خاطرات و عکس های قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

خاطرات و عکس های قربانعلی صلواتیان

قربان علی صلواتیان
عبور پانصد نفر با پوتین از روی تخریب چی
هر دو پا قطع شد، ولی اجازه ی کمک نداد
جاهلی که با جان رزمنده بازی می کرد
پاهایی که یکی پس از دیگری قطع شد
ناخودآگاه رفتیم به مقر عراقی ها
آن چه مادرم هیچ وقت به رویم نیاورد
اولین اعزام من به جبهه، در سال 59 بود. به عنوان سرباز وظیفه، از لشگر 21 حمزه، اعزام شدم به منطقه ی دزفول، شوش و رقابیه. چند ماه به عنوان دیده بان مشغول به کار بودم. یک روز ترکش ریزی خورد زیر کتف راستم. خیلی جدّی نگرفتم. بتادین زدیم و بستیم. چند روز که گذشت، دیدم جای جراحتم ورم کرده و خودم شدیداً تب دارم. رفتم بیمارستان لشکر 21 حمزه؛ در دزفول. رییس بیمارستان یک سرهنگ شمالی بود. آمد، نگاهی به جراحتم انداخت و گفت: «با چی سوراخش کردی؟»
گفتم: با هیچی! ترکش خورده.
گفت: «اِی کلک حقه باز! می خوای از زیر خدمت در بری؟! از جنگ می خوای فرار کنی؟!»
گفتم: آقا من قصد ندارم از جنگ فرار کنم. خودم اومدم سربازی.
دو تا قرص به من داد و گفت: «مرخصی.»
من رفتم و پیش خودم گفتم: ان شاءالله همین قرص اثر می کنه و خوب می شم.
ولی خوب نشدم. یک ماه از خط، به بیمارستان در رفت و آمد بودم. رفته رفته وزنم شروع به کاهش کرد. مدام وضعم بدتر می شد. هر بار که می آمدم بیمارستان، گیر همان سرهنگ می افتادم. عفونت بدنم در حال گسترش بود و او سرسری از روی این قضیه می گذشت. فکر می کرد می خواهم کلک بزنم و خودم را ترخیص کنم.
یک روز آمدم بیمارستان و آن سرهنگ نبود. یک پزشک وظیفه مرا ویزیت کرد. نگاهی به جراحتم انداخت و گفت: «چرا زودتر نیومدی؟!»
گفتم: یک ماه بیشتره من دارم میام  و می رم.
گفت: «پس چرا این جایی؟!»
گفتم: گفتم: هر سری که می آمدم، سرهنگ مرا ویزیت می کرد و می گفت می خوای کلک بزنی که از خدمت دربری!
عصبانی شد و گفت: «این بی پدر و مادر فکر می کنه همه ی دنیا اهل توطئه اند. عفونت نیم تنه ی بالای بدنت رو گرفته!»
نوشت برای رادیولوژی. بعد از این که عکس را دید، گفت: «روده هات، معده ات، ریه هات-همه- عفونت کرده. وضعت خیلی بحرانیه! اصلاً تو چطور سرپایی؟!»
خندیدم و گفتم: همین جوری دیگه.
سریع نوشت که این مورد فی الفور اعزام شود به تهران.
آمدم تهران، در بیمارستان ارتش دارآباد، زیر نظر دکتر مینایی بستری شدم. او خیلی صریح به من گفت: «احتمال مردنت بیشتر از زنده موندنته! مگر این که از لحاظ دارویی کار غیرعادی بکنم. این کار یا کاملاً می-بردت تو بحران، یا نجاتت می ده!»
آن جا روزی چهار نوبت، دو تا پنی سیلین یک میلیون و دویست –باهم- به من تزریق می شد. تقریباً روزی ده-میلیون واحد پلی سیلین به من تزریق می کردند. بعد از دو هفته، یک روز دکتر با خوشحالی فریاد  زد: «صلواتیان، جواب داد!»
دو ماه در بیمارستان بستری بودم. دکتر می گفت: «حداقل دوماه دیگه باید این جا بخوابی.»
