خاطرات و عکس های حمید رضا آمون

حمید رضا آمون

خاطرات و عکس های حمید رضا آمون

برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته استاد رحیم مخدومی

 ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد

چاپ :اول فروردین 1393 

حميدرضا آمون

کوره پزخانه مان شد سنگر و ما شدیم رزمنده
سگی از سگی درس گرفت
صالح مشطط، معراج فرماندهان
سایت و رادار عراقی ها را اینگونه تسخیر کردیم
ما سه نفر بودیم، عراقی ها چهل نفر

بنده اهل دزفول هستم و در شهريور 1342 به دنیا آمدم.
دزفول در یکی از مناطق نزدیک به عقبه ی جبهه واقع شده بود. از این رو نقش زیادی در دوران دفاع مقدس ایفا کرد. پیش از هجوم سراسری عراق به ایران، از روی تحرکاتی که در مرز می شد، مردم هوشيار شده بودند. البته هوشیاری آن ها برمی گشت به قبل از انقلاب که به دلیل روحیات مذهبی و سابقه مبارزه با رژیم طاغوت، آمادگی برای انسجام، دفاع از شهر و درگیری با دشمن را داشتند.
شهريور سال59 خيلي از مردم این شهر آمادگی خود را عملاً نشان دادند. بنده آن زمان در هنرستان شهيدبهشتي دزفول، دانش آموز سال چهارم رشته ی راه و ساختمان بودم. قبل از جنگ سي، چهل نفر از بچه‌های هنرستان تیمی را تشکیل داده بودیم و با جهاد همکاری می کردیم. هفته‌ای دو روز مي رفتیم به روستاها برای برق‌کشی منازل محرومین. جنگ که شروع شد، کل مدارس پنج استاني كه درگير جنگ بود، تعطيل شد.
از سمت دهلران نرسيده به شوش سه، چهار تا کوره‌پزخانه بود. من و برادر بزرگم همان اطراف کارگاهي اجاره  کرده بودیم و آجر می پختیم. توليد آجر مخصوصاً با گرماي خوزستان کار سختی است و قدرت بدني زیادی می طلبد. اما ما پیرو کار پدرمان، این شغل را ادامه دادیم. هر كوره  حداقل ده- دوازده متر ارتفاع داشت. روي رج آخر كوره را که از خشت خام مي چينند، با کاه‌گل مي پوشانند تا حرارت بیرون نزند و مجدد به لايه هاي پايين برگردد. هر چند روز يک بار بايد آن را ترميم می كردیم، چون بر اثر حرارت زياد مي سوخت و خاصیت خودش را از دست مي داد. ما هر روز از پلّه ها بالا مي رفتيم و کاه‌گل مي گرفتيم. اولین توليدمان را قرار بود بعد از يك تلاش چهار، پنج ماهه از كوره بيرون بياوريم. سر و صداهای اطراف مرز، نگران مان کرده بود. با این حال فكر نمي كرديم به زودی چنین جنگی اتفاق بیفتد.
اولین روزی كه جنگ شروع شد، من بالاي كوره بودم. بچگی مان را کنار پايگاه شكاري دزفول گذرانده بودیم. خطوط پروازی و رد رفت و آمد هواپیماها را می شناختیم. تفریح مان درازکشیدن كنار رود خانه و تماشای پرواز هواپیماها بود.
آن روز، ساعت حدود ده صبح دوتا هواپيما ديدم که در ارتفاع پایین پرواز می کردند. صدايي هم نداشتند. فکر کردم خودی هستند. اما شک کردم که چرا مسیرش این طوری است؟!
هواپیماها از بالای سرِ ما گذشتند و مناطق اطراف را که زمین کشاورزی و سايت پدافندي  ارتش بود، بمباران کردند. چندین هواپیما از چند جهت حمله کرده بودند، ولی من فقط آن دوتا را دیدم. از بالای سر ما كه گذشتند، بمباران شروع شد. دوتا بمب اوّل را وقتی از هواپيما جدا شدند و چترشان باز شد، دیدم. صاف افتادند تو زمين هاي كشاورزي. فقط یکی از آن ها عمل كرد. بعد، هواپیماها رفتند به سمت پایگاه دزفول. چند دقیقه بعد صداي ده-دوازده انفجار شديد کل منطقه را فرا گرفت.
آمده بودند یا سايت را بزنند، يا پايگاه دزفول را که از قضا بمب هایشان به اطراف سایت اصابت کرد.
موقع برگشت ارتفاعشان پايين تر بود. ما هنوز بالای کوره بودیم كه اطراف مان را به رگبار بستند. تیرهایشان به كوره ي ما هم خورد. شايد فاصله شان با من ده-پانزده متر بیشتر نبود. این بار مي خواستند جاده و ماشين ها را بزنند. تمام مسير را به رگبار بستند. با شيب تند و سرعتي كه دیوار صوتی را می شكست پرواز می کردند. اولین درگيري جدی همان جا شروع شد.
بعد از ظهر همان روز رفتيم به سمت پايگاه. درگیری‌ها که زیاد شد، کوره ی ما افتاد زیر آتش توپ  و خمپاره. كوره خانه عمق زيادي داشت و می توانست سنگر محكمي باشد. همین طور هم شد. دو، سه روز بعد رفتم سری به کوره‌پزخانه بزنم، ديدم نیروهای خودی آن جا مستقر شده‌اند. این کوره تنها سرمايه  من و برادرم بود كه دیگر جز سنگر برای سرباز‌های خودی چیز دیگری نبود. این شد که کارمان  را تعطیل کردیم. من رفتم سراغ بسيج و چند ماه بعد رسماً وارد جبهه شدم.
به خاطر نزديكي دزفول به عقبه ي جبهه، يگان ها ي ما در روزهاي اوّل جنگ كمك  زیادی کردند. علاوه بر ارتش، سپاه دزفول هم منطقه ي وسيعي از مرز را جهت اطلاعات و شناسايي در دست گرفته بود. از جمله كارهاي سپاه دزفول اين بود که جاسوس هاي فعّال در مرز را شناسايي و دستگیر می کرد. یک یگان مرزباني هم داشت که دائم در منطقه تردّد مي كرد. اغلب جاسوس ها از عشاير عرب همان منطقه بودند که عدّه ای از سرانشان دستگير شده و به زندان دزفول انتقال داده شده بودند.
عراق در همان چند روز اوّل، فكّه، دشت عباس و محور اصلي فكّه را كه در واقع به رودخانه ي كرخه منتهی می شد، اِشغال کرد و در حاشيه ي غربي رودخانه ي كرخه مستقر شد. حالا این مسئله بماند که چرا عراقي ها از رود خانه ي كرخه و پل نادري عبور نکردند!
روزهای اوّل، ارتش و سپاه تجهیزات کافی نداشتند. مردم تمام دارایی خود را در اختيار جنگ گذاشته بودند. همه بسيج شده بودند كه به ارتش و سپاه كمك كنند. از محل ما صدوپنجاه كمپرسي حرکت کرد تا مواد و مهمات را به منطقه برساند. از کارهای بسيجِ ما اين بود كه همين كمپرسي ها را سازمان‌دهی کرده، به تيپ2 دزفول و مركز پشتيباني ارتش واگذار می کرد. برای حمل مهمات و سلاح به عقب، خودمان هم مي رفتيم. نگران بودیم که عراق سايت هاي دهلران را تصرّف کند. به همین خاطر با کمک بچه‌های نیرو هوایی، شبانه تمام وسايل سایت را با چهار، پنج دستگاه کمپرسی به پايگاه4 شكاري انتقال دادیم، تا اگر زماني پایگاه به دست دشمن افتاد، تجهیزات حفظ شود. با هفده، هجده نفر از بچه‌ها وسایل را بار كمپرسي کردیم و برای ایمن ماندن از تیررس دشمن، شبانه برگشتیم.
چهار نفر از بچه‌ها در حال تخلیه‌ مهمات بودند که عراق به فكّه رسید. یکی از آن ها پیرمردی چالاک و سرزنده بود که موفق به فرار شد، ولی سه نفر دیگر اسیر شده و بعد از جنگ، در مرحله ي اوّل آزادسازی اُسراء، آزاد شدند. در این درگیری سه، چهار تا از کمپرسی‌ها گلوله خورد. عراقی ها ماشين ها را هم با خود بردند.
انبار بزرگی بود كه گندم کل منطقه و شوش و بخشی از اندیمشک در آن جا ذخيره مي شد. از فرمانداري شهر اعلام كردند که گندم ها را به مناطق امن انتقال دهید تا زیر آتش دشمن از بین نرود. همه بسيج شدند و چند شب كار ما اين بود كه گندم ها را بارِ كمپرسي  می کردیم و به مناطقی مثل شمال دزفول، شوشتر و جاهاي امن می بردیم.
بعد از چند ماه كه جبهه ها نظمي پيدا كرد و معلوم شد عراق كجا مستقر شده، خطوط پدافندي ما مقابل عراق شکل گرفت. سپاه دزفول به يكي از محورهاي اصلي منطقه ي خوزستان تبدیل شد. بخشی از جبهه هایی كه سپاه دزفول در آن عملیات می‌کرد، در استان ايلام بود، مثل دلپری و سِپِتون. این مناطق تقريباً از پايين شهرستان آبدانان شروع می شد و تا روبه روی پل نادري  واقع در جاده‌ی دهلران ادامه می یافت و جبهه ي كرخه را تشكيل مي داد. پايين تر از آن، جبهه ي صالح مُشطط، سپس به سمت اَنكوش رفته و تقریباً تا نزديك تپه های رقابیه ادامه داشت. سپاه دزفول همه ی اين مناطق را پوشش مي داد.
اوایل جنگ، سپاه  توان زیادی نداشت و عمده‌ی نيروهايش بسيجی بودند. نيروي رسمي خيلي نبود. ولی مساجد محل و پايگاه ها هرکدام لااقل سيصد نيروی بسیجی داشتند كه تقريباً يك گردان می شد. همه آماده بودند و به نوبت عازم جبهه -مي شدند. چهار، پنج ماه بعد از شروع جنگ، اولین جبهه ي رسمي من در صالح مشطط، يا جبهه ي شهدا بود.
یکی از ویژگی‌های جبهه‌ی شهدا این بود که عراق در منطقه ي غرب كرخه مستقر شده بود. به علّت پستي زمين اين منطقه، نمي توانست آن جا مستقر شود. نيروهاي خودي بر آن ها مسلط بودند و بالطبع آسيب پذيري شان  بيشتر بود. لذا مجبور شدند عقب نشینی کنند و خط پدافندي  خود را عقب تر آرايش دهند. از اين ضعف عراق، سپاه دزفول استفاده كرد و نيروها را منتقل كرد به جايي كه عراق خالي گذاشته بود و جبهه اي درست شد به نام صالح مشطط.
در مقابل اين جبهه، رودخانه ي كرخه با كمترين عرض و عمق به گودال مناسبي برای گذر تبديل شده بود. بچه‌ها به وسيله ي يك بلم به راحتی تردّد مي كردند. اين هم ويژگي دوّم اين منطقه بود.
مهم‌ترین نقطه ی قوت خط مقدّم، نعل اسبی بودنش بود. روستاهای صالح داوود، صالح مشطط و سرخه در دل آن جبهه بود. تقريباً همان نقطه اي را پوشش مي داد كه عراق ترك کرده بود. ما آن زمان به عنوان تكاور در خط مقدم فعالیت می-کردیم.
آن موقع سيستم جبهه ها اين طور بود که نیروها بعد از بيست و پنج روز عوض مي شدند، ولي بعضي از بچه‌های پاي کار مي ماندند. من هم بيست و پنج روز ماندم و برگشتم. این اولین جبهه ي من بود.
جبهه ی صالح مشطط از سه بخش تشكيل شده بود. بخش اوّل، قلعه نصير كه پشتيباني و تداركات جبهه در آن جا مستقر بود. بخش دوّم، خط مقدّم كه با توجّه به طول جبهه، خودش سه قسمت بود. قسمت اوّل، شمال آن منطقه بود که مسؤول این جبهه برادر حميد انورسر؛ فرمانده جبهه ي صالح مشطط بود و قبل از عملیات فتح المبين در همان جبهه به شهادت رسید. پس از شهادت او سردار کوسه چی فرمانده شد، كه بعدها به فرماندهی لشكر25 كربلا رسید.
اين قسمت را به جز دو، سه نفر سپاهی، كلاًّ بچه‌های بسيج اداره می کردند.
قسمت مياني را واگذار کرده بودند به كميته ي دزفول، كه نيرو، امكانات و فرماندهی اش را تأمين مي كرد.
قسمت سوّم، یعنی جنوب منطقه هم دست بچه‌های شركت نی‌شکرکارون بود و تا آخر جنگ جبهه را پشتیبانی كردند. نيروهايی بسیار قوي داشتند. چند نفرشان از جمله شهيد محمّدي فرمانده ی اصلي لشكر7 منطقه شد. شهيد محمدی مسئول این قسمت بود و بعدها مسئول عملیات لشكر7 شد و در عملیات كربلاي5 به شهادت رسيد.
اواخر جنگ من جانشین فرمانده تخريب لشكر7 بودم. كار اصلي ما بعد از فتح‌المبین شروع شد.(قسمت سوم جبهه صالح مشطط را نگفت)
اولین شبي كه وارد جبهه شدم، منطقه زير آتش دشمن بود. تردّد بچه‌ها غروب ها و با بلم، از روي كرخه صورت مي گرفت. از ارتش هم لشكر28 حمزه در آن منطقه مستقر بود و از روز اوّل به طور مشترک به همراه سپاه، منطقه را حفظ و حراست می کرد.
مهندسي لشكر28 آن جا براي پشتيباني و تردّد راحت، يك سیم ‌بکسل بست و بلم ها را با طناب به آن وصل كرد. سیم ‌بکسل را برای مهار بسته بودند تا فشار آب بلم ها را پايين نبرد.
غروب بود، عده‌ای از بچه‌ها در حال رفتن بودند که ما وارد جبهه ی شهدا شديم. شهيد انورسر؛ فرمانده جبهه بود. به استقبال ما آمد و قبل از اين كه وارد جبهه ي اصلي شويم، در منطقه‌ی پشتيباني، واقع در روستاي قلعه‌نصیر، نيم ساعتي ما را توجيه كرد. در مورد وضعيت جبهه، جغرافياي جبهه که از كجا شروع مي شود و كجا خاتمه پيدا مي كند، قسمت هاي مختلف جبهه چيست، چه کسانی این جا خدمت مي كنند، نيروهاي تركيبي چيست، حساسیت جبهه چيست. خلاصه وظايف را  گفت و این که در سنگرها وظيفه ی هر کس چيست. همه ی این مسائل را جداگانه براي بچه‌ها توضيح داد و بعد با خودش وارد جبهه شديم. هوا دیگر تاريك شده بود. ناگهان دیدیم سگی با سرعت زياد به سمت ما می‌آید. چنان پارس مي كرد که انگار مي خواست حمله كند. هفده، هجده نفر بوديم. چند دقيقه اي دور ما چرخيد، بعد آرام شد و رفت.
در آن منطقه كانالي بود كه از عقبه ي ما شروع مي شد. آبش از كرخه مي آمد و تا مواضع عراق ادامه داشت. نيزارش متراكم و انبوه بود. در شناسايي ها، هم بچه‌های خودی برای رفت ‌و آمد از اين كانال استفاده مي كردند، هم عراقي ها. شب اوّل، حدود ساعت هفت، من در سنگری كه مشرف به همين كانال بود مستقر شدم. دو، سه دقيقه بعد ديدم همان سگ آمد و کمی جلو تر از من خوابيد. اوّل تعجّب كردم که اين سگ براي چه آمده؟ بعد با خودم گفتم: چه كارش داري، خوابيده دیگه.
هفت، هشت دقيقه اي که گذشت، در سكوت شب به جز زوزه ي گلوله و انفجار خمپاره و توپ، صدایی شنيده نمي شد. نسيم مي‌وزید و صدای خش خش نیزار هم به گوش می رسید. فضا طوري بود كه نمي شد صدا ها را دقيق تشخيص داد، تا بفهمی مثلاً در بيست، سی متري تو چه مي گذرد. هر نیرویی که مي خواست از كانال بيايد، عكس العملي نشان مي داد تا نفري كه در سنگر بود متوجّه شود غريبه نیست. در نيزارها گراز زياد بود و ما متوجّه آمدن آن‌ها نمی‌شدیم، ولي این سگ با پارس كردن به ما هشدار مي داد. اگر از بچه‌های خودي بود، بر مي گشت عقب.  اگر از برادران ارتشي یا بچه‌های تداركات و شناسایی بود، پارس کنان به سمت شان مي رفت و با بچه‌ها مي آمد. وقتي عراقي ها بودند، همان جا می ماند و پارس می کرد تا بچه‌ها مي فهميدند كه تيم گشتي عراقي ها براي شناسايي آمده. اين سگ نقش مهمی داشت و تمام حركت هاي جزئي را مشخص مي كرد.
تقريباً هجده روزي گذشت. طبق روال، تيم جديد بعد از توجيه، وارد جبهه شد. اين سگ مثل همیشه در حالی‌که پارس می کرد، به سمت بچه‌ها آمد. مي خواست با بچه‌ها آشنا شود. دورشان چرخيد. يكي از بچه‌ها فكر كرد مي خواهد حمله كند، با كلاش سگ را به رگبار بست و كشت. آن شب همه ناراحت بودند و توبيخش كردند. می گفتند: «چرا زدي؟ مي-دونستي این سگ اين جا چه نقشی داشت؟»
یادم هست حتّی زمرّديان براي این سگ گريه كرد. اشكش درآمد. گفت: «تو نمي داني چه كار با ما كردي؟»
غير از اين سگ، سگ سياهي آن جا بود، تنبل و هیچ کاره. اين صحنه که پيش آمد، بعد از این که همه رفتند و دور و بر جنازه ی سگ خلوت شد، سگ سياه رفت بالای سر او و دو، سه دقيقه ای ايستاد. انگار مي خواست خداحافظي كند. بعد، مثل سگ قبلي شد. همان شب آمد و در سنگر خوابيد و همه ي كارهاي او را انجام مي داد!
بزرگان زیادی در جبهه صالح مشطط بودند. از جمله سردار سوداگر. او اولین فرمانده اي بود كه خودش اقدام به مین-برداری مي كرد. آن موقع واحد تخريب وجود نداشت، ولي گروه جنگ هاي نامنظم چمران تيمي داشت که برای كمك مي-آمدند. در منطقه ي ما بچه‌ها ریسک کرده و خودشان وارد عمل مي شدند. شهيد سوداگر يكي از آن ها بود. يك پاي خودش را در همين جبهه ي شهدا، موقع خنثي سازي مين از دست داد. بعد از او برادر حسن غفوري تا قبل از فتح المبين كارش مين گذاري و مین برداری در منطقه بود که شهید شد. يكي ديگر از فرماندهان كه نقش منحصر به‌فردی داشت و خاطره ی دلاوري هايش ماندگار شد، شهيد كريم پورمحمد؛ فرمانده جبهه ي انكوش بود، كه خودش کار مین‌برداری و مين گذاري را انجام می داد.
فرمانده جبهه ی شهدا؛ شهيد انورسر از پاسداراني بود كه دلاوري و شجاعت خاصی داشت. او هم در همان جبهه شهيد شد. بعد سيف الله صبور فرمانده جبهه شد و او هم همان‌جا شهيد شد. بعد سردار كوسه چي تا مقطعي از فتح‌المبین فرمانده ما شد. بزرگان دیگری هم بودند مثل شهيد ميرزا معلّم كه مسئول مهندسي لشكر27 بود و بعد مهندسي لشكر25  كربلا را تشكيل داد و در غرب شهيد شد. اولین فرمانده لشکر25  كربلا آقاي كوسه چي بود. اين جبهه به لحاظ ويژگي ها و سختي هايی که داشت، آدم هاي بزرگي را تعليم و تربيت كرد كه در قسمت هاي مختلف نقش هاي بزرگي ايفا كردند.
عملیات فتح المبين در سال60 به لحاظ ويژگي هايی که داشت در یادها ماند. بزرگ ترين هديه این عملیات برای شهرهاي دزفول، شوش و انديمشك بود كه زير آتش مستقيم و هجوم موشك دشمن قرار داشت. فتح المبين پيروزمندانه انجام شد و بخشي از فشاری را که روي اين شهرها بود، به خصوص دزفول كم کرد. طوری که ديگر آتش توپ خانه به شهر نمي رسيد. براي مردم دزفول خيلي سخت بود. با پيروز شدن رزمندگان و تصرّف منطقه ي فتح المبين، مردم خيلي خوشحال شدند.
قبل از عملیات فتح المبين هر مسجدي حدود دویست و پنجاه نيرو داشت. با طولاني شدن جنگ، فرسايش جنگ و بالا رفتن تعداد شهدا، بخشي از توان رزمي دزفول كم شد. شهر در معرض موشك بود. كسي بايد مي ماند و خانواده ها را جمع می‌کرد و اگر لازم بود به خارج از شهر می برد. خانواده ها به کسی نياز داشتند تا این كارها را انجام دهد. با این حال در طول جنگ خانواده هايي بودند كه دو، سه تا از فرزندان شان در جنگ بودند. خانواده هایي بودند که دو، سه تا شهيد دادند. مثلاً حمیدصالحی؛ فرمانده ی گردان حمزه لشكر7 كه قبل از او دو برادرش شهيد شده بودند. شب اوّل عملیات والفجر8 بعد از عبور از اروند به شهادت رسید. یک برادرش در عملیات بدر و یکی هم در عملیات فتح المبين شهيد شده بود.
نیروهای گردان حمزه از بچه‌های انديمشك بودند، ولي كادر اصلی و فرماندهان از بچه‌های دزفول.
دزفول نقش به خصوصی در عملیات فتح المبين داشت و توانست به تنهایی تا آخر جنگ يك لشكر را هدايت كند. شهرستان دزفول شانزده، هفده گردان نيرو داشت که دوتا تيپ تشكيل داد. غير از تيپ7 وليعصر، تيپ ديگري هم تشكيل شد. يكی به فرماندهي آقای رئوفی و دیگری به فرماندهي آقاي كوسه چي. همه ی اين ها بر مي گشت به آمادگی و اشتياقی که مردم برای دفاع از شهر داشتند.
