خاطرات و عکس های علی اکبر فضلی

عکس ها و خاطرات علی اکیر فضلی

خاطرات و عکس های علی اکبر فضلی

علی  اکبر فضلی در یک نگاه:

متولد 1337

بچه  ی محلات است؛ فرزند پدری که شغل آزاد داشت و مادری که خانه  دار بود.

وقتی جنگ شروع شد علی  اکبر بیست  ودو ساله بود و دیپلم داشت.

مرتضی حاج  باقری  می  گوید: «در عملیات بیت  المقدس من مسؤول معبر بودم و او جانشینم. موقع باز کردن معبر، تمام مین  ها را خنثی کردیم، الّا یک مین گوجه  ای که پیدا نمی  کردیم. نیروها پشت معبر منتظر ما بودند تا معبر را پاک  سازی کنیم و آن  ها عبور کنند. همان یک مین گم شده ممکن بود جان یک نفر را بگیرد. علی  اکبر پیشنهادی داد. گفت: وقت نداریم. بیا در معبر غلت بزنیم. بعد خودش آماده شد برای این عملیات ایثارگرانه، تا اگر قرار است آن مین گم شده جان یکی را بگیرد، آن یکی خودش باشد!

خصلت ایثارگری یکی از خصایص ملکه ی فضلی است. با این که جانباز هفتاد درصد است، هر روز صبح ورزش  دوستانِ پارک محل با مربیگری او ورزش می کنند.

در سفرها و دور هم نشینی ها، همیشه او پیش  قدم خدمت است.

علی  اکبر در طول دوران دفاع  مقدس به معاونت تخریب لشکر 17 علی بن ابی طالب رسید.

بعدها تحصیلاتش را تا کارشناسی ادامه داد. او اکنون سه فرزند دارد و در تهران زندگی می کند.

علی اکبر فضلی

چاشنی در دستم منفجر شد/  66

تی ان تی ها را تله کردیم/  67

کبکی ما و محسن را از هم جدا کرد/  68

اغلب اوقات پایم را کورتاژ می کردند/  72

سیداحمد با پای مجروح رفت به مهمانی خدا/  72

فاتحه ی افسر عراقی برای نوجوان شهید ایرانی/  74

همسرم فقط یک شبانه روز مرا سالم دید/  76

مین های ایتالیایی را به خبرنگار ایتالیایی نشان دادم/  78

چاشنی در دستم منفجر شد

سال 57 رفتم سربازی. وقتی جنگ شد، دیگر نیازی به آموزش نظامی نداشتم. آبان1360 از بسیج محلات مستقیم رفتم جبهه  ی محمدیه آبادان؛ دارخوین. عملیات حصر آبادان تازه تمام شده بود.

عملیات بزرگ طریق  القدس  در حال آغاز بود. ما به  صورت ایذایی  وارد عمل شدیم. در مرحله  ی اول عملیات بیت المقدس به اتفاق حاج مرتضی حاج باقری فرمانده ی تخریب لشکر 41 ثارالله، مأمور شدیم از رود کارون بگذریم و معابر منطقه ی مین گذاری شده را باز کنیم.

در مرحله ی دوم عملیات، در منطقه  ای سمت جاده  ی اهواز مستقر شدیم.

مرحله ی سوم عملیات، در شب سوم خرداد شروع شد. ما با تیپ حضرت رسول تهران وارد عمل شده، بعد از آزادی خرمشهر مناطق مورد نیاز شهر و میادین حساس مین را پاک سازی کردیم. از جمله میادین روبه  روی سپاه و سازمان آب. در آن جا یک چاشنی

مین در دست من منفجر شد و به کف دست و پای چپم آسیب زد. مرا اعزام کردند بیمارستان طالقانی آبادان. در آن  جا عمل اولیه را انجام داده، اعزامم کردند شیراز. هشت روز در شیراز بودم، بعد رفتم محلات.

