خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (7)

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (7)

کاکاعلی 6
علی از مدرسه به خانه آمد دید که مهمان دارند و خویش و قوم های نزدیک از تهران آمده اند، خیلی خوشحال شد. تا آمد که پایش را داخل اتاق بگذارد فوری برگشت عقب. مادر آمد بیرون و پرسید:
-علی جونی! پَ چرا داخل نمی یِِِیْ*.چیزی شده؟
-ننه! به اون خانما بگو روسری ها شونُ سر کنن تا من بیام داخل کلّه شون پتی یه زشته
-الهی ننه ت قربونت بره اشکالی که نداره، تو بچه ای ننه جون، ایچیزا برا وقتیه که بزرگ شدی.
هر چی اصرار کردند که علی آقا! تو تازه کلاس سومی، بچه ای و به سن تکلیف که نرسیدی به گوشش نرفت که نرفت و خانمها مجبور شدند که تسلیم تصمیم علی شوند و روسری هایشان را سر کنند تا علی آقا! بیاید داخل.
پاورقی
*   نمی یِِِیْ: نمی آیی