غير از گردان هاي رزمي در رزمایش، حدود هشتاد نفر از بچه‌های دزفول بودند. ادوات، لجستيك، تداركات و زرهی. یک مدت يدالله صبوري مسؤول زرهي بود. سردار صبوري در والفجر8 شهيد شد. با دو، سه تا از دوستانش زرهی را تشكيل داده بودند. سه برادر بودند که دو نفرشان شهيد شدند. ما در گردان عمار بوديم و با يكي از گردان هاي لشكر21 حمزه ادغام شديم. آن موقع این جور بود که يك تيپ از ارتش و يك تيپ از سپاه باهم ادغام مي شدند. در عملیات فتح المبين تيپ3 از لشكر21 و تيپ7 ولی عصر با هم وارد عمل شدند. منطقه ي ما پاي پل كرخه بود. شبی که مي خواستيم وارد عمل شويم، ادغام تیپ ها پاي پل صورت گرفت و حركت هم از همان‌جا شروع شد. حدود ساعت هشت و نیم، آرام آرام حركت كرديم و تقريباً ساعت ده عملیات شروع شد. آن موقع فرمانده ي ما آقای عزيز تقی زاده بود كه در مرحله ي دوّم شهيد شد. كم كم رفتيم و رمز را كه گفتند، زديم به خط و با دشمن درگير شديم.
منطقه پوشش خوبي از علف‌زارهای بلند داشت. بهمن ماه بود. شب اوّل، خط عراق سقوط كرد و ما از خط عبور كرديم. با توجّه به پوشش منطقه، عراقي ها از تاريكی شب استفاده کرده و مخفي شدند. وضعیت طوري بود كه عراقی ها هر چه ماشین، آمبولانس، بولدوزر و تانك داشتند، جاگذاشته و فرار  كردند. در حال فرار هرچه دم دست بود برمی داشتند و می-رفتند. منطقه وسيع بود و نيرويي كه ما وارد كرده بوديم نسبت به وسعت منطقه زياد نبود، امّا بچه‌ها سريع به گروه هاي چهار، پنج نفره تقسیم شده و همه ي منطقه را پوشش دادند. یکی از معایب این بود که بچه‌ها از کنترل فرمانده دور می-شدند.
درگیری ها تا صبح ادامه داشت و بارها در محاصره می افتادیم و رها می شدیم. درحین درگيري  يك پيرمرد عراقي را اسير كرديم که تا صبح با ما بود. يك تيربارچی عراقی هم بود كه خيلي از بچه‌ها را شهيد كرد. آتش شديد و پيوسته اي داشت، ولی نيمه شب صداي تيربار خفه شد. نزديك ظهر وقتی منطقه تثبيت شد، اسيرها را تحويل مسؤولين داديم تا به عقب ببرند. گروهان تقريباً جمع شدند، نیروی کمکی هم رسید و شروع كرديم به پاک‌سازی منطقه. از پل کرخه به سمت دهلران، اولین سه راهي محل استقرار ما بود. بچه‌ها تيراندازي مي كردند و عراقی ها در حال فرار بودند. با دوتا از بچه‌ها مشغول گشت‌زنی بودیم که برخورديم به همان تيرباري كه شليك مي كرد. جنازه ی تیربارچی هنوز داخل سنگر قبضه بود. انگار فرقش را با شمشير جدا کرده بودند. زبانش از دهان بيرون زده بود. يك پایش از ران قطع ‌شده  و روی زمین افتاده بود. بچه‌ها عكس هايي هم از جيبش درآوردند. خيلي آدم خوش تیپی بود، مو زرد و خوش هيكل. آثار تير نبود. گویا شمشير خورده بود.
در مرحله  دوّم عملیات فتح المبين، در منطقه اي كه رادارها عمل مي‌كردند، مشكلي پيش آمد. عراق شب اوّل و دوّم فشار زیادي  آورد و بعضی يگان ها نتوانستند هدفشان را بگيرند. اگر این قضیه طول می‌کشید، اصل عملیات هم به خطر مي افتاد. نگران بودیم. آن موقع شهيد حسن باقري فرمانده قرارگاه نصر بود و ما در تيپ7 تحت فرماندهي او بودیم. شهيد باقري براي اين كه مشكلات عملیات فتح المبين را حل كند، مسؤولیت قبول كرد و دو شب بعد از مرحله ي اوّل هر چه نيرو از سپاه و ارتش مانده بود، همه را در يك مجموعه جمع كرد. با اين كه شناسايي خيلي دقيقي هم نشده بود، برای مرحله ي دوّم عملیات آماده شدیم. در این مرحله هدف تسخير رادار و سايت5 بود. ارتفاعات مشرف به این منطقه يكی از نقاط راهبُردی بود كه با گرفتن این ارتفاعات کل منطقه تصرّف مي شد. تا زماني كه گرفته نمی شد، عراق به منطقه تسلّط داشت. ما پشت خاکریز اوّل سازمان‌دهی شديم و به سمت سايت5 راه افتاديم. مسؤول شناسايي آن محور