خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (6)
کاکاعلی 5
مثل هر روز صبح که خروسخوان بیدار می شد، آن روز هم با صدای صلوات های مادر، از خواب بیدار شد. دست و رویش که شست، نمازش که خواند، مادر، کاسه ای داد دستش و هزار تا قربان صدقه هم همراهش کرد و تا علی از آش فروشی سر کوچه برگردد بساط سفره ی صبحانه و چای و نان داغ را آماده کرد. علی با کاسه ی داغ پر از آش برگشت. بوی آش تازه همه را کشید سر سفره علی هم آمد نشست اما انگار راحت نبود. مادر داشت زیر چشمی می پائیدش، و دید که دست کرد توی جیب که بقیه ی پول را برگرداند. پول ها را که شمرد متوجه شد که آش فروش، اشتباهی دو ریال زیادی داده.
ننشسته، از سر سفره بلند شد، دو ریالی را برداشت که برگردد. مادر گفت:
-علی جونی! قربونت بشم ننه. سر ظهر که اَ مدرسه بر می گردی پولو بهش برگردون. حالا صبحونه تُ بُخُ
اما صدای علی توی حیاط پیچید که:
-شاید اَ مدرسه برنگشتم، باید بدهکار مردم باشم؟!
صدای به هم خوردن در حیاط خانه بلند شد. مادرکه خودش بهتر می دانست چه بچه ای تربیت کرده، بلند شد و از توی بقچه، یک مشت اسپند آورد و ریخت توی اجاق. دود اسپند که توی خانه پیچید آهسته لب هایش نیز می جنبید و فوت می کرد:
-قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس…