خاطرات و عکس های عبدمحمد علیپور دشت بزرگ
عبدمحمد علیپور دشت بزرگ
معلم گفت کاشی را لیس بزنید
با کافی وارد انقلاب شدم
من روز اول عید نوروز سال 1341 در یکی روستای خورینده اوعلی اهواز در طایفه دشت بزرگیان به دنیا آمدم. پدرم کارگر معمولی روستا بود. کشاورزی و آجرپزی می کرد. روی یک تکه زمینی کار می کرد که بعدها واگذار شد به خودش. او و مادرم سواد نداشتند، ولی ما را گذاشتند درس بخوانیم.
خانه ای قدیمی بود، یک اتاقش را کلاس کرده بودند. اصلاً میز و صندلی و امکانات یک کلاس را نداشت. ما روی زمین می نشستیم.
مردمی که قبل از انقلاب در روستا زندگی می کردند، مردم ساده زیستی بودند. با کمترین امکانات زندگی را می گذراندند. بعدها یک مدرسه آجری ساختند به نام مدرسه دلیجان بختیاری.
ما پنج برادر بودیم، دو خواهر. دو برادر بزرگتر از خودم؛ به نام حاج جعفر و عبدالجلیل و دو برادر کوچک تر به نام عزیز و غلام.
سال50 کلاس چهارم بودم. بچه های کلاس دوم، سوم و چهارم همه تو یک کلاس بودند؛ دختر و پسر قاطی. بعدها جدایمان کردند.
مدرسه سه کلاس داشت با سه معلم. هر سه از سپاهیان دانش بودند. سپاهیان دانش، آن سال وارد روستا شدند. یادم است وقتی معلمی با لباس نظامی آمد سر کلاس، بچه ها وحشت کردند. با یک حالت پرخاشگری اسم بچه ها را می پرسید. یکی از بچه ها آرام خندید. معلم بلندش کرد، برد وسط کلاس، یک سیلی محکم زد تو گوشش. چنان که از گوشش خون زد بیرون. دانش آموز وسط کلاس خورد زمین. بقیه بچه ها حال بدی پیدا کردند!
روز اول، معلم رفت پای تخته و یک جمله خیلی زشت نوشت. از بچه ها خواست آن را بنویسند. هرکسی آن جمله را نمی-نوشت کتک می خورد. من ننوشتم و کتک خوردم. بعدها فلک هم شدم. یک طناب را بستند به یک چوب و این چوب را تاب دادند و فلک کردند. خیلی بد کتک زدند!
یک کاشی بیست در بیست جلوی در کلاس بود. می گفت: «آن را با زبانتان لیس بزنید و پاک کنید!»
بعد پایش را می گذاشت روی کمر یا پشت گردن ما. ما هم چاره ای جز پاک کردن نداشتیم. دوران خیلی سختی بود.
معلم ها شب ها در روستا می ماندند. آقا معلم بعدازظهرها می آمد تو محله می گشت. گاهی اوقات محصلین را که می دید، تنبیه شان می کرد. یک روز عصر یکی از دانش آموزان به نام کریم دشت بزرگ -که بعدها شهید شد- تو باغ خودشان رفته بود بالای درخت. معلم گفت: «کریم بالا چیکار می کنی؟»
گفت: «آقا آمدم کُنار بخورم.»
معلم گفت: «بیا پایین!»
کریم بیچاره از روی شاخه درخت می خواست بیاید پایین که معلم گفت: «نه! خودت را پرت کن پایین!»
کریم از بالا خودش را پرت کرد و افتاد تو جوی آب!. این رفتارها باعث می شد بچه ها از درس زده شوند. معلم از ما می-خواست درس سه صفحه ای را صد و پنجاه بار بنویسیم. در روستا برق نبود. با یک فانوس کوچک به سختی می شد بنویسیم. اگر هم نمی نوشتیم، فلک می شدیم. از درخت انار باغ شاخه ای می برید وحسابی می زد.
بعدها سه معلم خانم آمد. اخلاق خانم ها خیلی خوب بود. موقع امتحان نهایی معلم ما که اسمش خانم ملکه پریشانی بود، ما را برد منزل خودشان. چند روز ما منزل خانم بودیم. یکی یکی بچه ها را برد حمام. تک تک بچه ها را شست و کیسه کشید. صبحانه داد. ناهار و شام داد. مثل یک مادر پرستاری می کرد. زمان جنگ یکی از برادرهایش تو جبهه شهید شد. پدرش آدم مومن و مخلصی بود. یک مغازه خیلی کوچک در خیابان حضرت امام داشت.
برای مقطع راهنمایی آمدم شهر اهواز و در مدرسه دهخدا مشغول تحصیل شدم. تابستان ها که مدارس تعطیل می شد، در آجرپزی نزدیک روستا و یا تو باغ کار می کردم.
دوم راهنمایی مجبور شدم روزها کار کنم و شب ها درس بخوانم، تا این که خورد به دوران انقلاب و مدارس تعطیل شد. با دوستان جمع شدیم و علیه رژیم طاغوت فعالیت فرهنگی کردیم. دوستانی از جمله؛ شهید طاهر قطبی زاده، شهید شبرنگ، حسین اسکندری و دوستان دیگری که اکثراً شهید شدند.
من روستای اسلام آباد، نزدیک شهر اهواز بودم. این روستا مسجدی به نام مسجد امیرالمومنین داشت. آن جا می رفتیم کلاس قرآن ملا آقا حسین. مرحوم حاج حسین مرادی پدر شهید بود. آدمی بسیار با دیانت و با ایمان. همه ی بچه های روستا که در جلسه قرآن بودیم، با هم دوست شدیم.
وقتی آمدم شهر، با یکی از دوستانم به نام حجت ترک زاده، می رفتیم پای منبر مرحوم کافی؛ تو حسینیه اعظم. کارهای فرهنگی و مذهبی ما به این شکل شروع شد.
بعدها خانه و زندگی ما از روستا آمد به روستای اسلام آباد و آن جا زندگی کردیم.
اعلامیه و زدن عکس امام و شعار از توی همین روستا شروع شد. آن موقع ما با منافقین درگیری زیادی داشتیم. پسرعمویی داشتم به نام شهید ابراهیم علیپور. از دوران سربازی اش که قبل از انقلاب بود، علیه رژیم شاه فعالیت می کرد. اسم مجاهد خلق که پیش آمد، همین پسرعمویم عضو سپاه پاسداران شد. گفت: «محمد! مواظب اینا باش، اینا به این شکل می آن جلو، جوان ها رو گول می زنن.»
هنوز صدایش تو گوشم هست. از همان موقع نفرت به این گروهک در وجودم ایجاد شد. هر جا می دیدم فعالیتی داشتند، می رفتم برعلیه آن ها اقدام می کردم.
عبدمحمد علیپور دشت بزرگ
طرح چمران اهواز را نجات داد
حکایت ژ3 ای که آب برد
هلی کوپترهای عراقی دنبالم کردند
عکسی که چمران با یک نوجوان انداخت
آر.پی. جی بود که می خورد به تن بچه ها و تکه تکه می کرد
زمزمه ی جنگ بلند شده بود. چند روز قبل از این که جنگ شروع شود، با دوستان مسجد رفتیم لشکر92 زرهی و در زاغه-های مهماتش شروع کردیم به حمل مهمات. مهمات را بار کامیون ها می کردیم و به سمت مناطق مرزی می فرستادیم. یکی، دو روز مانده به شروع جنگ، قرار شد ما را آموزش اسلحه”M1″ بدهند.
بعد از حمل مهمات، خسته و کوفته رفتیم یک جا نشستیم. روی یک میز غذاخوری یک ملافه سفید پهن کردیم تا یکی بیاید و ما را آموزش بدهد. روز آخری بود که مهمات بار کردیم. یک افسر آمد، همین که اسلحه را باز کرد و می خواست آموزش بدهد، هواپیما های عراقی شروع کردند به بمباران. شدیداً اهواز را زیر آتش گرفتند. از روی پادگان92 زرهی با ارتفاع پایین عبور کردند. روز بعد، ما حرکت کردیم سمت جبهه ی جنگ.
دو، سه روز زمان برد تا توانستیم برسیم. چون رفتیم سه راه خرمشهر، بعد هم کم کم رفتیم جنگل نورد. از آن جا جلوتر اجازه ندادند. تا این که عقب نشینی ها شروع شد. بعد رفتیم بالاتر از شرکت نورد، در گردان توپخانه312 آتشبار دوم که مربوط به لشکر92 زرهی بود، مشغول کمک شدیم. به عنوان گلوله بیار، کمک شان می کردیم و برایشان گلوله می بردیم. سمت راست جاده اهواز- خرمشهر نیروی توپخانه بود و سمت چپ، نیروی پیاده و زرهی. کنار هم بودیم. عراقی ها وارد جنگل نورد شده بودند. تقریباً مدتی گذشت. من آن جا با اسم چمران آشنا شدم.
دشمن از پشت این جنگل، آتش می ریخت روی منطقه. هلی کوپترها از یک طرف و خمپاره، توپخانه و هواپیماها از طرف دیگر. ما هم هیچ گونه آشنایی به سلاح نداشتیم. با سنگر بیگانه بودیم. نمی دانستیم سنگر یعنی چه، استتار یعنی چه. سنگر هم نداشتیم. اصلاً تیر و ترکش را نمی شناختیم. یک گلوله توپ می خورد زمین، دور خودمان می چرخیدیم. ترکش می آمد، نمی دانستیم بخوابیم یا سرپا بایستیم. آشنایی با ترکش هم نداشتیم.