محمد عیدی مراد بود كه با يكي از بچه‌ها منطقه را شناسايي کرده بودند. غروب حركت كرديم و با توجّه به طولاني بودن مسير و پیچ‌وخم‌های راه، نزديك ساعت دو نیمه‌شب رسيديم به اطراف دژ عراق؛ جايي كه بايد عملیات را شروع مي كرديم. خيلي ها فكر كردند ما گم شده-ايم. از دو تا گردانی كه از ارتش و سپاه آمده بودند عملیات را انجام دهند، خبری نبود. نباید عملیات لو می رفت. در سكوت كامل رادیویی، هيچ شنودي نبايد مي شد. هيچ حرفي در بي سيم ها زده نمي شد، تا عراق نتواند شنود كند. يعني حتّی فرمانده  تيپ و فرمانده قرارگاه هم از عملیات خبری نداشتند، تا زماني كه رسيديم كنار دژ عراق و بچه‌ها آن جا را محاصره كردند. عراقي ها وقتی متوجّه شدند که نگهبان هاي روی دژ از وحشت فرياد مي كشيدند”جِيش الخميني، جِيش الخميني”
و ديگران را هوشيار مي كردند. به خواست خدا فرصت هیچ کاری پیدا نکردند. بچه‌ها از دژ بالا رفتند و تو محوطه ي رادار درگير شديم. درگيري بسيار شديد بود و در همان نقطه ي اوّل سه شهيد داديم. عزيز تقی زاده فرمانده گروهان که فرد بسيار شجاع و دلیری بود، شهيد شد. از گردان ما عباس تختايي و رحيم دوره گرد که بسيار رشيد و كشتي گير بود، از ديوار دژ بالا رفتند و در درگيري هاي اوّل گلوله خورده و شهید شدند. با بچه‌هایی كه بودند پيشروي کردیم. بعد از رادار صوت، جاده‌ای بود به نام دوصله كه از پايين ارتفاعات تپه هاي علي گريزد به سمت مرز مي رفت. ما در این منطقه پخش شده و تا صبح درگیر بودیم. چون منطقه تپّه ماهوري بود، بچه‌ها انرژي زیادی از دست دادند.
يكي از بچه‌ها را چند لحظه قبل از شهادت ديدم. آقای سَعَد؛ برادرکوچک سردار سَعَد؛ فرمانده سپاه دزفول. تازه آفتاب زده بود و داشت از تپّه‌ی بعد از رادار پايين مي آمد. من و رحیم بیات آب‌مان تمام شده بود و تشنه بوديم. به سعد گفتم: آب داري؟
گفت: «آره»
نصف قمقمه آب داشت که داد ما خورديم. در سرمای شب، آب خنك شده بود. شیرینی نباتی که داخل قمقمه انداخته بود، خيلي مزه داد و انرژي تازه ای برای حرکت در جاده به سمت مرز به دست آوردیم. آخرين بار كه شهيد سعد را ديدم آن جا بود. آن منطقه پر از سنگرهای عراقی بود که هنوز پاک‌سازی نشده بود. سعد موقع درگیری با آن ها شهيد شده بود.
درحال رفتن بودیم که دیدیم يكي از 106 هاي ما از روی جاده مقابل مي آید. گلوله‌هایش تمام شده بود و داشت برمي-گشت عقب. يكي از بچه‌های آشنا بود. گفتيم: وضعیت چه طوره؟
گفت: «بچّه ها دارن مي رن جلو.»
داشتند جاده را پاک‌سازی مي كردند. البتّه طبق قرار، ما بايد در منطقه ي رادار مي مانديم و جلوتر نمي رفتيم، ولي بچه‌ها جلو رفته و درگیر  شده بودند.
ما بعد از کمی استراحت، دوباره شروع به حركت كرديم. یک مقدار كه جلوتر رفتيم، يكي از سربازان لشكر21 که آر.پي. جي داشت، با ما همراه شد. سه نفری یک تیم شديم. بچّه ها تيم دو، سه نفره تشکیل داده بودند و با فاصله ي پنجاه  متر، صدمتر مي‌رفتيم جلو. در منطقه درگيري مي شد، تيراندازي مي شد، عراقی ها وقتی آتش را سنگین می دیدند، تسليم مي شدند. در همين حين درگیری، ديديم يك آمبولانس عراقی در حال خروج از منطقه است.  به بيات گفتم: فكر كنم اينا عراقي اند.
گفت: «نه. بچّه هاي خودمون هستن. حالا شليك نكنيم ببينيم وضعيّت از چه قراره. خودي اند یا عراقي.»
آمبولانس آماده ي حركت بود. ما سي متري با آن فاصله داشتيم. سرنشینان به محض دیدن ما دستي تکان دادند، گازش را گرفتند و به سرعت رفتند. ما يك لحظه ترديد كرديم که شاید خودي نباشند و آن ها را بستیم به رگبار. تیرها به هدف نخورد. سرباز ارتشي كه با ما بود، یک آر.پي. جي زد، امّا آر.پي. جي هم به آن ها نخورد و از دست ما رفتند!