گفتم: دیگه حوصله ی بیمارستان رو ندارم دکتر. ولم کن برم.
برگه ی ترخیصم را امضا کرد و رفتم.
هنوز دو، سه ماه نگذشته بود که یکی از بچه های محل به نام امیر اسدی آمد سراغم و گفت: «خجالت نمی-کشی گرفتی خوابیدی تو خونه؟!»
گفتم: من از پای مرگ برگشتم. یه آدم هفتاد و پنج، شش کیلویی، الان شده پنجاه و پنج کیلو. دکتر گفته دو سال باید استراحت مطلق داشته باشی. چیکار کنم؟!
گفت: «ول کن بابا. دکترا برای خودشون می گن.»
گفتم: خودم که وضع خودم رو می فهمم!
از او اصرار و از من انکار. بالاخره قرار شد پانزده روز تعطیلات عید نوروز را برویم به محل استقرار آن ها در جبهه. برای همین، برگه اعزام هم نگرفتم. با هم رفتیم اهواز.آن زمان من بیست و یک سال داشتم.
بنه ای در آن جا بود که مین های خنثی شده را درآن جمع آوری می کردند. یک روز یک کامیون پُر از مین خنثی شده آورده بودند. ما مین ها را خالی کرده، همان جا کنترل شان می کردیم. چند تا مین  مسلح بود. همان جا چاشنی اش را درآوردیم. دو نفر از بالای کامیون مین را پرت می کردند، ما می گرفتیم و پرت می-کردیم به نفرات بعدی. آن ها هم می گرفتند و در جای مناسبی می چیدند. اصلاً توجیه نبودیم و نمی دانستیم این کار چقدر خطر دارد.
همین طور در گردان تخریب بودم و با تک تک بچه ها آشنا می شدم. آقای خیاط ویس مسؤول تخریب جنوب بود. مرتضی حاج باقری، رسول آقا علی رویا ، دکتر موسوی و عزیزان دیگری هم حضور داشتند که سابقه ی حضور همه شان از من بیشتر بود. جمع بسیار خوبی داشتیم. مقرمان در نساجی اهواز بود؛ منطقه ی کوت عبدالله.
به همین شکل، من بدون برگه ی اعزام، شدم تخریب چی.
یک شب خوابیده بودیم که مسؤول تخریب قرارگاه نصر، رسول آقا علی رویا آمد. ساعت دوازده بود. یک لگد به من زد. نگاه کردم، دیدم رسول است. گفتم: چرا لگد می زنی آقا رسول؟!
گفت: «صلواتی وخی! وخی! جَلدی وخی! تنبلی و خواب و خوراک بسه. پاشو بریم!»
گفتم: کجا؟!
گفت: «بیا بریم یه سر به جای ما بزن.»
گفتم: حالا نصفه شبی اومدی ما رو با لگد می زنی، می گی یه سر به ما بزن؟!
گفت: «حالا من دارم می رم دیگه. بلند شو بریم.»
بلند شدم و با ماشین رسول رفتیم به مقرشان. مقر در جاده ی آبادان بود و من اصلاً با آن منطقه آشنا نبودم. شب خوابیدیم. صبح بعد از نماز و صبحانه، رسول گفت: «پاشو بریم.»
گفتم: کجا؟!
گفت: «یه دور بزنیم.»
متوجه شدم که در منطقه ی مارِد هستیم. رفتیم و دیدیم یک عده روی زمین کار می کنند. چیزهایی را از زمین در می آوردند و می گذاشتند کنار. جا هایی را طناب کشیده بودند. گفتم: این چیه آقا رسول؟!
گفت: «این میدون مینه. بچه ها دارن پاک سازی می کنن و …»
کمی درباره ی کار آن ها صحبت کرد. بعد گفت: «تو دو هفته  است کنگر خوردی، لنگر انداختی این رسمش نمی شه!»
گفتم: خوب من بیام این جا چی کار کنم؟!