گلوله ای خورد زمین. یکی از دوستان ترکشی آورد، گفت: «آقای علیپور، این رو بگیر دستت.»
گرفتم. دستم سوخت. گفتم: این چیه؟
گفت: «این ترکشه.»
گفتم: ترکش چیه؟
گفت: «این گلوله توپ رو می بینی؟ وقتی که از اون ور شلیک می شه، این جا زمین می خوره، تیکه تیکه می شه. به این ها می گن ترکش. هر کس دور و بر انفجار باشه، اینا بهش اصابت می کنه.»
ما از این جا با واژه ترکش آشنا شدیم و شروع کردیم به سنگر کندن.
استواری که رییس توپ بود، قبری را کند و برای استراحت رفت توی آن، خوابید. ما می رفتیم زیر توپ می خوابیدیم. چند روزی که گذشت، من مجروحیت را به چشم خودم دیدم. فرمانده گروهان آقای رخشان بود. آقای ضیغمی مخابرات گروهان بود. زمانی که محل توپخانه ی ما را عراقی ها زدند، گلوله ی اول خورد نزدیک ما، دومی یک مقدار عقب تر و سومی به نفربر. این دو نفر روی نفربر بودند. ترکش خوردند و افتادند زمین. ما هر دو را انداختیم عقب جیپ شهربانی و بردیم بیمارستان گلستان. آن موقع در بیمارستان گلستان برق نبود. تو تاریکی شب با فانوس شروع کردند به مداوا، اما نتیجه نداد و هر دو تو بیمارستان گلستان شهید شدند.
حدود سه ماه تو این توپخانه بودم. بعد شدم بی سیم چی نیروهای دیده بان. عراقی ها به شدت شهر اهواز را زیر آتش گرفته بودند. به ما دستور دادند شما باید بروید، از خط مقدم هم عبور کنید، ببنیید دشمن از کجا شهر اهواز را آتش باران می-کند.
خط مقدم، جنگل نورد بود؛ بخشی دست نیروهای سپاه و بخشی دست نیروهای مردمی.
ما از خط عبور کردیم، رفتیم جلوتر. ابتدا جاده شنی بود. این جاده می خورد به روستای”سکینه ابدال”پشت پادگان شهید حبیب اللهی فعلی. از کنار این جاده شنی رفتیم بالا، خوردیم به جایی که جاده برش خورده بود. این برش را بچه های شهید چمران داده بودند. آن وقت که عراقی ها از مسیر اهواز-خرمشهر آمدند جلو، دکتر چمران این کانال را زد و آب را باز کرد داخلش. اگر این آب نبود، عراقی ها شهر اهواز را گرفته بودند.
ما ارتش منسجمی نداشتیم. سپاه منسجمی نداشتیم. فکر دفاعی درستی نداشتیم. سال59 شهید چمران این آب را که باز کرد، عراقی ها مجبور شدند بخشی از زمین ها را عقب نشینی کنند. شهید چمران این کانال را بیست و چهار ساعته از رودخانه کارون، زد. عرضش کمتر از صد متر بود، طولش حدود پنج، شش کیلومتر. اگر طرح چمران نبود، قطعاً شهر اهواز سقوط می کرد و اگر اهواز سقوط می کرد، خوزستان از دست می رفت.
ما از آبی که ریخته بودند زیر پای عراقی ها، عبور کردیم، رسیدیم بین آب و خاکریز عراقی ها. دقیقاً جایی که شهر اهواز را زیر آتش گرفته بودند. با چشم غیر مسلح به راحتی دیدیم که تانک هایشان مرتب می زدند.
نقشه را پهن کردیم. افسری همراهمان بود؛ بچه مشهد. به نام سید طباطبایی. یکی هم بچه تهران بود به نام آقای فرخزاد. هر دو مخلص و خوب. گفتند: «آقای علیپور، درخواست آتیش کن.»
من هم گرا را دادم و درخواست آتش کردم. عراقی ها را شدیداً زیر آتش گرفتیم. طوری که چند تا از تانک هایشان را زدیم. دستگاه مهندسی شان آسیب دید و عراقی ها مجبور شدند آتش ریختن را به سمت شهر اهواز قطع کرده و از آن جا عقب-نشینی کنند.