ما به راهمان ادامه داديم تا رسيديم به جايي كه سي- چهل نفر عراقي جمع شده بودند و مي‌خواستند اسير بگيرند. اما ما آن ها را خلع سلاح کردیم. دست و پای شان را بستيم و در كنار جاده‌ی دوصله كه به سمت رادار و سايت5 می‌آمد، به صف كرديم و رو به عقبه راه افتادیم. از آن طرف کاتیوشای خودمان مي زد و از اين طرف آتش عراق. سه نفری با چهل- پنجاه  تا اسير، زير آتش خودي برگشتیم به سمت عقب. دست اسير ها بسته بود، وقتي گلوله مي خوردند، مي افتادند زمين و بلند کردنشان مكافات بود. بايد خودمان يكي يكي آن ها را بلند می‌کردیم. آن موقع سني نداشتيم. آن ها هم خيلي درشت هيكل بودند و نمي شد بلندشان كرد. به بچه‌ها گفتم: بابا بذار دست همه رو باز كنيم، هرچی مي خواد بشه، بشه.
با سرنيزه همه ي بندهايي را كه بسته بوديم، باز كرديم تا سريع تر حركت كنند. آن ها را به دو آورديم. تقريباً نيم ساعت-چهل  و پنج دقيقه طول كشيد تا برگرديم عقب. از حد آتش خودي عبور كرديم و رسيديم به بچه‌های خودمان.
چند تا از ماشين هاي ارتش را برای سوار کردن اسيرها تحویل گرفتیم. آن ها را سوار كرديم و راه افتادیم به سمت رادار. در طول مسیر ديدم عراقي ها ساعت های خود را درمي آورند كه به ما بدهند. گفتم: ما ساعت ها و پولتان را نمی خواهیم.
يكي از آن ها به فارسي چیزی گفت. تا آن موقع يك كلمه هم حرف نزده بود. وقتی فهمید نيروهاي ايراني نمي خواهند اسير را بكشند و امنیت رواني اش تأمين شد، شروع به صحبت کرد. به او گفتم: تو فارسي بلد بودي؟
گفت: «آره. تقريباً هرچي شما مي گفتيد، متوجّه مي شدم.»
اصالتاً كُرد عراق بود. گفتم: چه طور فارسي ياد گرفتي؟
گفت: «سال ها پيش در ايران بودم. مدّت زيادي در ايران آموزش ديدم. فارسي را هم آن موقع یاد گرفتم.»
بعد گفت: «ما فهميديم كه شما قصد كشتن ما رو نداريد و مي خواهيد ما رو بياريد عقب.»
گفتم: همكاري كنيد تا زودتر از اين منطقه عبور كنيم.
خلاصه ما سه نفر توانستیم اسراء را سالم تحويل دهیم به اردوگاهی كه مشخص شده بود.
ارتش عراق ایرانی‌ها را برای نیروهایش وحشي و بي رحم جلوه داده بود تا وقت درگیری به ما رحم نكنند. آن ها اگر می-دانستند ايراني ها آدم هاي خوبي هستند، بدون درگيري و جنگ اسير مي شدند. ما مي توانستيم همه ي آن ها را به رگبار ببنديم و بكشيم، یا در آن وضعیت سخت كه زیر آتش بوديم، دستشان را باز نكنيم.
ما سه نفر بوديم و آن ها چهل نفر نظامي آموزش‌دیده، كه همه بالاي سي-سي وپنج سال سن داشتند، باکلی تجربه و حداقل هفده، هجده سال سابقه.
با سقوط سايت و رادار، مرحله ي دوّم عملیات فتح المبين تثبيت شد.
درگردان ما پسر چهارده ساله ای بود به  نام محسن بزرگي که قبل از عملیات ما در پادگان دوكوهه بود. سه بار خواستند محسن را به خانه بفرستند، امّا نتوانستند. جوان ترين نيرو در منطقه بود كه تا آخر فتح المبين ماند. روز تسخیر سایت5 در همان جا حدود ساعت پنج بعد از ظهر، صدا و سیما يك مصاحبه با او انجام داد كه يك بار هم از تلويزيون پخش شد. ويژگي هاي خاصی داشت. بعدها آمد واحد تخریب و مسؤول اطلاعات تخريب لشكر ما شد. در والفجر8 کل شناسايي هاي منطقه توسط آقا محسن انجام  شد. شب اوّل هم كنار شهر فاو از نيروهاي خط شكن اهواز بود. در واقع مسؤول يكي از محورهاي ما بود و بعد از این كه زديم به خط، شهيد شد.

برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته رحیم مخدومی

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمید رضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون

حمیدرضا آمون