گفت: «هیچی! مشغول شو.»
گفتم: من نه آموزش دیدم، نه برگه ی اعزام دارم. بعد هم اصلاً وضعیت جسمی م اجازه نمی ده. باید برگردم دارو بخورم، استراحت کنم. نمی شه که!
گفت: «الان بهت می گم!»
بعد فریاد زد: «برادر مسعود! برادر مسعود !»
یک جوان لاغر و قدبلندی گفت: «بله.»
آقا رسول به من گفت: «برادر صلواتی که گفتم، اینه.»
این را گفت و سوار ماشین شد و رفت. من ماندم و آن جاده! یک عده داشتند کار می کردند. ولی من اصلاً سر در نمی آوردم. یک جوان خوش سیما و نورانی هم آمد سمت من. سلام و علیک کرد و گفت: «خدا خیرت بده.»
گفتم: چی رو خدا خیر بده؟!
گفت: «من دو هفته است می خوام برم مرخصی، نفر جایگزین نیست.»
گفتم: تو چه کاره ای؟
گفت: «مسؤول پاکسازی منطقه ام.»
گفتم: خوب، به من چه؟!
گفت: «آقا رسول تو رو جایگزین من آورده.»
گفتم: آقا من اصلاً تخریب چی نیستم برادر. من اصلاً نمی دونم چی به چیه!
گفت: «تو رو خدا. من چند روز مرخصی برم و بیام.»
گفتم: من اصلاً بلد نیستم این کارو!
گفت: «من خودم یادت می دم. ساده است!»
قانعی مرا برد نزدیک میدان. چند مین نشانم داد و گفت: «این مین ضدخودرو ست، اینم سبدی. این نوار رو بگیر، خنثی کن، برو جلو.»
من شروع کردم به خنثی سازی مین ها. کمی که رفتم جلو، دیدم انگار چیزهای دیگری هم به غیر از این دو مدل هست. ایستادم و از جایم تکان نخوردم. مسعود قانعی را صدا زدم و گفتم: اینا…
گفت: «از جات تکون نخور. آرایش میدون تغییر کرده.»
گفتم: یعنی چی؟!
گفت: «اول بدون محافظ بوده، حالا با محافظ شده. سه تا گوجه ای ضدنفر.»
بعد نگاه کردیم، دیدیم حدود ده تا از این با محافظ ها را من رد کرده ام. یعنی سی تا مین گوجه ای را رد کرده بودم. این لطف خدا بود که من نرفته بودم روی مین.
آن روز و فردای آن روز، در میدان واقعی و با مین مسلح، خنثی کردن انواع مین ها و آرایش میدان با محافظ و بی محافظ را به من آموزش داد. بعد گفت: «به نظر من تو یاد گرفتی و می تونی کار منو انجام بدی. منم دو روز می رم مرخصی، وقتی برگشتم تو برو.»
یعنی همه ی آموزشی که من دیدم، یک روز و نیم بیشتر طول نکشید. بعد هم عملاً شدم مسؤول دسته ی تیپ.
پاک سازی آن منطقه به من سپرده شد. مسعود قانعی رفت و زمانی هم که برگشت، کلاً رفت به جای دیگری.
من نیامده بودم که بمانم. قرار بود چند روز کنار بچه ها باشم و برگردم، ولی بدون آموزش و برگه ی اعزام، شدم مسؤول تخریب و تا پایان جنگ هم تسویه نکردم.
از سربازی معاف شدم و مجروحیتم را هم جزو جراحت جنگ حساب نکردند. بعد که وارد تخریب شدم، چون برگه ی اعزام نداشتم و در هیچ پایگاهی پرونده تشکیل نداده بودم، اعزامم از طرف هیچ تأیید نشد.
در سال 64 آمدند سراغم و گفتند: «چون مسؤولیت داری، باید پاسدار بشی.»
و من پاسدار شدم.