تی ان تی ها را تله کردیم

چون عملیات رمضان نزدیک بود، با همان دست مجروح برگشتم جبهه. در این عملیات هم به  عنوان تخریب چی، مأمور شدم به تیپ محمد رسول  الله. آقای جعفر جهروتی  زاده  مسؤول تخریب تیپ بود. او مرا گذاشت معاون خودش.

در عملیات رمضان، عراقی  ها با سنگر  های مثلثی   که  داشتند، نیروهای ما را مجبور به عقب نشینی کردند. ما هم سریع میادین را پاک سازی کردیم. همین باعث شد موقع عقب  نشینی هیچ تلفاتی نداشته باشیم.

قبل از هر عملیات، وظیفه ی  ما شناسایی میادین مین دشمن و باز کردن معابر بود. وقتی عملیات شروع می  شد، وظیفه  مان رد کردن نیروها از معبر باریکی بود که ایجاد کرده بودیم. بعد از عملیات هم باید معابر باز شده را به کمک نیروهای ذخیره ی تخریب  چی گسترش می دادیم تا اگر لازم به عقب  نشینی بود، بدون تلفات از این میدان عبور کنند.

در عملیات رمضان، در همان فاصله  ای که بچه  ها از معابر عبور کرده و رفتند جلو، ما شروع کردیم به جمع  آوری مین  ها. جدا کردن تی.  ان.  تی  ها و چاشنی  ها، کار سختی بود. با این  حال تا ظهر بیش از هزار مین را جمع  آوری کردیم. بعد دیدیم نیروها یکی  یکی دارند برمی  گردند. فهمیدیم پاتک دشمن سنگین بوده است. آخرین نیروهای ما که رد شدند، تی.  ان.  تی  ها را کار گذاشته تله کردیم و چاشنی  ها را برداشتیم.

کبکی ما و محسن را از هم جدا کرد

شب قبل از عملیات محرم ، به   اتفاق حمید محمدی  فرمانده  ی تخریب تیپ 17 علی  بن  ابی  طالب و خودم؛ به  عنوان معاون تخریب بعد از باز کردن معابر، نوار کشیدیم و مسیر را آماده کردیم. هرکدام از بچه  ها با یکی از سه گردان   خط  شکنی که داشتیم، عبور کردند. بچه  های اطلاعات عملیات به ما که از نیروهای تخریب  چی بودیم، اجازه  ی عبور ندادند. گفتند: «شما باید حضور داشته باشید، تا اگر موردی اضطراری پیش آمد، رفع کنید.»

اول ناراحت شدیم، بعد دیدیم حق با آن  هاست. چرا که ما منطقه را مثل کف دست می شناختیم.

گردانی که قبل از ما وارد عمل شده بود، اشتباهی وارد معبر عراقی  ها شد. بلافاصله با حمید محمدی موتور را برداشتیم و رفتیم به  سمت منطقه. یکی از بچه  ها رفته بود روی مین و پایش قطع شده بود. عراقی  ها در آخرین لحظه که بو برده بودند عملیاتی در پیش است، مین  های گوجه  ای را پاشیده بودند در معبر خودشان.

معبر را باز کرده، بلافاصله گردان را عبور دادیم. بعد رسیدیم به ارتفاعاتی که خط اول دشمن محسوب می  شد. خاکریز اول شکسته شده بود. نیروهای ما با نیروهای ارتش ادغام شده بودند. همه سردرگم   بودند. بعد از حمله   باید حدود یک کیلومتر دشمن را تعقیب می  کردیم تا پدافند کنیم. عراقی  ها معمولاً گرای خط اول خودشان را داشتند. بلافاصله بعد از عقب  نشینی در جایی مستقر   شده و شروع می  کردند به زدن. ما که رسیدیم، دیدیم نیروها سردرگم  اند. سراغ فرمانده را گرفتیم، گفتند شهید شده. معاونش نمی  دانست چگونه طبق نقشه  ی عملیاتی باید نیروهایش را ببرد جلو و مستقر کند.

گفتیم شما باید حدود یک کیلومتر جلوتر مستقر شوید.

