خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (9)

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (9)

کاکاعلی 8
اسم این چیزها را بعضیها  ” پیشونی نوشت ” می گذارند، بعضی ها هم یک اتفاق خوب. اسمش را هر چی که می خواهند بگذارند، بگذارند اما: داداشِ علی؛ یعنی آقا رسول، در تهران زندگی می کرد و خانواده تصمیم گرفت علی را برای سال سوم راهنمایی بفرستد تهران که آنجا درس بخواند. پسرکی چارده پانزده ساله، سال های پنجاه و پنج، پنجاه و شش، آن هم درتهران آن زمان، اگر ذاتش درست نبود، اگر شیری که خورده بود، طیب و طاهر نبود، و اگر آن پسرک اصل و اصالتش را گم کرده بود، صحبت ها، نصیحت ها و راهنمایی های” آقای توتونچی” – معلم خوب مدرسه – در دلش اثر نمی کرد. اما عبدالعلی، از آن بچه هایی بود که وقتی می دیدیش، توی ذهن خودت، به خودت می گفتی:
– معلومه که ایپسرو آینده ی روشنی داره.
آقای توتونچی، همه ی این چیزها را توی پیشانی عبدالعلی خوانده بود. این بود که از همان ابتدای کار، راه را به پسرک نشان داد، حرف زد، صحبت کرد، راهنمایی کرد و آن خمیر مایه ی پاک را شکل داد و تا روزی که مادر علی زبان باز نکرده بود هیچکس از راز علاقه ی عجیب آقای توتونچی به علی، پرده برنداشته بود:
-اودَفَ* بود که رفتم تهرون خونه ی بَچَم رسولَ*یادته ننه؟
-ها یادُمه خوب خوب
-ها، همون دَفَ یه سری هم رفتم مدرسه ی علی جونی تا اوضاع درسشُ بپرسم،
-خوب خوب
-همه ی معلما ننه، اَ علی جونی مثِ تخم چیشاشون راضی بودن. یکیشون بود ننه به اسم آغِی توتونچی. خدا رحمت کنه بویاشُ ننه! اینقده، ای آدمو مودب و سر به زیر بود که نگو و نپرس نور از صورتش می بارید، معلوم بود لقمه ی حلال خورده ننه، تا فهمید مادرعلی هسَّم، اومد خیلی مودب، اول سلام و احوالپرسی کِرد، بعدشَم جلوی همه شروع کِرد به تعریف علی جونی کردن، اگه بدونی ننه چطوری اونجا سرمو با افتخار بالا گرفته بودم. شیر مادر حلالش نمیدونی ننه! تو دفتر مدرسه جلوی اون همه معلم زن، این جوون چیش اَ رو زمین وَر نمی داشت هَمَشَم* اَ علی تعریف می کِرد:
-مادرجان! ماشاالله به این ادب و کمال پسرتون، دستتون درد نکنه خیلی خوب تربیتش کردین اهل نمازه، الحمدلله مسائل دین رو می فهمه عقل و شعورش بیشتر از سنشه، چه انشاهای قشنگی می نویسه بهش گفته م که از انشاهاش یه رونویس هم به من بده. کاشکی ما ده تا شاگرد داشتیم مث این گل پسر شما.
تقدیر می دانست، اما مدیر، معلم و شاگردهای مدرسه نمی دانستند که یک روزی، هم آقای توتونچی شهید می شود و هم شاگردش عبدالعلی ناظمپور. پس از سال ها خیلی ها فهمیدند که راز جوش خوردن این معلم و شاگرد به همدیگر، در تقدیری به نام شهادت خلاصه می شده است.
این هم یکی دیگر از شیرین کاری های تقدیر بود.
قشنگ بود نه؟
پاورقی
*اودَفَ: آن دفعه*بَچَم رسول: بچه ام رسول
* هَمَشَم: همه اش هم