بعد از عملیات والفجر مقدماتی، نیروهای خودی بسیار ضعیف شده بودند. اوضاع خیلی به هم ریخته بود. یک خط پدافندی به ما دادند. گردان ما با یک گردان از مجاهدین عراقی-مشترکاً- آن جا را تحویل گرفتیم. مسؤولیت خط با من بود. قبل از ما یک گردان از تیپ امام حسن (ع) آن جا بود. منتها به دلیل خستگی بعد از عملیات، روحیه شان اُفت کرده بود و عراقی ها گاهی شبانه می آمدند و از نیروهای آن ها به اسارت می گرفتند و می بردند. به همین خاطر تصمیم بر آن شد که آرایش خط را عوض کرده، خط را به ما تحویل بدهند.
وقتی به خود آمدیم، دیدیم ای دل غافل! با کی همسایه شده ایم؟! روبه روی مان عراقی ، کنارمان هم عراقی!
من خیلی نگران این موضوع بودم. به تمام بچه ها سپرده بودم؛ همیشه نارنجک همراهشان باشد. اگر یک موقع اتفاقی افتاد، در شرایط درگیری نزدیک، بلافاصله از نارنجک استفاده کنند. خودم همیشه نارنجک به همراه داشتم. البته طولی نکشید، نگاهم عوض شد. دیدم عراقی های جبهه ی خودی، انصافاً آدم های معتقد و جنگنده های با انگیزه ای هستند. همه شان آموزش دیده بودند، که بعدها لشکر بدر را تشکیل دادند.
برای این که عراقی ها را از تب و تاب بیندازم، شبانه در قالب گشت رزمی می رفتیم و با گشتی های دشمن درگیر می شدیم. یک شب با رفتیم گشت. آن ها با خودشان دوشکا آورده بودند. یکی، دو نفر جعبه های مهمات را برداشتند، یک نفر سه پایه را و دیگری که هیکل خیلی درشتی داشت، خود تیربار را برداشت. وقتی درگیر شدیم، دوشکا را گذاشت زمین. ایستاد پشت آن و شروع کرد به شلیک. وسط درگیری، خیلی آرام یک آخ گفت و بعد گفت: «چیزی نیست.»
درگیری که تمام شد. نیروهای دشمن رفتند و ما هم جمع کردیم که بیاییم عقب. موقع حرکت، دیدم تیربارچی کمی لنگ می زند. چیزی هم بروز نمی داد. تیربارش را گرفت روی کولش و تا خاکریز خودمان آورد. آن جا من تازه متوجه شدم که مچ پایش تیر خورده است!
چون دوشکا خیلی سنگین است و بلند کردن آن کار هرکسی نیست، او بروز نداده بود که کسی را وادار به سختی نکند.
قبل از عملیات، در جنگل امقر؛ بالای بوستان چادر زده بودیم. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود و من در سنگر خوابیده بودم. هوا هم خیلی خوب نبود. یک دفعه دیدم صدای شیون و یا امام زمان می آید. از خواب بیدار شدم و دهانه ی چادر را باز کردم. دیدم یک عده به سر و صورت خود می زنند. گفتم: چه خبره؟!
گفتند: «دو تا از بچه ها آقا امام زمان رو دیدن.»
گفتم: آقا امام زمان رو دیدند؟!
سریع آقای حکمی؛ مسؤول کارگزینی را صدا زدم و گفتم: ناصر! سریع تسویه شون رو بده، برن.
گفت: «چرا؟! آخه واسه چی؟!»
گفتم: معطل نکن. برو حکمشون رو بزن، بیار من امضا کنم برن پی کارشون. حقّه بازها!
رفت حکم شان را زد. آن دو نفر آمدند. گفتند: «چرا؟! مگه ما چکار کردیم؟»
گفتم: حدیثی از امام صادق (ع) است که می فرماید؛ هر کس ادعا کرد، هو کذّابٌ. شما هم بی خود حرف مفت نزنید. من حرف آقا امام صادق(ع) رو زمین نمی ذارم. شما یا آقا امام زمان رو دیدید، که خیلی آدمای باصلاحیتی هستین و اصلاً کلاس تون به ما نمی خوره که با ما همسفره باشین. برین با امام زمان حال کنین. اگر هم ندیدین و دروغ گفتین، خیلی غلط کردین.