لحظاتی که در سنگر بودیم، مرتب خمپاره می  آمد و مجروح می  دادیم. برگشتیم به میدان مین عراقی  ها و تا فردا صبح پاک  سازی را ادامه دادیم. خوش  بختانه بچه  ها مرحله  ی اول عملیات محرم را به  راحتی پشت سر گذاشته و مواضع پیش  بینی شده را گرفتند.

روز بعد از عملیات، چون امکان داشت عراقی  ها حمله کنند، رفتیم دهلران. برای آوردن نیروهای تخریب  چیِ پشتیبان.

صبح بود، یکی از بچه  ها مینی را نشان داد و گفت: «برادر فضلی، من این مین رو تا حالا ندیدم، این چه مینی است؟ و چه  طور خنثی می  شه؟»

زانو زدم تا ضمن خنثی   کردن مین، آموزش هم بدهم. گفتم: این همان مینِ گوشکوبی است، منتها ماسوره  اش پیچی نیست. ضدنفرات است. ماسوره  اش مستقیم پیچ نمی  شود و به  حالت پیم داخل چدنی مین قرار می گیرد.

همین  طور داشتم توضیح می  دادم که: بعد از قطع سیم  تله و خنثی  سازی   مین، سیم تله  ی مین بعدی را که به پایه  ی این مین وصل شده است قطع می  کنیم …

در حین توضیحات من، پای یکی از برادران به سیم تله برخورد کرد و مین در فاصله  ی پنج متری  ام منفجر شد.

صورت و گردن دو نفر از بچه  ها ترکش خورد. چند ترکش هم به پای چپ و راست من خورد. آن دو نفر را با آمبولانس فرستادم عقب. چون مسؤول میدان بودم، پای خودم را پانسمان کردم تا روحیه  ی بچه  ها خراب نشود. بعد آمدم، ایستادم برای ادامه-ی کار.

ظهر خونریزی  ام زیاد شد و با پای پیاده از ارتفاعات آمدیم پایین. در حال خروج از میدان مین، حمید محمدی می  خواست با موتور از میدان مین بپرد، چون من پایم مجروح بود، نمی  توانستم سوار موتور شوم. محسن درگاهی سمت راستم را گرفته بود و احمد موسوی  سمت چپم را.

در بین راه محسن، کبکی را دید و گفت: «من برم اون کبک رو بزنم.»

گفتم: «برو بزن.»

پرید پایین. چند لحظه ایستادیم. شلیک کرد، ولی به کبک نخورد. راه افتادیم. محسن یک  بار دیگر به  طرف کبک رفت، ولی نتوانست آن را بزند. ده، پانزده متر جلوتر، محسن دوباره هوس زدن کبک به  سرش زد. این  بار گفتیم: «محسن تو برو کبکت رو بزن، ما خودمون می  رویم.»

هم  زمان با پایین رفتن محسن، یک توپ فرانسوی شلیک شد. توپ  های جدید فرانسوی صدا نداشت و در آخرین لحظه  ی   تماس با زمین، تازه صدایش به گوش می  رسید. توپ خورد پشت سر ما و من و سیداحمد موسوی را چند متر به سمت جلو پرتاپ کرد. وقتی به خود آمدم، دیدم دست راستم زیر بدنم مانده و دست چپم جلوی صورتم قرار گرفته است. در آخرین لحظه یک ترکش هم به بند ساعتم خورد و آن را پرتاب کرد روی زمین.

شروع کردم به الله  اکبر گفتن، تا بچه  ها بفهمند ما مجروح شده  ایم. سیداحمد موسوی هم حال خوبی نداشت. به  شدت مجروح شده بود. در همان وضعیت رویش را برگرداند طرف من که دمر افتاده بودم. گفت: «برادر فضلی، شهادتین  ات رو بگو.»