کم کم داشت غروب می شد. منطقه را ترک کردیم، آمدیم به سمت محل خودمان. از آب که می خواستیم عبور کنیم، کنار جاده شنی آقای فرخزاد را آب برد. شدت آب خیلی بالا بود. آقای طباطبایی هم خواست عبور کند که افتاد تو آب. شنا بلند نبود. من بلافاصله پریدم، موهایش را گرفتم و کشیدم. هر جفت مان را فشار آب کشید بالا.
آقای فرخزاد هم آمد بالا. تا به قسمت کم عمق رسیدیم. خط دست بچه های مشهد بود. فرمانده خط آمده بود جلو که ببیند ما کی برمی گردیم. گفت: «تکون نخورید. اون جا میدان مینه.»
آب تا زانو بود، هوا هم سرد. کاملاً خیس شده بودیم و گرفتار در وسط میدان مین. من گفتم: آقا ما چیکار کنیم؟
گفت: «ما مین های عراقی را اصلاً نمی شناسیم.»
مانده بودیم چکار کنیم. فکر می کردیم چطور از این میدان بیاییم بیرون. من به آقایان گفتم: من سینما رفتم. فکر می کنم اگر روی مین پا بگذاریم، منفجر می شه. من جلوی شما حرکت می کنم، منتهی پامون رو از زمین بلند نکنیم، پامون رو رو زمین بکشیم!
من افتادم جلو و این ها پشت سر من. حرکت کردیم و به این شکل از میدان مین بیرون آمدیم. منتهی اسلحه ژ3 ای که دست من بود را آب برد. آمدیم گزارش دادیم که اسلحه را آب برد. آن مسؤول گفت: «به ما مربوط نمی شه. اسلحه را باید بیاری.»
اسلحه هم به نام من بود. ما صبح می آمدیم از خط خودمان حرکت می کردیم، بین خاکریز خودی و عراقی ها لخت می-شدیم، سینه خیز می آمدیم تا جاهایی که فکر می کردیم اسلحه را آب برده. شیرجه می رفتیم تو این گودی های آب. دو روز کار ما این بود. عراقی ها هم از چپ و راست شلیک می کردند. فرمانده آتش بار گفت: «شما دروغ می گین که ما می ریم. من باید خودم بیام.»
آمد. عقب ایستاد. من و بنده خدایی به نام حاجیان که سرباز بود، رفتیم.
روز سوم بود که خود این افسر به نام آقای علیزاده آمد. اول گفت: «اگه اسلحه پیدا نشه، بیچاره ات می کنم.»
داشتیم دنبال اسلحه می گشتیم که عراقی ها ما را شدیداً زیر آتش گرفتند. افسر از آن جا فرار کرد. گفت: «بیایید، بیایید. نمی خواد، نمی خواد…»
ما از آب آمدیم بیرون. هوا هم سرد بود. پشت سر او برگشتیم مقر. یکی از بچه ها گفت: «آقای علیپور، مگر شما سربازی؟»
گفتم: نه، ما بسیجی هستیم.
گفت: «مگر رسمی هستی؟ اسلحه گم شده که گم شده!»
دیدم راست می گوید. خسته ام کرده بودند. از آن جا آمدم بیرون. یک یا دو روز بعد، دژبان ارتش آمد در خانه دنبالم. من را بردند دژبانی. از آن جا هدایت کردند به خود ستاد ارتش. بعد رکن یک، دو، سه و تمام ارکان مرا بردند. همه می گفتند: «ما نمی دانیم باید اسلحه پیدا شود.»
آقای علیزاده گفت: «صبرکن، صبرکن. فرمانده لشکر اومد، بگذار از او کسب تکلیف کنیم.»
فرمانده لشکر که رسید، علیزاده پا جفت کرد. من کفش کتانی به پا داشتم، یک تسبیح هم دستم گرفته بودم و دنبال آن ها می رفتم. گفت: «جناب سرهنگ، ایشون علیپوره. از اول جنگ با ما بوده. دو تا از افسرهای ما رو نجات داده. از تو میدان مین آورده بیرون. یکی از افسرهای ما غرق شد، داشت خفه می شد که نجاتش داد. اسلحه اش تو آب گم شده. گزارش هم نوشتیم. نمی دونیم حالا چه کار کنیم.»
فرمانده لشکر برگشت نگاه تندی کرد و فحشش داد. گفت: «مرتیکه شما تو عقب نشینی توپ جا گذاشتید، تانک جا گذاشتید. ایشون رفته جلو به کمک دیده بان های ما. اهواز شدیداً زیر آتیش بود، آتیش رو خاموش کرده. کلی هم تلفات به عراق وارد شده. حالا اسلحه اش هم گم شده! شما نگهش داشتین که چرا گم شده؟! خیلی بی خود کردین!»
