیم، همه قتل‌عام می  شدیم. کشیدیم عقب و در شیاری مخفی شدیم. رفته‌رفته هواپیماهای دشمن هم از راه رسیده و شیار را به  شدت بمباران کردند.

در این میان نیروهای ما یکی از هواپیماهای دشمن را زدند. خلبان را دیدیم که از هواپیما بیرون پرید و بعد هواپیمایش در هوا منفجر شد و در دشت شیلر افتاد.

در شیار گرفتار شده بودیم. نه می  توانستیم برویم بالا و نه می  توانستیم بیاییم پایین. عراقی  ها هم پایین ارتفاع در حال مقاومت بودند، هم بالای ارتفاع. تقریباً به محاصره افتاده بودیم. بچه  ها خسته بودند و تشنه. به  ویژه مجروحین که خون زیادی از بدن  شان رفته بود. به  شدت احساس تشنگی می  کردند. فرمانده، قمقمه  ها را گرفت و آب  های باقی  مانده را جیره  بندی کرد.

حوالی ظهر بود که دیدیم عراقی  های پایین ارتفاعات، سی، چهل نفر از بچه  های ما را محاصره کرده و به اسارت درآورده  اند. اسارت آن  ها که جلوی چشم بچه  های ما اتفاق افتاد، روحیه  ها را تحت تأثیر قرار داد. چاره  ای نداشتیم جز این  که صبر کنیم تا هوا تاریک شود و از تاریکی برای نجات استفاده کنیم.

شصت، هفتاد نفری می  شدیم. مجروح هم داشتیم. موقع حرکت، من جلوی ستون بودم تا اگر به مینی برخوردیم، خنثی کنم. در حین حرکت، ناگهان کلاه من خورد به سیم‌خارداری در شیار. متوجه شدم به میدان مین رسیده  ایم. به ستون گفتم: بنشینید، از جاتون تکون نخورید.

یکی از بچه  ها به حرف من گوش نداد. بلند شد، راه افتاد. تا آمدیم به خودمان بجنبیم، صدای انفجاری بلند شد و پای او قطع شد. همین باعث شد دیگران حواس-شان را بیشتر جمع کنند. به همه گفتم: فقط پشت سر من بیایید.

فرصت زیادی نداشتیم. من مین  ها را خنثی نمی  کردم. پرت می  کردم به اطراف و با سرعت راه را باز می  کردم. هر وقت فرصت می  کردم، نگاهی هم به پشت سر می-انداختم تا ببینم بچه  ها می  آیند یا نه. تا این  که رسیدم به جاده. در تاریکی احساس کردم کسی بالای سرم است. خوب که دقت کردم، متوجه شدم نگهبان عراقی است. به پشت سرم نگاه کردم تا به بچه  ها بگویم حرکت نکنید. دیدم خبری از آن  ها نیست. حالا نگو آن  ها زودتر از من متوجه عراقی  ها شده و توقف کرده  اند. بین من و بچه  ها دویست، سیصد متری فاصله افتاده بود!

مانده بودم چکار کنم. می  خواستم حواس نگهبان را به  سمت دیگری پرت کرده، خودم را از آن مهلکه نجات دهم. نگهبان، قدم‌زنان دور شد. من از فرصت استفاده کرده، سریع رفتم آن  ور جاده. شیب تندی سر راهم بود. از آن شیب پرتاب شدم، معلق خوردم، رفتم پایین.

وقتی بلند شدم، دیدم وارد مقر تانک   دشمن شده  ام. عراقی  ها با سر و صدا و هیجان داشتند تانک  ها را آماده می  کردند که بیایند روی جاده، برای عملیات. در همین حین یک گردان نیروی پیاده  ی عراقی در جاده  ی بالای سر ما در حال آرایش گرفتن بود. از قرار معلوم بچه  های ما را دیده بودند و می  خواستند همه را قتل‌عام کنند. ساعت حوالی یک نیمه شب بود. بچه  های ما اغلب مجروح بودند. سلاح و مهمات آن  چنانی نداشتند. من یک اسلحه  ی کلاشینکف داشتم و مقدار محدودی فشنگ.

عراقی  ها درگیری را شروع کردند. بچه  های ما هم جواب دادند. لحظاتی بعد درگیری فروکش کرد و عراقی  ها از شیار آمدند پایین. من از این فرصت استفاده کرده، از شیار رفتم بالا و رسیدم سر جای اول خودم. دیدم بچه  ها از میدان مین عبور کرده  اند و دارند می‌آیند تو جاده. همه بدو بدو می  آمدند. فهمیدم از پشت ما یکی از گردان  های لشکر با عراقی  ها درگیر شده و آن  ها را فراری داده  اند.

خلاصه اوضاع کمی امن شد که ما بتوانیم به راه خودمان ادامه بدهیم.