خودش شروع کرد به شهادتین گفتن و بعد از ذکر اشهد انّ علیً ولیُ  الله به شهادت رسید. چند لحظه   بعد محسن درگاهی از شیار آمد بالا و شروع کرد به گریه، که برادر فضلی، تو نباید شهید بشی. من در این لحظه قدرت تکلم و بینایی خود را از دست داده بودم.

حمید محمدی و تعدادی از نیروها را با برانکارد به  طرف آمبولانس بردند. من دیگر فقط صداها را می  شنیدم. زبانم لال شده بود. تازه مرا حرکت داده بودند به  طرف آمبولانس که صدایی شنیدم: “صبرکنید، دستش!”

با این جمله مطمئن شدم دستم قطع شده است. حالا نگو دست راستم از آرنج به پوست آویزان بوده و من چون دمر افتاده بودم، دست را نمی  دیدم و فکر می  کردم قطع شده است. چند لحظه بعد از توقف، برانکارد را حرکت دادند.

خون  ریزی  ام شدید بود. تا به آمبولانس برسیم، کاملاً بی  هوش شدم. نصف پای چپم از ناحیه  ی ساق، زانو و ران رفته بود و کمر و دو دستم به  شدت آسیب دیده بود.

مرا رساندند بیمارستان صحرایی. در آن  جا چند کیسه  ی خون وصل کردند. بعد یک پانسمان سطحی انجام داده، فرستادند دهلران، تا اگر هلی  کوپتر آماده باشد، انتقالم بدهند به اندیمشک یا دزفول. زمانی رسیدیم دهلران که هلی  کوپتری از زمین بلند شده بود. بی  سیم زدند که مجروح بدحال داریم. هلی  کوپتر دیگری آمد و مرا رساند  اندیمشک. در آن جا برای جلوگیری از خونریزی، عمل  هایی انجام دادند. یک  روز بعد به هوش آمده، اعزام شدم به مشهد مقدس. هشت روز در مشهد بودم. چند عمل جراحی هم در آن  جا انجام دادند تا بتوانند جلوی قطع شدن دست و پایم را بگیرند. وقتی اوضاعم کمی روبه  راه شد، اعزام شدم به بیمارستان شهید فیاض  بخش که در جاده قدیم کرج بود. آن  موقع معروف بود به بیمارستان شماره  دو. تقریباً تا پایان اسفند ماه یک  سره بستری بودم. یعنی حدود پنج ماه. چرا که عفونت پایم خوب   نمی  شد. دست ترکش خورده  ام که از پوست آویزان بود، بعد از گذشت پنج ماه، هنوز سیاه بود و روی تخت افتاده. چندین عمل جراحی روی آن انجام دادند، تا اینکه دوباره برگشت.

اغلب اوقات پایم را کورتاژ می کردند

اواخر اسفند ماه بود. از دکتر رادفر؛ پزشک جراحم خواهش کردم مرا مرخص کند. دکتر گفت: «عفونت به مغز استخوانت رسیده و خیلی خطرناک است. در شهرتان پانسمان  چی باتجربه سراغ داری یا نه؟»

گفتم: «دکتر، ما همیشه به امید خدا بودیم، حالا هم به امید خدا می  رویم.»

گفت: «برو، ولی بلافاصله بعد از تعطیلات سیزده بدر باید برگردی بیمارستان.»

دو هفته مرخصی داد. رفتم محلات و بعد از سیزده فروردین برگشتم بیمارستان و تا آخر خرداد ماه بستری بودم. نزدیک ماه رمضان بود. به دکتر گفتم: «دکتر، من ماه رمضان باید روزه   بگیرم. نمی  تونم که روزه  ام رو بخورم.»

دکتر رادفر که متخصص فوق  العاده مهربانی بود، به  شرط دو برابر مصرف آنتی-بیوتیک در سحر و افطار با مرخصی  ام موافقت کرد. دوباره برگشتم محلات و روزه هایم را گرفتم.