شروع کرد با این تند برخورد کردن. اسمش سرهنگ دویی بود. آمد جلو مرا بغل کرد، صورتم را بوسید. گفت: «من از شما تشکر می کنم، اسلحه فدای سرت. توپ فدای سرت. تانک فدای سرت. برو به سلامت. همین قدر که شما با ما بودید، کمک کردید، ما ممنونتون هم هستیم. بخواهید وایسید می تونید. بخواهید برید هم می تونید.»
من از لشکر 92 زرهی به سرعت آمدم بیرون، پشت سر خودم را هم نگاه نکردم. چون خیلی اذیت شده بودم.
یکی دو روز خانه بودم. تا این که یکی از بستگان آمد، گفت: «حاضری بری جنگ های نامنظم؟»
گفتم: جنگ های نامنظم چیه؟
گفت: «با دکتر چمران.»
گفتم: من از خدا می خوام!
یک دست لباس پلنگی برایم آوردند. رفتم ستاد جنگ های نامنظم. اواخر سال59 بود. رفتم تو اردوگاهی به نام اردوگاه شهید بلالی. منطقه عسگرآباد مدرسه ای بود. رفتم آن جا و وارد کار تخریب شدم. آن ها گروه تخریب بودند. من قبول کردم که در تخریب باشم. یکی از دوستان به نام دلبری، که بعدها شهید شد، حدود ده، بیست دقیقه مین ها را به من نشان داد. ورود من به تخریب از این جا شروع شد.
اواخر سال59 بود. اولین مأموریت ما این بود که برویم پشت سر عراقی ها را در منطقه عمومی بستان مین گذاری کنیم. یک تیم حدود بیست و پنج نفری شدیم. ما را با ماشین بردند منطقه عبدالخان. از آن جا به بعد حدود دو، سه ساعت پیاده رفتیم. فروردین یا اردیبهشت بود. پشت سر نیروهای عراقی جا گرفتیم. با شتر برای ما مین می آوردند. از محلی که مین ها را می آوردند تا پشت سر عراقی ها، یکی دو ساعتی راه پیاده بود. روی رمل ها پیاده می رفتیم تا به یک دشت می رسیدیم و پشت سر عراقی ها شروع می کردیم به کار مین گذاری. قرار شده بود دو میدان مین آن جا بکاریم و از ارتفاعات الله اکبر و شعیبیه دشمن را بزنیم و عراقی ها بیایند و گرفتار این میدان مین شوند. ما هم از پشت سر، عراقی ها را بزنیم تا بتوانیم شهر بستان را زودتر آزاد کنیم. شکل بردن مین ها در آن جا این گونه بود که اگر مین M19 ضد تانک بود، هر نفر چهار عدد باید می برد. دو تا با دستش، دو تا هم روی دوشش. اگر مین های ضدخودرو بود، هر نفر حدود هشت مین می برد. مین های M19 نزدیک ده، یازده کیلو و مین های ضدخودرو نزدیک شش، هفت کیلو وزنش بود. من طرح داده بودم که مین بیشتر را چطور ببریم. چفیه را توی دست رد می کردیم و از سر عبور می دادیم. دو تا می افتاد روی کمرمان، دو تا هم می افتاد روی سینه مان. اگر M19 بود، یکی روی سینه، یکی هم پشت کمر. اگر ضدخودرو بود، دو تا جلو و دو تا عقب و چهار تا هم تو دست هایمان می بردیم و تو منطقه کار می گذاشتیم.
مسئول مین گذاری آقای قنبران بود؛ از بچه های جهاد.
بیست روزی پشت سر نیروهای عراقی بودیم. آب فقط برای خوردن بود. برای وضو یا رفع حاجت اصلاً آب نبود. اگر می-رفتیم دستشویی از برگ بوته هایی که نرم بود استفاده می کردیم. غذای گرم نداشتیم. نان خشک بود، یک کنسرو و یک مقدار انجیر. انجیرها را می گذاشتیم داخل قوطی کمپوت یا کنسرو، کمی آب می ریختیم تا باد کند و بتوانیم استفاده کنیم. روزها در میدان مین نگهبانی می دادیم، شب ها مین گذاری می کردیم تا این که عراقی ها متوجه ما شدند و دنبال مان کردند. نفربرها از زمین و هلی کوپترها از بالا!
ما از منطقه آمدیم بیرون. وقتی پایم رسید روی آسفالت، باورم نمی شد. با یک تریلی ماک آمده ام شهر اهواز. راننده یک طوری نگاهم می کرد، چون موهایم جنگلی شده بود، یک شلوار پلنگی پایم بود؛ آن هم پاره شده. در منطقه نخ و سوزن نداشتیم، با نوک سرنیزه شلوار را سوراخ کرده و با چوب های نازک آن را دوخته بودم. با این وضعیت آمدم اهواز. آب ندیده بودم. مثل آدم های عصر حجر شده بودم!
