خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (8)
کاکاعلی 7
مهر ماه آمد و مدرسه ها باز شد حالا علی که ده سالش بود سر کلاس چهارم می نشست. چند روزی که گذشت مادر دید پسرش که از مدرسه بر می گردد کمی بد اخلاق شده، بهانه گیری می کند ، بد قلق می نشیند یک گوشه و غصه می خورد و با کسی هم حرفی نمی زند. روز دوم سوم بود که نا بهنگام گفت:
-من دیگه مدرسه نمیرم
همه تعجب کردند و دور علی جمع شدند. مادر دستپاچه گفت:
-اِاِاِ…اِوا یَنی چی* ؟! چرا؟ چی شده علی جونی؟ ها؟ با کسی دعوات شده؟ کسی چی بهت گفته؟
– نه خانم معلممون.
-خانم معلمتون چی؟ چیزیش شده؟
-نه خانم معلممون، چادر که سر نمی کنه هیچی تازه با سر پتی هم می آد سر کلاس یا مدرسه مُ عوض کنین یا من دیگه مدرسه نمیرم
-آخه تو چی کار به کار خانم معلم داری پسر بشین درساتو بخون. کلّه ش پتی هَ که پتی هَ به تو چه
-نه ما نگاش که می کنیم گناهکار می شی.
و شروع کرد به گریه کردن.
هر کار کردند، علی راضی نشد که نشد. مادر بلند شد، چادر چاقچور کرد و همراه پسرش، راهی مدرسه شد. یک راست رفت دفتر، سراغ مدیر که “آقای سیادت” بود و…
از فردا علی را سر کلاسی گذاشتند که معلمش مرد بود. از فردا هر وقت مدیر، علی را می دید، لبخند می زد، باهاش دست می داد و چند بار، آرام با دست می زد روی شانه اش و می گفت:
-بارک الله زنده باشی علی آقا پیرشی پسرم.
* یَنی چی: یعنی چی