حدود چهل  وچهار مرتبه جراحی شدم. به  علت استئومیلیت؛ عفونت مغز استخون، گاه در هفته   یک  بار پایم را کورتاژ استخوانی می  کردند تا عفونت  ها به مغز استخون کشیده نشود. در غیر این  صورت، عفونت وارد مغز استخوان و خون می  شد و مغز استخون ر  ا از بین می  برد. این جراحی  ها تا سال 75، هم  چنان ادامه داشت تا این  که با آخرین عمل جراحی خداوند شفا عنایت کرد و دیگر پایم عفونت نکرد. آخرین جراحی  ام در بیمارستان ساسان بود. بعد از آن، یکی، دو بار عفونت سطحی کرد که با آنتی  بیوتیک و بستری شدن موقت در بیمارستان خوب شد.

سیداحمد با پای مجروح رفت به مهمانی خدا

سیداحمد موسوی هفده سال داشت. در عملیات رمضان جزو نیروهای آموزش  دیده  ی ما، در تیپ حضرت رسول تهران بود.

در عقب  نشینی   عملیات رمضان، هشت نفر از بچه  های تخریب  چی با ماشین روی مین رفته بودند که سیداحمد هم جزو آن  ها بود. بعد از عملیات رمضان و قبل از عملیات محرم؛ اواخر مرداد یا اوایل شهریور 61 بود. آدرس همه  ی بچه  ها را گرفتم، رفتم برای عیادت برادران مجروح. خانه  ی یکی در ساری بود، یکی در نور، یکی در فریدون  کنار و دیگری در بابلسر. یکی  یکی به خانه  های  شان سر زدم، تا رسیدم به خانه  ی سیداحمد موسوی. احمد بچه  ی روستای به  نمیر بابلسر بود. فهمیدم تک پسر خانواده است. کف پایش از وسط شکافته شده و به  شدت زخمی شده بود. همان  روز از من خواهش کرد؛ پدرش را قانع کنم که برگردد جبهه. به شوخی گفتم: با وضعیتی که داری، بیشتر مزاحمی تا رزمنده. بهتره صبر کنی تا پات کاملاً خوب بشه.

گفت: «حالا شما خواهش کن!»

با پدرش صحبت کردم. گفتم: من با این وضعیت راضی نیستم. چون واقعاً برای ما مزاحمه، ولی سید همه  ی عشقش جبهه است.

حدود دو ماه بعد، که عملیات محرم شروع شد و مارش عملیاتی را از رادیو نواختند، سید دیگر نتوانست تحمل کند. به پدرش فشار آورد که؛ باید برود. پدرش باغ   پرتقال داشت. می  گفت: «من بهانه   آوردم که باغ را هرس نکرده  ام، بیل نزده  ام. من که پسر دیگری ندارم، فقط یک پسر دارم و امیدم تو هستی. تو هم می  خواهی بگذاری بروی؟

این بهانه را آوردم، چون می  دانستم بیل زدن باغ مدت  ها طول می  کشد. سیداحمد قبول کرد. او تمام باغ را ظرف سه روز و سه شب هرس کرد و بیل زد! شبانه  روز با چراغ زنبوری کار کرد؛ با همان پای مصدومش!

سیداحمد دیگر هیچ بهانه  ای برای من باقی نگذاشته بود.»

o

سیداحمد به مرحله  ی اول عملیات محرم نرسید، بعد از حمله رسید. از همان  جا آدرس گرفته و مقر ما را پیدا کرده بود. من که بعد از حمله  ی شب اول برگشتم عقب تا نیروهای پشتیبانی را برای جمع  آوری مین و ادامه  ی پاک  سازی میدان مین بیاورم، دیدم سیداحمد در مقر پشتیبانی است. چون جزو نیروهای باتجربه بود، پذیرفتم که همراهم بیاید. او آمد و روز بعد هم شهید شد.

نورانی بود. ذوق می  کرد، دعا می  کرد. شب آمد داخل سنگر و کنار من خوابید. خیلی تشکر کرد که اجازه داده  ام با این وضعیت بیاید و در پاک  سازی میدان  های مین به ما کمک کند.