یکی دو روزی اردوگاه اهواز ماندم. از آن جا ما را بردند سوسنگرد. رفتیم روستای سبحانیه. در آن جا با شهید رستمی آشنا شدم. از روستای سبحانیه ما را بردند به سمت روستای ده خورشیدی. آن جا نزدیک ترین روستا به ارتفاعات الله اکبر و شعیبیه بود. قرار بود برویم میدان مین را شناسایی کنیم و یک نوار تلفن بکشیم، بیاوریم عقب، که شب از روی نوار تلفن بریزیم تو میدان مین، معبر را باز کنیم و حمله کنیم به عراقی ها. این طرح بود. روزها تا نزدیکی میدان مین می رفتیم. توی این شیارها و تپه های رمل، سیم تلفن را می کشیدیم. یک روز بعدازظهر نشسته بودیم تو روستا، دیدیم چمران آمد. اسم چمران وقتی می آمد، ما احساس می کردیم یک اتفاقی می خواهد بیفتد. این حس درون همه ی بچه های جنگ بود. او با یک جیپ آهو آمد. کاظم اخوان همراهش بود. کاظم از دوستان نزدیکم بود که بعدها در لبنان اسیر فالانژیست ها شد. آن-موقع محافظ دکتر چمران بود. لباس خاکی تنش بود که از شدت عرق سفید شده بود.
من به کاظم گفتم: چه خبر شده؟
گفت: «دکتر از صبح رفته تمام این مناطق رو شناسایی کرده. ایشون می خواد وضو بگیره.»
دکتر رفت، وضویش را گرفت و آمد. می خواست نماز بخواند. از روی ساعتش قبله را مشخص کرد. من جهت یابی و قبله-یابی را آن جا از دکتر یاد گرفتم.
نمازش را خواند، آمد نشست. گفت: «خوردنی، چیزی هست؟»
هنوز ناهار نخورده بود. سید مسنّی داشتیم که کارهای تدارکات را انجام می داد. رفت، یک کمپوت آناناس آورد. در کمپوت را باز کردند، دادیم به دکتر. همین که خواست اولین قاشق را بخورد، یک بچه سیزده، چهارده ساله آمد. بچه مشهد بود. گفت: «آقای دکتر! من خیلی دوست دارم باهات عکس بگیرم!»
دکتر قاشق را از دهانش برگرداند، این بچه را بغل کرد، بوسید، دست کشید روی سرش، نوازشش کرد. گفت: «چشم عزیز دلم. نه یکی، هر چقدر می خوای عکس بگیر.»
این بچه با لب خندان ایستاد، ما هم پشت سرش. یک عکس انداختیم. عکسش هم چاپ شده؛ یک بچه با کلاه، سرش را کج کرده به سمت گردن دکتر. این عکس تو منطقه ده خورشیدی، قبل از ارتفاعات الله اکبر گرفته شد.
روز بعد، دکتر باز هم آمد منطقه. به من گفت: «برو به سرگرد حسین بگو بچه ها رو به خط کنه.»
دویدم، رفتم پیش سروان رستمی. خواسته دکتر را گفتم.
نیروها به ستون یک شدند. من یک تکه نان برداشتم، مقداری مرغ گذاشتم لای نان و راه افتادم پشت سر دکتر. مظفر عقیلی، احمد باغی و آقای الهاکی هم بودند. نوک پیکان خود دکتر بود. حرکت کردیم. تمام بچه ها پشت سر ما می آمدند. رفتیم تا پایین ارتفاعات شعیبیه. هوا هنوز روشن بود؛ دم دمای غروب. صدای یک هلی کوپتر آمد. گفتم: دکتر فکر کنم هلی کوپترهای عراقی باشن.
گفت: «نگران نباشید. هوانیروز خودمونه. من خودم هماهنگ کردم.»
صدای یکی دو انفجار هم آمد. رسیدیم به میدان مین. مین های والمر بود. تعدادی از بچه های خودمان تو میدان مین افتاده بودند. شهدایی بودند که در حال عبور خورده بودند به میدان مین. جنازه هایشان تو میدان افتاده بود. این گروه معروف بود به گروه راشد. خود آقای راشد الان هست؛ تو شیراز.
ما معبر را باز کردیم. شهدا را جمع کردیم. نیروها را از معابر عبور دادیم، رفتند جلو. ما همراه دکتر رفتیم و از ارتفاعات گذشتیم. تو ارتفاعات جنازه عراقی ها را دیدیم. عراقی ها عقب نشینی کرده بودند. ارتفاعات شعیبیه را به سمت شهر بستان رد کردیم و وارد دشت باز شدیم. هوا تاریک شده بود. دکتر ما را به گروه های شش نفره تقسیم کرد. با فاصله ی صدمتر پخش شدیم. این گروه های شش نفره موظف بودند تا صبح نگهبانی بدهند.
