خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (5)

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (5)

کاکاعلی4
ماه محرم و صفر، کار علی در می آمد. از مدرسه که برمی گشت، راه به راه، عصر ها می رفت شادِسمَیْل. فرش ها را پهن می کرد جارو می زد و کمک می کرد تا استکان ها شسته شود. بعد از نماز، روضه خوانی و سینه زنی  بود و او باید چای و قلیان می گرداند. هر شب سر پیرزن ها غرغر می کرد که چرا قند زیادی بر می دارند ولی آن ها می گفتند:
-ننه جونی ایقندا* نارنگه مال مجلس روضه ی امام حسینه؛ تبرُّکه می بریم که تو خونمون برکت بیاد.
 اما علی قبول نداشت و می گفت:
-اگه بحث تبرّکه همون یکی دو تا که می خورین کافیه چرا قند زیادی می برین خونه؟
 بعد از مدتی مادرعلی متوجه شد که علی به پیرزن ها چای نمی دهد و واسطه شد تا علی از سر تقصیر پیرزن ها بگذرد. علی قبول کرد به شرط این که به جای اون کس دیگری چای بگرداند و او فقط به مردها چای بدهد.
 یکی از شبهای ماه محرم که روضه خوانی و سینه زنی تمام شد، همه به خانه برگشتند به جز علی و بیشتر از همه هم مادرش نگرانی می کرد. اولین جایی  هم که بچه ها را فرستاد امامزاده بود. اما پیدایش نکردند. خانه ی دوست، آشنا، همسایه ها حتی مدرسه! نه! علی پیدا نشد که نشد. نگرانی مادر، همه را نگران کرده بود، تا این که حسن؛ داداش علی، دوباره رفت شادِسمَیْل و شروع کرد به گشتن و  همه ی صحن ها را گشت تا عاقبت پشت یکی از ستون ها در تاریکی، علی را دید که کتاب دفترهایش را زیر سر گذاشته و از خستگی خوابش برده.
پاورقی
* ایقندا: این قندها