خاطرات و عکس های احمد منصوری
احمد منصوری در یک نگاه:
متولد 1336
بچه ی تهران است. فرزند پدری که کارمند بود و مادری خانه دار. وقتی جنگ شروع شد بیست وسه ساله بود و دیپلم داشت.
او از سال 60 مربیگری تخریب پادگان امام حسین(ع) را برعهده داشت. فردی بود بسیار جدی و در عین حال فنی و کار بلد. اهل ملاحظه نبود. بچه های تخریب او را فردی صریح و رُک می شناسند.
در طول دوران دفاع مقدس به مسؤولیت تخریب لشکر رسید. بعدها تحصیلاتش را تا کارشناسی ادامه داد. اکنون بازنشسته است، دو فرزند دارد و در تهران زندگی می-کند.
احمد منصوری
همکلاسی هایم توده ای شدند/ 66
مین گذاری جاده های پادگان ابوذر/ 67
دو انفجار در میدان/ 69
جنگ بی برنامه/ 70
همکلاسی هایم توده ای شدند
قبل از انقلاب، معلمی داشتیم که بچه های دبیرستان را به سمت حزب توده منحرف می کرد. بعدها یک سری از همین بچه ها دستگیر شده و یک سری هم از کشور فرار کردند. بنده برای مبارزه با اسرائیل، رفتم لبنان. هنوز از انقلاب ایران خبری نبود. نزدیک یک سال و خورده ای در لبنان بودم. وقتی انقلاب شد، برگشتم. تا کلاس دوم دبیرستان درس خوانده و رفته بودم دنبال مبارزات انقلابی. همان اوایل انقلاب وارد سپاه شدم.
جنگ که شروع شد، با تعدادی از دوستان رفتیم پادگان امام علی(ع) آموزش تخریب دیدیم و کارت مربیگری گرفتیم. سال60 به همراه دوستم رضا گودرزی اعزام شدیم به پادگان امام حسین(ع). این پادگان مربی کم داشت. مسؤولیت کل تخریب آن جا برعهده ی آقایان کهن و آذربنیاد بود. بعدها آذربنیاد به جبهه رفت و کهن نیز در همان پادگان به شهادت رسید.
مین گذاری جاده های پادگان ابوذر
سال60 ما هم رفتیم جبهه. مأموریت دو ماهه گرفتیم برای غرب کشور؛ منطقه ی سرپل ذهاب و گیلان غرب. ولی بیست ودو ماه ماندیم. آن زمان هنوز تیپ و لشکر تشکیل نشده بود. مسؤولیت تخریب مناطق سرپل ذهاب و گیلان غرب برعهده ی ما بود. در پادگانی که قبلاً مختص زاغه های ارتش بود، استقرار داشتیم.
کار ما در آن جا شناسایی و پاک سازی میادین مین، قبل از ورود نیروها به عملیات بود. دشمن راه های اصلی پادگان ابوذر را مین گذاری کرده بود تا رفت و آمد ما را مختل کند. ما این میادین را شناسایی و پاک سازی می کردیم تا نیروهای رزمنده به راحتی بتوانند وارد شده و از پشت به دشمن ضربه بزنند.
عملیات بازی دراز که انجام شد، رفتیم گیلان غرب. فرماندهی عملیات برعهده ی ملکی بود. زمانی که هنوز تیپ تشکیل نشده نبود، ما با کمک گروه های محلی، عشایر و نیروهای آزاد به سمت قصرشیرین می رفتیم و تا جایی که می توانستیم به دشمن ضربه زده، برمی گشتیم. بعد از شهادت حاج بابایی، تیپ سیدالشهدا وارد منطقه ی سرپل ذهاب شد.
بعد از عملیات شیرودی و پاک سازی میادین مین، آن منطقه را که تپه ی خیلی بزرگی بود از دست دشمن خارج کردیم. بعد، نیروهای دیگری آمده و جایگزین ما شدند. ما هم از آن جا خارج شدیم. آمدیم تهران و تجربیات خود را به بچه های پادگان گزارش کردیم.
من دانشگاه را ادامه داده و مسؤول واحد خنثی سازی استان تهران شدم.
بعد از آن در سال 64 به عنوان نیروی ساده به غرب کشور؛ لشکر محمد رسول الله اعزام شدم. ما را بردند داخل چادر و گفتند: «شما این جا باشید، اگه نیرو نیاز داشتیم، از شما استفاده می کنیم.»
حسین کربلایی و داریوش جعفرزاده هم آن جا بودند.
تقریباً چهار ماه در تیپ بودم، ولی هیچ عملیاتی نشد. مأموریت ما به اتمام رسید و برگشتیم پادگان.
دو انفجار در میدان
در گیلان غرب با یکی از دوستانم به نام عباس، میدان مین کار می گذاشتیم و یا از پشت به دشمن ضربه می زدیم. یک راه فرعی بود که دشمن هم شبانه از آن جا می-آمد، به ما ضربه می زد و برمی گشت. ما تصمیم گرفتیم این جاده را مین گذاری کنیم. به عباس و یک بسیجی دیگر که نامش حبیب بود، گفتم: این قسمت رو مین های M14 بذارین. این جا کفیِ اگه بارون هم بیاد، خیلی راحت شسته نمی شه.
بعد گفتم: همین جا بمونید تا من برگردم.
آن ها رفتند سمت چپ و من رفتم سمت راست. تقریباً نُه تا مین M16 کار گذاشتم. تله هایش را بسته بودم که یک دفعه دیدم سر و کله شان پیدا شد. گفتم: این-جا چه کار می کنید؟
گفتند: «اومدیم ببینیم شما چه کار می کنی.»
گفتم: جلو نیایید که …
یک دفعه انفجاری رخ داد. آن دو نفر در میدان مینی که من گذاشته بودم، به تله افتاده و شهید شدند. تنها کاری که توانستم بکنم، خنثی کردن میدان و خارج کردن آن دو از میدان بود. بعد دوباره میدان را بستم.
بقیه ی مین هایی را که می خواستم کار بگذارم، بردم زیر تپه ای پنهان کردم. سریع برگشتم به مقر. خودم را به بچه های گروه ابراهیم هادی و حسین الله کرم رسانده و جریان را برایشان تعریف کردم. آن ها رفتند، آن دو شهید را آورده و تشییع کردند.
دوباره صدای انفجار آمد. این بار دشمن در تله ای که ما گذاشته بودیم، افتاده بود. صبح، با یک گروه رفتیم، دیدیم خون زیادی ریخته شده و وسایل شان جا مانده است. این که چند زخمی یا کشته داده بودند، چیزی نمی دانستیم، ولی در مجموع باز هم میدان را تکمیل کرده و برگشتیم.
جنگ بی برنامه
زمانی که هنوز تیپ تشکیل نشده بود، برنامه ریزی هم در جنگ وجود نداشت. یک گروهان در هر مکانی که بود، خودش تصمیم می گرفت که مثلاً تپه ای را بگیرد یا به منطقه ای ضربه بزند. هر کسی برای خودش عملیات می کرد. گروه های ده، بیست نفره جمع می شدند، از نقطه ای حمله می کردند و به دشمن ضربه می زدند.
برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته استاد رحیم مخدومی
ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد
چاپ :اول فروردین 1393