در آن منطقه که رمل است، شب ها هوا خیلی سرد بود و صبح ها گرم. یکی بود به نام وطنی. از ترک های تبریز بود. ایشان یک پتو از روی یکی از جنازه های عراقی آورد. پتو بو می داد. از شدت خستگی و سرما کم کم رفتیم زیر پتو. تشنه بودم. گفتم: وطنی آب نداری؟
گفت: «چرا آب دارم.»
قمقمه را درآورد. همین که قمقمه را باز کرد، بوی تعفن از قمقمه زد بیرون. آن را از کمر یک عراقی باز کرده بود. دماغم را گرفتم و کمی از آب خوردم. تقریباً ساعت چهار صبح بود که از سمت توپخانه خودمان موقعیت ما را زدند. اولین گلوله خورد بین بچه ها. خوش بختانه کسی طوری نشد. به بچه ها گفتم: بچه ها! من قبلاً توپخانه بودم، این گلوله این جا می خوره. گلوله بعدی قطعاً بین ما می خورده. خطای توپخانه زیاده.
دیدیم گلوله های بعدی و بعدی آمد. بلافاصله دکتر دستور عقب نشینی داد. از آن جا عقب نشینی کردیم. دکتر سریعاً برگشت به سمت اهواز. دوستان تعریف می کردند؛ رفته بود اهواز و به شدت با بنی صدر ملعون برخورد کرده بود. کار بنی-صدر بود که نمی خواست اجازه بدهد ما برویم سمت بستان.
ما از آن جا برگشتیم عقب.
خط، عقب تر تشکیل شد و تحویل سروان رستمی داده شد. ما شروع کردیم به پاک سازی میادین مینی که تو ارتفاعات شعیبیه بود. دو نفر از بچه ها به نام زارع و دلبری در آن جا بر اثر انفجار مین والمر به درجه رفیع شهادت نائل شدند. هر دو را من خودم آورده بودم اهواز. یکی از بستگان ما هم به نام مظفر عقیلی مجروح شد. ترکش مین والمر خورد تو پایش.
در بعضی کتاب ها دیدم نوشته اند مردم اهواز همه فرار کردند. چنین چیزی صحت ندارد. جوان های اهوازی، جوان های خوزستانی تو منطقه بودند. قبل از این که جنگ شروع شود، بچه ها در مرز شلمچه با عراقی ها درگیری داشتند. شهید دستیاری شهیدی بود که قبل از شروع جنگ در شلمچه شهید شد. خود مردم زمانی که جنگ شروع شد، چه عرب، چه عجم، چه لر، می دیدم با چماق یا کوکتل مولوتوف می آمدند تو جبهه های جنگ؛ برای دفاع از شهر اهواز. خیلی ها به درجه رفیع شهادت نایل آمدند.
بنده در گروه تخریب دکتر چمران بودم. یک عملیات رفتیم برای انفجار پلی در پشت سر عراقی ها در منطقه دقبله. البته روزنامه ها نوشتند که چریک های چمران پل تدارکاتی را در پشت سر عراقی ها منفجر کردند.
چهار نفر بودیم؛ آقایان مظفر عقیلی، الهاکی، احمد باغی و بنده. رفتیم و پل را منفجر کردیم. فرمانده تخریب هم مهندس شهید مجد بود. من در اواخر سال 59 که وارد تخریب شدم، با آن بزرگوار آشنایی پیدا کردم.
شبیخون ها و عملیات های مختلفی بود که ما در جنگ های نامنظم به عنوان یک تخریب چی در آن نقش داشتیم. در منطقه دهلاویه، طراح، کرخه نور و چندین عملیات دیگر که بنده به عنوان مسئول معبر یا مسئول تیم تخریب بودم. وظیفه ام این بود که معبر میدان مین را باز کنم و یا مین گذاری کنم.
وقتی می خواستم بروم شناسایی، یک نارنجک، یک خشاب، سرنیزه و سیم چین برمی داشتم. هیچ موقع چیز اضافی نمی-بردم. یک بار در منطقه دهلاویه می خواستیم عملیاتی انجام دهیم. فرمانده آن جا شهید رجبی بود. ما برای شناسایی از کانال ها و زمین های کشاورزی استفاده می کردیم. برای هر عملیات دو، سه معبر می زدیم، که اگر یکی ممکن نشد، از معابر دیگر استفاده کنیم.