اقتدای دستواره و کریمی به همت در زیر آتش

عملیات خیبر  بود. یک  روز تعدادی از فرماندهان گردان  ها در قرارگاه تاکتیکی طلاییه جمع شده بودیم. جعفر جهروتی  زاده ؛ فرمانده گردان تخریب لشکر 27 بود و بنده به عنوان معاون دوم گردان. صحبت از گره  ای بود که در عملیات ایجاد شده بود و باز نمی  شد. در همان حین دیدیم یک موتورسوار گرد و خاک کُنان به  طرف قرارگاه می  آید. وقتی رسید، عجولانه موتور را پرت کرد به کناری و آمد تو. حاج-همت  بود. فرماندهان را جمع کرد دور خودش و با انگشت نقشه  ی منطقه را روی زمین کشید و بنا کرد به توجیه فرماندهان.

–   از این  ور شما برین، از اون  ور شما. نیروهاتون رو آماده کنین. این  طوری بزنین به خط و …

آن  شب گردان  ها رفتند جلو، اما باز هم موفق نشدند.

یک  شب دیگر جعفر جهروتی  زاده به من گفت: «برو پیش حاج  همت، ببین چه  کارت داره.»

رفتم سراغش. گفت: «چند تا تخریب  چی رو بردار، بیا پیش خودم باش. اگر جایی تخریب نیاز داشت، بفرستمت جلو.»

با چند نفر تخریب  چی رفتیم پشت خاکریزی که محل استقرار حاج  همت بود. ساعت ده، یازده شب بود. یکی از گردان  ها آماده شد برای عملیات. فرمانده  اش حسن زمانی  بود.

من بودم و حاج  همت و بی  سیم  چی  اش آقای شاملو. من منتظر فرمان حاج  همت بودم و حاج  همت منتظر عملکرد حسن زمانی. با بی  سیم مدام کنترلش می  کرد. حسن لحظه به لحظه گزارش می  داد.

نیمه  های شب بود. حاج  همت به شاملو گفت: «قمقمه  ات آب داره؟»

شاملو قمقمه  اش را داد به او. حاجی رفت پشت جیپ. وضو گرفت. سوار جیپ شد و در فضای جلوی پای شاگرد نشست. قرآن کوچکی از جیبش بیرون آورد و با نور چراغ  قوه شروع کرد به تلاوت.

همان  موقع از قرارگاه فرمان شروع عملیات را دادند. حاجی بی  سیم را گرفت و به حسن زمانی فرمان حمله داد.

حسن گفت: «ما به کمین رسیدم، ولی کمین هوشیاره. قبضه  های آماده  ی شلیک رو داریم می  بینیم. دوشکاها رو داریم می  بینیم. اگر بریم جلوتر، همه  ی بچه  ها رو می-زنن.»

حاجی گفت: «برید جلو.»

لحظه  ای بعد، کار به جایی رسید که حسن از پشت بی  سیم گفت: «من دیگه نمی  تونم بلند صحبت کنم.»

از گلو صحبت می  کرد. می  گفت: «زیر پای عراقی  ها هستم.»

حاج  همت گفت: «معطل چی هستی؟ پشت دستت رو نگاه کن. داره صبح می  شه. زود بزن به خط.»

حسن با صراحت گفت که اگر بزند به خط، همه  ی بچه  ها شهید می  شوند. حاجی گفت: «”میم” گفته امشب این راه باید باز بشه! معطلش نکن. زود شروع کن.»

منظورش از میم آقای محسن رضایی  بود؛ فرمانده وقت کل سپاه.

فرماندهان وقتی می  فهمیدند دستور از بالاست، شرعاً احساس تبعیت می  کردند و چون و چرا نمی  آوردند.

حسن گفت: «حالا که میم گفته، چشم. یا علی.»

صدای درگیری بلند شد. من رفتم روی خاکریز و آتش زد و خوردشان را دیدم.

دو، سه دقیقه بعد، بی  سیم  چی حسن زمانی گفت: «حاجی، حاجی- حسن؟»

حاجی گفت: «به گوشم.»

بی  سیم  چی گفت: «زمانی رفت پیش حاجی  پور!»

حاجی  پور در عملیات قبلی به شهادت رسیده بود!

هوا داشت روشن می  شد. حاج  همت دستور عقب‌نشینی داد. به حاج    عباس کریمی  هم گفت: «با ثابتی و نیروهاش برید جلو، کمک بچه  ها.»

ما با عباس کریمی رفتیم. جهنمی از آتش بود. جاهایی را چهار دست و پا می  رفتیم. باران آتش بود که از آسمان می  بارید بر سرِ ما. قدم به قدم شهید و مجروح ریخته بود. هر کدام یک مجروح انداختیم روی دوش  مان و به همان حالت چهار دست و پا آوردیم عقب. جنازه  ی خود حسن در زیر آتش ماند.

