خاطرات و عکس های علیرضا زاکانی
برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته استاد رحیم مخدومی
ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد
چاپ :اول فروردین 1393
علیرضا زاکانی
به شکرانه ی ولایت گریه کرد
عبدالله خدا را می دید
روزی که دژبان با عبدالله دست به یقه شد
معالجه ی دستم را به ضدانقلاب نمی دهم
لا الهالاالله میگفت و میلرزید
به احترام قرآن نتوانست بخوابد
گریه کرد و گفت دعا کن زودتر بروم
مردی که بعد از رحلت دست بچه ها را می گیرد
بنده تابستان سال 1362 در کوهدشت، وارد گردان تخریب شدم. وقتی وارد چادر شدم، احساس کردم همه دارند راجع به فردی صحبت میکنند. آن موقع حاج عبدالله برای من غریب بود.
او چند روزی رفته بود مرخصی. وقتی آمد، در نگاه اول یک آدم معمولی به نظرم رسید. ویژگیهای سادهای داشت. کمکم در مراودات به خوبی احساس کردم که چه فرد مخلصی است.
حاج عبدالله در زندگی همه نقش داشت. هم آن موقع، هم حالا.
قبل از این که به دیگران بپردازد، به خودش پرداخته بود. ویژگیهای اخلاقی خاصی داشت. این ویژگیها شرایطی را فراهم کرده بود که خودش را نمیدید، از شهرت گریزان بود.
بعد از جنگ، پراثرترین فردی را که با تمام وجود لمس کردم، شهید عبدالله نوریان بود. همیشه احساس میکنم حاج -عبدالله افقی است که باید به سمت او رفت. هدفدار و با ملاک بود. “جنگ جنگ تا رفع فتنه” را به عنوان یک هدف اساسی در زندگی اش قرار داده بود.
رفته بودیم بازی دراز مین خنثی کنیم. یکی از مین های گوشکوبی حساس شده بود. آمدم به حاج عبدالله گفتم: یک مین هست که قابل خنثی کردن نیست.
گفت: «برو منفجر کن.»
مواد منفجره و فتیله برداشتم، رفتم مین را منفجر کردم. وقتی برگشتم، دیدم مشغول تماشای گلّه گوسفندی است که از آن جا می گذشت. نزدیک اردوگاهمان سیاه چادرهایی بود؛ گله های گوسفند داشتند.
یک بز سر گلّه می رفت. حاج عبدالله با دیدن این صحنه درباره ی ضرورت وحدت اجتماعی و تبعیت از رهبری نظراتی بیان کرد. می گفت: «خدا با نشان دادن این صحنه های طبیعی به ما منظوری دارد. نباید بی تفاوت از کنارشان رد شویم.»
بعد نتیجه گیری اش به بحث ولایت فقیه انجامید، به شکرانه ی نعمت ولایت فقیه پیشانی بر زمین گذاشت و بی اختیار گریه کرد. چنان از عمق وجود گریه می کرد که انگار ولایت را نه فقط با اندیشه، که با تمام وجودش درک کرده بود.
هفتاد، هشتاد نفر نیرو بودیم. موقع عملیات تنها تعدادی از نیروها را می بردند عملیات. بیش تر از آن مورد نیاز نبود. به همین خاطر بین بچّه ها برای شرکت در عملیات رقابت بود.
ما رفتیم پیش حاج عبدالله و تقاضا کردیم این بار اسم ما را هم در لیست بچّه های عملیات بنویسد. حاج عبدالله گفت: «از خدا بخواهید. من که کاره ای نیستم. هر چه خدا به دل من بیندازد، من به همان عمل می کنم.»
انسان خودساخته ای بود. قبل و حین و بعد همه چیز را خدا می دید.
قبل از عملیات خیبر، گردان تخریب چهار تا چادر در انتهای دوکوهه و پشت رودخانه داشت. حاج قاسم راننده ی حاج -عبدالله بود؛ گاهی اوقات میگفتیم کی میشود که ما هم راننده ی حاج عبدالله باشیم تا بیشتر در کنارش باشیم. حاج -عبدالله با حاج قاسم میخواست وارد دوکوهه شود، دژبان نمیگذاشت. این ها کارت تردد نداشتند. حاج عبدالله گفت: «ما بچههای گردان تخریب تیپ 10 سیدالشهدا هستیم.»
دژبان پرسید: «همان که فرماندهاش حاج عبدالله است؟»
حاج قاسم گفت: «بله.»
دژبان گفت: «خوش به حالتون.»
دژبان رفت، طناب را انداخت تا ماشین عبور کند. حاج قاسم میگفت: «وقتی داخل شدیم، حاج عبدالله روی داشبورد ماشین زد و گفت نگهدار. ایستادم. رفت سراغ دژبان. افتادم دنبالش. به دژبان گفت: «تو عبدالله را میشناسی؟»
دژبان گفت: «نه. تعریفش رو شنیدم.»
گفت: «عبدالله بنده ی بد خداست.»