به  موقع رسیده بود. اگر کمی دیرتر می  آمد، ممکن نبود با ما بیاید. چون من نیروهای دیگری را می  بردم.

فاتحه ی افسر عراقی برای نوجوان شهید ایرانی

در مرحله  ی اول عملیات بیت  المقدس، با آقای حاج  باقری رفته بودیم معبر باز کنیم. در منطقه  ی محمدیه و دارخوین آبادان؛ بین کارون و جاده  ی اهواز- خرمشهر بودیم. رسیدیم به میدان مین و معبر را باز کردیم، اما هرچه می  گشتیم طبق نقشه یک مین را پیدا نمی  کردیم. مدتی چرخیدیم و غلت زدیم تا شاید بتوانیم میدان را پیدا کنیم، اما موفق نشدیم. دیگر کاملاً ناامید شده بودیم که در اثر رعد و برق، آسمان برقی زد و زمین روشن شد. یک لحظه نگاهم به پای حاج  مرتضی حاج  باقری افتاد. دیدم مین بغل پای اوست! تنها نیم  سانت با پایش فاصله داشت. کافی بود ذره  ای این  طرف و آن  طرف  شود تا مین منفجر  شده، هم به من و هم خودش آسیب برساند و هم از همه مهم  تر، دشمن را متوجه حضور ما در میدان مین نماید.

وقتی دیدم اوضاع این طوری  است، بلافاصله داد زدم: از جات تکون نخور مرتضی.

رفتم جلو، مین را خنثی کردم. مین گوجه  ای ضدنفر بود. بعد به خنثی  سازی ادامه دادیم. آن  شب با چهار ساعت تلاش توانستیم معبر را کاملاً باز کنیم.

نیروها را از آن  جا   رد کردیم. صبح همان  روز دوباره برای ادامه  ی پاک  سازی نیروی پشتیبانی آوردیم. ساعت هفت شب وارد میدان مین شده و پاک  سازی را شروع کردیم. بعد، نیروهای رزمنده را از معبر عبور دادیم. ساعت نه صبح که مشغول جمع-آوری نیروها بودیم، یکی از بچه  ها از فاصله  ی پنجاه متری صدایم زد. رفتم جلو، دیدم اسلحه  اش   را به  طرف دو نفر گرفته است. یکی افسر عراقی بود، دیگری سرباز عراقی. این  ها نگهبان میدان مین بودند و سنگری در میدان مین داشتند تا اگر ایرانی  ها آمدند، بی  سیم بزنند و نیروهای  شان را خبر کنند. حالا نگو موقع خنثی کردن مین  ها و حمله  ی ما خواب  شان برده و متوجه ما نشده بودند. شاید هم خدا کر و کورشان کرده بود. خودشان می  گفتند ساعت شش بعدازظهر روز گذشته وارد سنگرشان – در میدان مین- شده بودند. یعنی یک ساعت قبل از ورود ما.

یکی از بچه  های عرب زبان با آن  ها صحبت می  کرد. ابتدا خیلی از ما می  ترسیدند. وقتی می  خواستیم از میدان مین بیرون بیاوریم  شان می  ترسیدند پای  شان را روی زمین بگذارند. فکر می  کردند می  خواهیم ببریم  شان روی مین. به دوست عرب زبان  مان گفتم به آن  ها بگو اگر شما پای  تان روی مین برود، من هم که وسط شما هستم آسیب می  بینیم!

عراقی  ها را از میدان مین آوردیم بیرون و بازرسی بدنی   کردیم. هر دو گردبند طلا داشتند. در جیب افسر نزدیک به پنج  هزار دینار عراقی پول بود. مقداری طلا و تعدادی عکس خانوادگی هم در جیب داشت. آن  ها را درآورد و گفت: «الدّخیل خمینی، الدّخیل خمینی.»

در همین هنگام پیک موتوری از طرف تیپی که از سمت راست وارد عمل شده بود نزد ما آمد و گفت: «پانصد متر بالاتر چند تا از بچه  های تیپ بدر خرمشهر داخل میدان مین شهید شده  اند. اگر ممکن است بیایید آن  ها را از میدان خارج کنیم.»