وقتی برگشتیم، حاج  همت قامت بسته بود برای نماز صبح. رضا دستواره و عباس کریمی سریع رفتند پشت سرش و اقتدا کردند. آن  ها در زیر باران آتش، با آرامش خاطر نماز جماعت خواندند.

نماز که تمام شد، حاج  همت به من گفت: «بچه  هاتو ببر عقب.»

تا آمدم بچه  ها را جمع و جور کنم، یک خمپاره خورد کنارم. موقعی به خودم آمدم که سوار آمبولانس، در مسیر تهران بودم.

بچه یتیمی در دل پیری انقلاب کرد

رزمنده  ای داشتیم به  نام حاج  آقا حافظی. پیرمرد گردان بود؛ با حدود هشتاد و سه سال سن. هر شب نماز شب می  خواند. غسل جمعه  اش ترک نمی  شد. پسرش او را آورده بود جبهه. پسرش در سال 61 و در عملیات والفجر یک به شهادت رسید و پدر ماند.

بچه  های گردان ساعت نماز شب  شان را با او تنظیم می  کردند. نیمه  شب برمی  خاست، موتور برق تبلیغات را روشن می  کرد. بچه  های تبلیغات صوت آهسته  ی قرآن یا مناجات حضرت علی(ع) را می  گذاشتند پشت بلندگو، تا بچه  ها بیدار شده، به نماز بپردازند. وقت اذان که می  شد، پیرمرد اذان می  گفت. بعد از اذان، این شعر را می-خواند:

صبح که طلوع می  کند/  خدا نظر می  کند.

بنده چقدر بی  حیاست/  خواب سحر می  کند.

شب  های عملیات، مثل ابر بهار گریه می  کرد و می  گفت: «منو هم ببرید جلو، تا بتونم کاری بکنم.»

مدام در حال کار بود، امّا کار واقعی را حضور در نبرد رویارو می  دانست.

کارهای سنگین تدارکات را انجام می  داد. بدن ورزیده  ای داشت. خیلی وقت  ها همراه غذا به بچه‌ها دسر می  داد. وقتی پیگیری می  کردیم، می  فهمیدیم دسر را با پول خودش از شهر خریده.

نحوه  ی به جبهه آمدنش خیلی عجیب بود. می  گفت: «خواروبار فروشی داشتم. یک-روز بچه یتیم دوازده ساله  ای آمد مغازه، گفت حاج  آقا حافظی یه دونه کمپوت چنده؟ گفتم دوازده تومن. یک تومن داد، گفت بقیه  اش رو روزی یه  تومن می  دم. کمپوت را گرفت و رفت. می  شناختمش. مادرش در خانه  ها کار می  کرد تا شکم بچه  ها را سیر کند. خانواده  ی آبروداری بودند. سه  ، چهار روز بعد، مادرش پسر را کتک  زنان آورد دم مغازه. پرسید حاج  آقا حافظی، شما به این کمپوت دادی؟ گفتم بله، مگه چی شده؟ گفت این بچه هر روز یه تومن می  گیره با اتوبوس بره مدرسه و برگرده. امّا امروز خبر دادن چند روزه دیر می  ره مدرسه. از اون  طرف هم دیر میاد خونه. بچه  ی شکمو، پول مدرسه رو داده کمپوت خریده. بعد، یک سیلی زد به بچه و گفت؛ بگو کمپوت رو چیکار کردی؟ پسرک گفت؛ مامان، تو مدرسه برای جبهه کمک جمع می  کردند، دادم برای رزمنده  ها!»

حاج  آقا حافظی می  گفت: «وقتی این صحنه رو دیدم، انگار سقف مغازه روی سرم خراب شد. به پسرم گفتم؛ محمود، منو ببر جبهه!»

حاج  آقا حافظی تا پایان جنگ در جبهه بود و چند سال بعد از جنگ به رحمت خدا رفت.

بمبی خاموش، هفده نفر را خاموش کرد

چند روز قبل از عمليات بدر ، نيروهاي تخريب مأمور شدند به گردان‌هاي لشكر 27 و بعد وارد منطقه جٌفَير شدند. پيش‌بيني شده بود در اين عمليات معبرهاي ميدان مين را باز کرده، چند دژ، جاده و دكل‌هاي مخابراتي را منهدم کنیم.

شب اول، مهمات خرج گود و نيترات آمونيوم را بين نيروها توزيع كردم. نیروها از آب‌هاي جزيره عبور کرده، به خشكي رسيدند. بعد وارد عمل شده، دشمن را چندين كيلومتر عقب راندند. ما بچه  هاي تخريب هم چند دژ محكم عراقي‌ها را منهدم کردیم.