از یک جوی آب کشاورزی استفاد کردیم برای کارهای شناسایی. رفتیم تا ده، پانزده متری خاکریز عراقی ها. دیدیم این منطقه و این مسیر، مسیر خیلی خوبی است برای عملیات. خود من تا چهار، پنج متری خاکریز عراقی ها رفتم. چون مسؤول تخریب بودم، باید مطمئن می شدم که مینی سر راهمان نیست. دو روز بعد، روز عملیات فرا رسید. قرار شد ساعت چهار بزنیم به خط عراقی ها. من به محمود جشن مریم گفتم: محمود! من جلوتر حرکت می کنم. باید مطمئن باشم که عراقی ها مینی چیزی تو منطقه نذاشتن!
سر شب رفتیم. خیلی احتیاط می کردیم. چون آن لحظه ها، لحظاتی بود که عراقی ها وارد منطقه ما می شدند. ممکن بود آن ها هم از همین کانال استفاده کنند. طوری عمل کردیم که کانال لو نرود. تقریباً به وسط های منطقه که رسیدیم، دیدیم سر و صدا می آید. رفتیم جلوتر، دیدیم عراقی ها مین گذاری می کنند. وسط جوی آب بریده شده و تقریباً یک گذرگاه بود. عراقی ها تو این گذرگاه مین گذاری می کردند. ما چهار، پنج متری آن ها بودیم، منتهی تو بوته ها. دیده نمی شدیم. من آن قدر خسته بودم که خوابم برد. اسلحه را گرفته بودم بغلم، تو جوی آب، خوابیده بودم. جشن مریم عراقی ها را نگاه می کرد. یک لحظه حس کردم یکی با اسلحه دارد به من ضربه می زند و می گوید: «پاشو، پاشو، کجایی؟ این جا چه وقت خوابیدنه؟ اونم پیش عراقیا!»
گفتم: چی شده محمود؟
گفت: «پاشو، عراقیا رفتن.»
محمود پشت سر من بود. آرام رفتم جلو و وارد گودال شدم. دیدم کل داخل کانال و گودال را پر کرده بودند از مین های سوسکی. از سه، چهار طرف هم تله گذاری کرده بودند.
مین های سوسکی مین های ضد مجتمع نفرات است. من به سرعت مین ها را خنثی کرده و معبر را باز کردم. رفتیم جلوتر، نزدیک خاکریز عراقی ها و برگشتیم. در حال برگشت حدود ساعت چهار صبح بود که نیروها وارد کانال شدند. قرار شده بود ما سمت چپ بچه ها باشیم.
بچه های هوانیروز و ارتش در وسط بودند، سمت راست آن ها بچه های سپاه. زمانی که عملیات شروع شد، من جلو بودم. سر و صدایی بین بچه ها پیش می آید که عراقی ها بو می برند تو این منطقه کاری می خواهد صورت بگیرد. دیدم عراقی ها آمدند لب خاکریز، تیربارها را کار گذاشتند، نارنجک گذاشتند. تقریباً هوا روشن شده بود. کله عراقی ها را من می دیدم. ساعت چهار صبح ما عمل کردیم. همان موقع عراقی ها کانال را بستند به رگبار. آر.پی. جی بود که می خورد به تن بچه ها. تن بچه ها تکه تکه می شد.
عملیات لو رفت. گروهی که قرار شد از قسمت وسط حمایت کنند، حمایت نکردند. ما گرفتار شدیم. هم تیرهای خودی به ما می خورد، هم تیرهای عراقی.
گروه وسط احتمالاً نتوانسته بودند خط را بشکنند. شهید رجبی دید اگر همین طوری پیش برود، همه قتل عام می شوند. بچه ها را از کانال پرت کرد بیرون که کمتر آسیب ببینند.
ما فشار آوردیم به خط عراقی ها و خط را شکستیم و رفتیم جلو. باز آن هایی که سمت چپ ما بودند، پیشروی نکردند و گرفتار عراقی ها شدند.
دستور عقب نشینی داده شد. آتش خیلی شدید بود. آقای رجبی نزدیک من بود. ترکش خورد تو شکمش و افتاد زمین. من بلندش کردم، دیدم دل و روده اش ریخته بیرون. برش گرداندم و گذاشتم داخل شکمش، با چفیه محکم بستم. دستم را گرفت و گفت: «علیپور! خیر از جوانیت ببینی. منو این جا نذاری!»
بچه ها همه رفته بودند عقب. من تنها بالای سر او بودم. گفتم: نگران نباش. می برمت عقب.
یکی از دوستان آمد، دو نفری کمک کردیم و مقداری بردیم عقب. بعد برانکاردی آوردند و فرستادیمش عقب. خودمان برگشتیم سر خاکریز قبلی در منطقه.