دژبان یقه ی حاج عبدالله را گرفت و گفت: «عبدالله بنده بد خداست؟»
میخواست حاج عبدالله را بیرون بیندازد. ما او را جدا کردیم. گفتیم ولش کن.
دژبان گفت: «اگر دفعه ی بعد بیایید و کارت نداشته باشید، راهتان نمیدهم. این دفعه به خاطر فرماندهای راهتان دادم که بدش را گفتید.
آن شب حاج عبدالله آمد گردان و خیلی به هم ریخت. حال خوبی نداشت. با ناراحتی میگفت: «شما در گردان زحمت میکشید، ولی من مشهور می شم.»
او آن شب به این نتیجه رسیده بود که گردان را رها کند و به کردستان برود؛ نامهای نوشت به حاج کاظم رستگار؛ فرمانده ی تیپ سیدالشهدا. حاج کاظم در حال وضو گرفتن برای نماز ظهر بود که حاج عبدالله با نامه رفت سراغش. در نامه از او تقاضا کرده بود اجازه بدهد، برود کردستان. می خواست به عنوان یک رزمنده ی گمنام در کردستان خدمت کند. حاج کاظم در جواب چیزی گفته بود که حاج عبدالله بیشتر آتشی شده بود. گفته بود: «اشکال نداره. شما برو. همین که اسمت روی گردان هست، کافیه!»
عملیات خیبر که تمام شد، حاج عبدالله رفت بازی دراز برای اعتکاف. با خودش خرما و کدو حلوایی برده بود. ده روزی در ارتفاعات بازی دراز با خدای خودش خلوت کرد. بعد از طی این دوران، آمد پایین و بچّه های دیگر را هم با خودش برد. کتب شهید مطهری را با خودشان برده بودند. شب ها دعا و مناجات می خواندند. روزها روزه می گرفتند. ده- پانزده روز هم با بچّه ها سپری کرد. طوری که پدر و مادرش نگرانش شده بودند، دنبالش می گشتند. تا این که پدرش بلند شد، آمد دوکوهه.
به شدت انقلاب و امام را دوست داشت. سال 1362 دستم از کار افتاد؛ چند ماه بیمارستان بستری بودم. بعد از آن به پادگان ابوذر و دیدن حاج عبدالله رفتم، دست مرا گرفت و شروع کرد درباره ی خدا و خلقت او حرف زدن. دست خودش هم ترکش خورده بود. پرسید: «دکتری که بهش مراجعه میکنی، چطوره؟»
گفتم: «دکتر خوبیه، اما ضدانقلاب هم هست.»
گفت: «نه، من معالجه ی دستم رو به ضدانقلاب نمیدم.»
حاج عبدالله اهل تهجد و شب زندهداری بود. یک بار او را در بهشت زهرا(س) دیدم. باهم سلام و علیک کردیم. دوباره او را در قطعه 27 دیدم. او مرا ندید. از لابلای مزار شهدا عبور میکرد، لا الهالاالله میگفت و میلرزید. پیش خودم میگفتم: «او چه میگوید؟ چه میبیند که این گونه میلرزد.»
در عملیات والفجر4 مریوان، در دشت شیلر میخواستم یک مین قمقمهای را منفجر کنیم، اما نمیتوانستم. نه خنثی میشد و نه منفجر. حاج عبدالله آمد. گفتم: «نمیشود این را کاری کرد.»
گفت: «بسمالله گفتید؟»
گفتم: «بله، گفتیم.»
او بسماللهالرحمن الرحیم گفت. همان کارهای مرا انجام داد و مین ترکید. حاج عبدالله گفت: «شما بگویید بسمالله الرحمن الرحیم. کار درست میشود.»
اهل ادب بود، بنده هیچ جملهی بدی از او نشنیدم؛ اگر میخواست از کسی تعریف کند، میگفت: «بنده ی خوب خدا.»
اگر میخواست از کسی بد بگوید، میگفت: «بنده ی بد خدا.»
ملاک او بندگی خدا بود.
یک بار در کرخه بودم، باران شدیدی میبارید. من هم خیس شده بودم. رفتم چادر، دیدم جایی خالی است. پرسیدم این جا جای کیست؟
گفتند: «حاج عبدالله.»
گفتم: فرمانده ی گردان است، برای خودش جا پیدا میکند.
گرفتم و جای حاج عبدالله دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم. حاج عبدالله آمد بالای سرم، نگاهی به من کرد و گفت: «علی تویی؟»
بلند شدم تا او سرجایش بخوابد. گفت: «نه، بگیر بخواب.»
در باران رفت بیرون. نمیدانم کجا رفت.
در والفجر4 جعفر حیدریان تازه به گردان تخریب آمده بود. ما چهار نفر از بچههای محله ی پایین شهر بودیم و میگفتند این ها شر هستند. ما را داخل چهار تا چادر تقسیم کردند. مرا فرستادند چادر حسنی .
آن شب باید پست میدادیم. یخ بندان بود و به دلیل وجود دموکراتها نباید آتش روشن میکردیم. جعفر فوگاز آورد و گفت: «یخ کردیم. میخواهم آتیش روشن کنم.»
گفتند: آتیش روشن نکنید.