یکی از آن ها گفت: «می شه بقیه برن بیرون؟!»
گفتم: همه برن بیرون.
بعد گفت: «واقعیتش ما می خواستیم بچه ها دم عملیات یه مقدار حس بگیرن!»
گفتم: شما خیلی بی جا کردین. برادرا خودشون حس دارن و نیاز به خالی بندهایی مثل شما ندارن. برید!
خیلی اصرار کردند که بمانند، گفتند: «ما تو جمع اعتراف می کنیم.»
گفتم: اصلا و ابدا! اعتراف می کنید. اخراج هم می شید و می رید پی کارتون. تا شما باشین دیگه از این کارها انجام ندین.
عملیات والفجر مقدماتی، شب شروع و دم صبح منجر به عقب نشینی شد.
این عملیات برای بچه های تخریب، دو تا عملیات به حساب می آمد. چون هم موقع شروع باید برای عبور بچه-ها معبر می زدند، هم موقع عقب نشینی.
مسیر برگشت نیروهای تیپ 12 امام حسن علیه السلام ناهموار بود. قرار شد برویم آن جا. ولی آن روز صبح خیلی درگیر بودیم. تعداد زیادی مجروح و شهید در کانال های محدوده عملیاتی لشکر 8 نجف داشتیم که همین خیلی وقت ما را گرفت.
وقتی رسیدیم آن جا، معبر زده شده بود. در انتهای معبر- که به خط عراق ختم می شد- هنوز سیم خاردارها متصل بود. دو جسد هم روی سیم خاردارها دیده می شد. سریع بچه ها را صدا زده، مسیر را برای بازگشت نیرو ها باز کردیم. در فاصله ای که نیروها عبور می کردند، فرمانده  گردان شان از من پرسید: «این دو نفر چی شدند؟!»
گفتم: کدوم دو نفر؟
گفت: همین دوتایی که روی سیم خاردار بودند.
گفتم: گذاشتیم شون کنار.
گفت: من اول باید اون ها رو منتقل کنم عقب.
گفتم: خوب حالا نیروهاتو منتقل کن، بعد…
گفت: تو نمی دونی این ها دیشب چیکار کردن! قرار بود این دو نفر تخریب چی، معبر ما رو باز کنن. وقتی رسیدن به انتها، پیغام دادن که معبر آماده است، گردان بیاد داخل. وقتی اومدیم داخل، من دیدم همین طور متحیّر پای سیم خاردار ایستادن. پرسیدم چی شده؟! گفتن: ما اژدربنگال  رو اول معبر جاگذاشتیم. من عصبانی شدم و با اخم گفتم: یعنی چی؟! چرا جا گذاشتین؟ این دو تا نگاهی به هم انداختن و گفتن: مشکلی نیست، گردان عبور کنه. گفتم چطور؟! اولی خودش رو پرت کرد روی سیم خاردار، بعد بلافاصله دومی هم خودش رو پرت کرد. بعد گفتن: به گردان بگو برن. وقت نیست! کشته می شن! من هم به گردان گفتم: برید. چهارصد، پانصد نفر نیرو از روی اونا عبور کردن. بعد من گفتم: شما دیگه نیاز نیست بیایید، برگردین برین عقب. ولی اونا هیچ حرکتی نکردن. وقت نبود و من با گردان رفتم. الان که اومدم، شما می گید شهید شدن، باورم نمی شه. من درست کنارشون ایستاده بودم. نه آخی، نه فریادی، هیچ صدایی از اینا درنیومد.»
در واقع آن ها پذیرفته بودند که پانصد نفر با پوتین از رویشان رد شوند و صدها سیم خاردار وارد تن شان بشود و یک آخ هم نگویند، تا مبادا تردیدی در رفتن نیروها ایجاد شود.