اسرای عراقی را انداختم   عقب ماشین و راه افتادیم. یکی از شهدا نوجوان پانزده، شانزده ساله بود. مویی به صورت نداشت. چفیه را از روی صورتش برداشتم، عین پنجه  ی آفتاب بود. کارتش را از جیبش بیرون آوردم. بچه  ی قزوین بود. همراه کارت یک قرآن کوچک یازده سوره  ای با تعقیبات نماز و یک دو ریالی داشت که معلوم بود برای تلفن  زدن است. یاد عراقی  ها افتادم. گفتم: بیاوریدشان.

اسرای عراقی را آوردند بالای سر شهید. محتویات جیب نوجوان شهید را به هر دو نشان دادم. گفتم: با محتویات جیب خودتان مقایسه کنید. این است عقیده و راه و رسم رزمنده  ی ایرانی.

افسر عراقی آمد که فاتحه بخواند، دستش را گرفتم و گفتم: به فاتحه  ی شما نیازی ندارد!

همسرم فقط یک شبانه  روز مرا سالم دید

در عملیات رمضان بیست  وچهار سالم بود. بعد از عملیات، در منطقه  ی نساجی اهواز با بچه  های تخریب نشسته بودیم و درباره  ی کامل شدن دین و ازدواج صحبت می-کردیم. در آخر به این نتیجه رسیدیم که قرعه    کشی کنیم. هر کسی اسمش درآمد، باید برود ازدواج کند و برگردد! تا نیمه  ی دیگر دینش کامل شود. از شانس بد من، اولین قرعه به  نام من افتاد. چون با خودم عهد کرده بودم تا جنگ هست من هم باشم، نمی  خواستم پای کس دیگری را به این قضیه باز کنم. منتها حرف زده بودیم و باید پای حرف  مان می  ایستادیم. برگشتم محلات و به پدر و مادرم گفتم: در این چند روز مرخصی می  خواهم ازدواجم کنم و برگردم.

شرطم فقط این بود که همسر آینده  ام به انقلاب اسلامی معتقد باشد و حضور در جبهه تا پایان جنگ و قطع شدن احتمالی دست و پایم را بپذیرد.

زشتی و زیبایی اصلاً برای من ملاک نبود. مادر و خواهرم چند جا رفتند برای شناسایی. من هم رفته بودم آرایشگاه تا موهایم را کوتاه کنم. یک  لحظه از آینه  ی آرایشگاه یکی از بچه  های سپاه را دیدم که سراسیمه وارد آرایشگاه شد. آمده بود دنبال من. خبر داد: «بلافاصله بیا سپاه. فرمانده  ی سپاه گفته آب دستته بذار زمین، بیا.»

ظهر آمدم خانه و به مادرم گفتم: عملیات شما متوقف! من برمی  گردم جبهه.

مادرم گفت: «امشب قرار خواستگاری گذاشتیم.»

گفتم: کاری پیش آمده باید برگردم. باز هم خواستم بیام، به شما زنگ می  زنم.

خودم را رساندم به منطقه و دوستان گفتند: «عملیات دوباره عقب افتاده!»

و زدند زیر خنده که؛ آقای فضلی عملیات لغو شد. برگرد.

برگشتم محلات. مادرم، خواهر شهیدی را شناسایی کرده بود. رفتیم صحبت کردیم. توافق  ها انجام شد. صیغه  ی محرمیتی خوانده شد. آقای هادیزان – حاج  کویت- از طرف آموزش و پرورش آمده بود دنبال استخدام من. چون فوتبال بازی می  کردم و عضو فعال تیم منتخب شهرستان در مسابقات استانی بودم، آموزش و پرورش از من خواست تا به  عنوان معلم ورزش کلاس  های آموزشی  ام را شروع کنم، ولی نمی-توانستم. چون عهد کرده بودم تا پایان جنگ کنار رزمندگان باشم.