جعفر گفت: «برو پی کار و زندگیت.»
فوگاز را آورد. مثل ژله بیرون میآمد و جعفر میخندید.
کمی گذشت و بچهها برای نماز شب بیدار شدند. هر کس میخواست بیرون برود، جعفر به او میگفت: «اگر ما را دعا نکنید، اذیتتان میکنم»
بعد از مدتی به سمت چادرها رفت.
گفتیم: جعفر میخوای چکار کنی؟!
گفت: «میخوام بچهها رو بیدار کنم. نباید بخوابن. باید بیدار شن برای خوندن نماز شب.»
جعفر همه ی بچهها را بیدار کرد. سراغ سیدمحمد معاون گردان رفت و او را هم بیدار کرد.
می گفت: «تو گردان تخریب نباید کسی بخوابه.»
حاج عبدالله در چادر تدارکات میخوابید. جعفر میخواست برود آن سمت. گفتیم: کجا میری؟
گفت: «میخوام حاج عبدالله رو هم بیدار کنم.»
گفتیم: دور عبدالله رو خط بکش. بیدارش کنی اخراجمون میکنه.
فردا صبح همه آمدند و به حاج عبدالله شکایت کردند که جعغر و علی دیشب نگذاشتند ما بخوابیم. گردان را به هم ریختند.
موقع ظهر در چادر حسنی دور سفره نشسته بودیم. عبدالله هم بود و لب باز کرد:
ـ دیشب یه اتفاقی تو گردان افتاده. دو تا از برادرها اسباب اذیت بچههای گردان شدن.
تا آمد توضیح بدهد، جعفر خودش شروع کرد به صحبت کردن:
ـ حاج عبدالله! من از امشب میخوام نماز شب بخونم.
حاج عبدالله گفت: «خیلی خوبه. نماز شب بخون.»
جعفر گفت: «نماز شب من با دیگران فرق دارد.»
پرسید: «چه فرقی؟»
جعفر گفت: «سید ناصر یک تسبیح دانه درشت چوبی داره، میخوام اون تسبیح رو بگیرم، برم پشت بلندگوی روابط عمومی بگم؛ الهی العفو و … تالاق! یکی از دانه تسبیحها رو بندازم.»
همه خندیدند. عبدالله گفت: «خیلی خوب. پس واجب شد منم یه چوب دست بچهها بدم تا حال شما رو جا بیارن.»
بعد از عملیات والفجر2، در پادگان ابوذر بودیم. ما را جدا کردند برای خنثی کردن مین. شب تا صبح کار کردیم. وقتی به چادر رسیدیم، حاج عبدالله از شدت خستگی بی هوش شد. یکی از دوستان دلش میخواست قرآن بخواند. تا قرآن کریم را باز کرد، حاج عبدالله از خواب بیدار شد و گفت: «من به احترام قرآن نمیتونم بخوابم.»
سال62 خوابش را دیدم. قبل از این که برای عملیات خیبر به منطقه برویم، من و علیرضا زرکوب و حاجعبدالله در منطقه ی جفیر نشسته بودم. به حاجعبدالله گفتم: مرا بفرستید خط.
گفت: «با لودرها جلو میری؟»
گفتم: آره، میرم.
گفت: «اما من نمیفرستمت. تو را جای دیگه ای میفرستم.»
من هم خوابیدم. در عالم خواب دیدم عملیات تمام شده و بعد از عملیات چند نفر شهید شده اند؛ از جمله حاجعبدالله. ما هم به منزل حاج عبدالله رفتیم. ما را به ستون کردند، عکسهای حاجعبدالله در دست ما بود و خودش هم ایستاده بود. در خواب گفتم: این چه بازی است؟! ما را آورده خانهاش، عکسش را گذاشته کف دست ما.
از او پرسیدم، اما جوابی نداد. یکی گفت: «عبدالله چند ساله که جسمش پیش شماست، اما خودش پیش شما نیست.»
بیدار شدم و به زرکوب گفتم: عبدالله رفتنی است. من چنین خوابی دیدم.
سه، چهار روز پای پد هلیکوپتر بودم، تا ما را سوار کنند. موقعی که ما را بردند سوار هلیکوپتر کنند، یک ماشین با سرعت آمد. دیدم حاجعبدالله است. صدا کرد: «علی بیا.»
پرسیدم: چی شده؟
گفت: «تو برای من خواب دیدی؟»
پرسیدم: کی گفته؟
گفت: «زرکوب.»
خوابم را برایش تعریف کردم. دست انداخت دور گردنم، خیلی گریه کرد. گفت: «دعا کن زودتر بروم.»
او با خدای خودش صادق بود؛ همه هنرش بندگی خدا بود.
بچّه های گردان هر کدام به نوعی از او بهره می بردند. هر کس در مرتبه ای. حالا هم که به شهادت رسیده، هدایت های او قطع نشده. در گرفتاری های زندگی می رویم سر قبر او، متوسل می شویم و از کمک هایش بهره مند می شویم.
برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته استاد رحیم مخدومی
ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد
چاپ :اول فروردین 1393