من و عاصمی  مسؤولیت تخریب دو قرارگاه کربلا و نجف را برعهده داشتیم. من در قرارگاه نجف بودم، عاصمی در قرارگاه کربلا. زمانی هم که او در قرارگاه نجف بود، من مسؤولیت تخریب قرارگاه کربلا را برعهده داشتم.
بعد از شهادت او من گردان را به فرمانده  گروهانم؛ داود موسوی تحویل دادم و به قرارگاه خاتم پیوستم. تا پایان جنگ مسؤول قرارگاه خاتم بودم.
در عملیات والفجر 10 از منطقه ی نوسود و حلبچه- که تازه آزاد شده بود- می آمدم عقب، که آمبولانس گردان قبلی  ام را دیدم. بچه ها اطرافش جمع شده بودند. رفتم نزدیک و پرسیدم: چی شده؟!
گفتند: «داوود موسوی  رفته روی مین.»
او را روی تخت آمبولانس خوابانده بودند. هر دو پایش از مچ قطع شده بود. وقتی این صحنه را دیدم، خیلی تعجب کردم. چون ما مینی نداریم که بتواند از زیر، هر دو پا را بزند. فقط مین TX50 که یک مین جهنده است می تواند هر دو پا را بزند، آن هم بعد از جهش و از بالا.
گفتم: پای این چرا این جوریه؟!
گفتند: «داوود برای شناسایی رفته بود داخل میدان. یک پاش رفت روی مین و از مچ قطع شد. ما می-خواستیم بریم کمکش، ولی اجازه نداد. گفت: شما راه میدان مین رو نمی دونید. من خودم میام. بعد شروع کرد با یک پا لی لی کردن، که دوباره رفت روی مین و پای دیگرش هم از مچ قطع شد. دوباره خواستیم بریم بیاریمش عقب، که گفت: مگه من الان به شما نگفتم که نیایید؟! خودم میام. بعد هر دو پاپش را بالا گرفت و چهار دست و پا از میدان بیرون آمد!
موقع عملیات بیت  المقدس 3، آقاعلی رؤیا مسؤول تخریب قرارگاه نصر بود. او مرا به عنوان جانشین خودش معرفی کرد. آقاعلی رؤیا و آقا رسول نسبت به بنده خیلی محبت داشتند.اسماعیل رحمانیان  را که از نیروهای قدیمی تخریب بود، مأمور کردند که مرا نسبت به یگان ها توجیه کند. اسماعیل، آشناترین فرد به محیط، منطقه و جغرافیا بود. آن موقع خط ما در نوزده کیلومتری خرمشهر بود و خط عراقی ها در هفده کیلومتری خرمشهر.
او مرا برد و با تیپ های مختلف آشنا کرد. موقع برگشت، ساعت پنج بعدازظهر بود. از یک منطقه ی بیابانی گذشتیم و رسیدیم به یک جاده ی آسفالت. اسماعیل گفت: «بیا میان بُر بزنیم، زودتر برسیم.»
وارد منطقه ی بیابانی شدیم و رسیدیم به جاده ی اهواز- خرمشهر.
با موتور جاده را به سمت بالا حرکت کردیم. کمی جلوتر دیدم روی تابلویی نوشته: “15 کیلومتر به خرمشهر.”
برق از سرم پرید! گفتم: برادر اسماعیل!
گفت: «بله.»
گفتم: روی تابلو نوشته بود؛ 15 کیلومتر به خرمشهر.
گفت: «خوب؟!»
گفتم: خط عراقی ها کیلومتر هفدهه!
گفت: «بابا این بی پدر و مادر ها از وقتی منطقه رو تصاحب کردن، همه ی تابلوها رو جابه جا کردن. ولش کن. من توجیهم.»
رفتیم جلوتر، دیدم تابلو زده 10 کیلومتر به خرمشهر. گفتم: برادر اسماعیل!
گفت: «بله.»
گفتم: این بی پدر مادرها تابلوها رو خیلی منظم زدن آ!
گفت: «کاکو! من بچه ی آبادانم. منطقه رو مثل کف دستم می شناسم.»