از منطقه بی  سیم زدند که؛ برادر فضلی رسول علی  آقا  رؤیا شهید شده. برو اصفهان اطلاع بده که داریم جنازه  اش را می  آوریم.

همان   روز در مسیر که می  رفتم، خبر شهادت آیت  الله اشرفی  اصفهانی را شنیدیم. رفتم اصفهان و در مراسم تشییع جنازه  ی هر دو شهید شرکت کردم.

همسرم فقط یک شبانه  روز مرا سالم دید.
بعد دچار وضعیتی شدم که باید مرتب برای ملاقات من به بیمارستان می  آمد. دیگر بیشتر وقت  ها در بیمارستان بودم تا خانه. بعد از جراحی  ها   باید شبانه از شهرستان می  رفتم بیمارستان تهران؛ جهت آزمایش و  کنترل عفونت خون.

سال 66 در عملیات والفجر10  که در منطقه  ی خرمال   و حلبچه انجام شد، شیمیایی هم شدم. نزدیک یک   ماه می  رفتم بیمارستان و برای جلوگیری از مصدومیت شیمیایی آمپول   آتروپین ضدشیمیایی می  زدم. سینه  ام خس  خس می  کرد. الان هم با یک سرما  خوردگی   سینه  ام به خس  خس می  افتد.

فاصله  ی کمی بین دوران عقد تا مجروحیتم بود. زمانی  که مرا از مشهد به تهران منتقل کردند، همسرم چندبار آمد به ملاقاتم. از او خواستم مرا رها کند. چون تکلیفم معلوم نبود. با آن حجم مجروحیت، معلوم نبود زنده بمانم. همسرم معلم آموزش و پرورش بود. تا چهارشنبه می  رفت مدرسه و پنج  شنبه و جمعه می  آمد ملاقات من. عمداً بی-اعتنایی می  کردم تا او دل  سرد شود و دنبال سرنوشت خودش برود، اما نتیجه نداشت. می  گفت: «من هم مثل شما هستم. وظیفه  ی شما اون  جا بود، وظیفه  ی   من هم این-جاست.»

واقعاً این  جاست که می  گویند: “پشت سر هر مرد موفق زنی فداکار ایستاده است.” او پابه  پای من ایستادگی کرد. دیدن رنج دیگران، سخت  تر از این است که خودت رنج بکشی.

سال بعد؛ یعنی در آذر 62 روز بعثت رسول اکرم ما رسماً ازدواج کردیم. مراسم ازدواج، هم  زمان با برگزاری دعای کمیل انجام شد.

مین های ایتالیایی را به خبرنگار ایتالیایی نشان دادم

بعد از مرحله  ی اول عملیات بیت  المقدس، حدود ساعت یازده صبح بود که یک گروه خبرنگار ایتالیایی برای بازدید آمدند. بچه  های ما به اندازه  ی یک تپه مین خنثی کرده بودند. خبرنگار ایتالیایی در حالی  که داشت از مین  های بر روی هم تلنبار شده فیلم می  گرفت، از مترجمش پرسید: «این  ها رو از کجا آوردن؟»

به آن  ها جواب دادم: این مین  ها ساخت کشور شما؛ ایتالیاست!

مین  های منور، گوجه  ای، ضدنفرات و والمر و ضدخودرو. گفتم: این هدیه  ی دولت شما به ماست! اما به رؤسای دولت  تان بگویید هر چه مین و سلاح به صدام بدهید، این بچه  ها می  گیرند و خنثی می  کنند. بچه  ها این   مین  ها را طی پانزده ساعت جمع کردند. مین  هایی که دولت شما برای کشتن ما داده، ما همه را خنثی کردیم.

گفتم: انصافاً هرچه به دشمن ما کمک کنید، نمی  تواند مقابل اراده و خواست رزمنده  های ایرانی مقاومت کند.

برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته استاد رحیم مخدومی

ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد

چاپ :اول فروردین 1393

برای دیدن عکس های علی اکبر فضلی کلیک کنید