صبح برگشتم به مقر قرارگاه تاكتيكي پیش حاج  منصور رحيمي که فرماندهی گردان تخريب را برعهده داشت. تا بعدازظهر طرح‌هاي عملياتي تخريب را كه قرار بود شب دوم انجام شود، مطالعه و بررسي کرديم.

حدود ساعت سه و چهار بعدازظهر ماشين تويوتا را برداشتم و رفتم عقب تا مهمات بیاورم. با نيروهاي تخریب شروع كردیم به بار زدن مهمات. تويوتا در حال پر شدن بود که دو هواپيماي دشمن شروع كردند به بمباران. يكي از بمب‌ها نزديك سنگر ما پرتاب شد، ولي هيچ  گونه صداي انفجاري نداشت. من فكر كردم بمب عمل نكرده است. علي  ياري را که مسؤول يكي از دسته‌ها بود، صدا زدم، پرسيدم: بچه‌ها چطورن؟ مجروح نشدن؟

بمب نزديك سنگر آن  ها اصابت كرده بود. گفت: «هيچي نشده. بچه‌ها همه سالمن.»

در وضعیت خطرناکی بودیم. تويوتا پر از مهمات بود. اگر هواپيماهاي دشمن برمی-گشتند، فاجعه‌اي رخ می  داد. وقتی خیالم از سلامت بچه  ها راحت شد، سريع تويوتاي مهمات را به  طرف اسكله به راه انداختم. يك ساعت بعد، پیش حاج  منصور بودم كه ديدم علي  ياري با وضعيت آشفته  ای دوان  دوان آمد. گفتم: چی شده علی  یاری؟

گفت: «هیجده نفر از نيروهاي دسته  ی من شهيد شدن!»

گفتم: آخه چه  جوری؟

گفت: در اثر همون بمباران شيميايي!

گفتم: مگر بمباران شیمیایی بود؟!

حاج  منصور از من خواست زود به  طرف دسته بروم و اوضاع را از نزديك بررسي کنم. وقتی رفتم آن  جا، با صحنه  ی عجيب و دل  خراشي مواجه شدم. آن بمب بی  صدا، شيميايي بوده و جلوی در سنگر نيروهاي علي  ياري منفجر شده بود.

پیکر هجده شهید توسط امدادگران ش.م.ر  از سنگر خارج شد.

در بين اجساد شهدا پیکر حجت‌الاسلام والمسلمين محمدجواد سلمان‌پور روحانی و پیش  نماز بچه  ها دیده می  شد. او كه از مدرسه  ی عالي شهيد مطهري  تهران اعزام شده بود، فردي مخلص، محجوب و خوش‌اخلاق بود.

چند روز بعد خبر رسيد يكي از هجده شهيد مظلوم تخريب در اورژانس به هوش آمده. يكی، دو هفته بعد ديديم حجت‌الاسلام محمدجواد سلمان‌پور با وضعيت جسمي نامساعد و چشماني اشك‌بار آمد به مقر گردان تخريب در دوكوهه. همه ذوق زده شديم و دورش حلقه زديم. اصلاً باوركردني نبود. از خوشحالي گريه مي‌كرديم. در همين حین اذان ظهر پخش شد و حاج‌آقا با جسمي رنجور براي اقامه نماز جلو ايستاد. او در بين نماز ظهر و عصر در حالي كه به  شدت مي‌گريست، ماجرای شهادت دوستانش را این  گونه نقل کرد: «بچه  ها خیلی مظلومانه شهید شدند. يكي در حال خواب و استراحت، يكي در حال زدن ماسك. ديگري در حال راز و نياز با خدا و سر بر سجده. يكي ديگر از اين عزيزان در حالي به شهادت رسید كه ماسك خود را درآورده و به دوستش كه ماسك خود را پيدا نمي‌كرد داد. او اصرار مي‌كرد؛ تو ماسك بزن. چون تو متأهلي. و بالاخره هر دو با هم شهيد شدند.»

حاج‌آقا گفت: «بنده بي  هوش بودم. وقتي پیکرم را به  عنوان شهید انتقال می  دادند، چون عمامه داشتم مورد توجه امدادگران قرار گرفتم. در حال انتقال من به معراج شهدا، يكي از آن  ها متوجه مي‌شود پاي من تكان مي‌خورد. بلافاصله گروه پزشكي را در جريان قرار داده و منتقلم می  کنند به درمانگاه.

حاج  آقا سلمان‌پور هم اکنون با درجه  ی دكترا، استاد دانشگاه و ریيس دانشكده الهيات دانشگاه شيراز است.

برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته استاد رحیم مخدومی

 ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد

چاپ :اول فروردین 1393

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی

مجید ثابتی