من تازه وارد بودم و گفتم شاید من اشتباه می کنم.
رفتیم جلوتر، دیدیم تابلو زده 5 کیلومتر به خرمشهر. گفتم: اسماعیل، اینم کیلومتر 5. این سایه ی شهره لامصب!
گفت: «چی می گی؟!»
با موتور نم نم آمد و رسیدیم به سه  کیلو متری خرمشهر. ایست بازرسی عراقی ها هم کمی جلوتر بود. گفت: «مثل این که اشتباه شده!»
ما از همان جا دور زدیم و برگشتیم. منتها موقع رفتن به افرادی که در جاده تردد می کردند، به دیده  ی برادر نگاه می کردیم، حالا نگو همه صدامی بودند و دشمن! خوش بختانه کسی به ما شک نکرد و جلوی مان را نگرفت.
آمدیم و قبل از تابلوی کیلومتر 15، هوا دیگر گرگ و میش شده بود. زدیم به مسیر میان بُر. دو، سه ساعت در تاریکی در حرکت بودیم. بنزین مان ته کشیده بود. موتور را در بیابان خواباندیم و وارد جاده ی اصلی شدیم. گفتم: اسماعیل، تو این جا بمون، من برم جلو ببینم چه خبره و کجا هستیم.
ماشین های تویوتا و بنز رد می شد، ولی چون عراق هم از این ماشین ها داشت، نمی شد تشخیص داد که منطقه دست عراقی هاست یا ما. یک لحظه دیدم یک وانت پیکان آمد. گفتم: ان شالله این دیگه خودیه!
رفتم جلو، دست تکان دادم. ماشین نگه داشت. با لهجه ی غلیظ گفتم: سلامٌ علیکم.
گفت: «سلام علیکم.»
پیش خودم فکر کردم، نکنه این عراقی باشه؟! و دوباره گفتم: سلامٌ علیکم.
گفت: «سلام علیکم.»
مانده بودم که ادامه بدهم یا نه. دوباره گفتم: سلامٌ علیکم.
گفت: «اِی کوفت! سلام علیکم! چند بار سلام می دی؟!»
گفتم: ای خدا امواتت رو بیامرزه. کوفتت به جانم.
گفت: «چی شده؟!»
گفتم: راه رو گم کردیم.
گفت: «کجا می خوایین برین؟»
گفتم: می خواییم بریم قرارگاه نصر.
گفت: «یک کیلومتر بالاتر قرارگاه نصره، برید!»
خلاصه رفتیم و رسیدیم.
پنج برادر بودیم. دو تا خیلی کوچک بودند و سه نفرمان جوان و نوجوان. در عملیات کربلای چهار، هر سه در جبهه بودیم.
مادرم با من تماس گرفت، گفت: «این دوتا بچه که صغیرند. شما هم که هر سه تاتون جبهه هستین. تو از دستت برمیاد، یکی از برادرات رو برگردون.»
مرا می گویی؟ اگر این کار را می کردم، انگار دنیا به آخر می رسید و آتش جهنم بر من نازل می شد. قبول نکردم. گفتم: نه مادر! هرکی رو تو قبر خودش می خوابونن.
گفت: «مادر! من دارم بهت می گم. دو تا تون جبهه باشین. اشکالی نداره. ولی یکی از برادرات رو برگردون.»
از مادر اصرار و از من انکار. مادرم خیلی از دستم عصبانی شد. گفت: «می خوام یه دعای شبیه نفرین بکنمت.»
گفتم: چیه؟!
گفت: «الهی که مادر شید!»
گفتم: تو می دونی که ما مَردیم و هیچ موقع مادر نمی شیم؟!
گفت: «نه مادر. از نظر حسی گفتم که بدونی من چی می کشم.»
برادرم بعد از همین مکالمه شهید شد، ولی هیچ موقع مادرم به روی من نیاورد که: «من ازت تقاضا کردم برش گردون، ولی تو قبول نکردی!»

برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته رحیم مخدومی

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان

قربانعلی صلواتیان