خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (4)
کاکاعلی 3
بهتر نیست همین اول کار دو کلام راجع به لهجه ی جهرمی ها با هم صحبت کنیم تا با شخصیت های کتاب رابطه ی صمیمانه تری پیدا کنیم؟
عرض به حضورتان که شکستن کلمات در لهجه ی جهرمی ها خیلی مرسوم است و معمولا چند حرف وسط بعضی کلمه ها را حذف کرده و با قیمانده را ادا می کنند. مثلا آقا دایی را “آدیْی” و شاهزاده حسین که اسم امامزاده ای در جهرم است را “شادَ حسین” می گویند. ادا نکردن حرف آخر کلمه در جهرم بسیار رایج است یا اصلا نمی گویند و یا خیلی خفیف ادا می کنند. مثلا به جواد می گویند “جوا” و به رحمان می گویند “رحما”. طبق همین فرمول، کلمه ی پس می شود “پَ” و از می شود “اَ”. اضافه کردن یک “او” به آخر اسم اشیاء هم زیاد مرسوم است و خودکار می شود “خودکارو” یعنی آن خودکار که البته در جاهای دیگر کشور معمولا می گویند خودکاره اما در ناحیه ی جنوب کشور این “ه” به “او” تبدیل می شود. جهرمی ها همیشه نون آخر “این” را خذف می کنند و فقط حرف “ای” می ماند که به اسم ها می چسبانند مثلا این پسره می شود “ایپسرو”.
گاهی محلات مختلف شهر هم ادبیات خاص خودشان دارند و در بعضی محلات، حرف “ب” داخل کلمات را به “واو” تبدیل می کنند ببین را “بِوین” ، عبدالرضا را “اَوْدُرضا” و عبدالحسین را “اَوْدُلُسِی” ادا می کنند.
اضافه کردن یک “هَ” به آخر بعضی فعل ها مثلا “رفته است ها” را “رفته هَ” می گویند.آن ها در ادا کردن ضمه ی کلمات هم خیلی اغراق کرده و “اُ” را به او تبدیل می کنند؛ کجا می شود “کوجا” و کدام، می شود “کودوم”. در بعضی کلمه ها هم حرف “آ” را “اَ” می خوانند و کجایی را می گویند “کوجَیی”، حالا حساب کن جمله ی ” پس کجایی آقا دایی” چه می شود! می شود:
-“پَ کوجَیی آدیْی؟”
فکر کنم همین قدر کافی است و اگر موافقید برگردیم سر قصه امان. توی جهرم،” صحرا” چند تا معنا دارد، یکی همان بیابان است که شما هم می دانید، دوم به معنای باغ یا بنه ای ست که در آن چاه و تلمبه ای راه می اندازند و زمین را زیر کشت می برند.
… و سوم این که ” صحرا ” اسم یکی از محلات جهرم هم هست، با امامزاده ای به اسم” امامزاده اسماعیل” که جهرمی ها به آن می گویند ” شادِسمَیْل ” که مخفف ” شاهزاده اسماعیل ” است.
اهالی محله ی صحرا، سر ظهر که می شد، از پشت بام خانه ای نزدیک شادِسمَیْل، صدای تیز اذانی را می شنیدند و از همدیگر می پرسیدند:
-ایپسرو، کیه که اذون می گه؟…
-ای؟ ایعلی یه دیگه، اَوْدُلَلی* پسر احمد آغِی* ناظم پور..
و منظورشان عبدالعلی پسر احمد آقا ناظم پور بود.
زن های محل هم وقتی مادرش را می دیدند می گفتند:
-ماشالّا… چه بچه ای تربیت کردی… ماشالّا خدا بهت ببخشدِش… نمک باشه… داغش نبینی.
شاید شما هم اگر بودید همین قدر تعجب می کردید و اذان گفتن پسر بچه ای هشت نه ساله، هر روز از بالای پشت بام خانه باعث می شد که به خودتان بگویید:
-انگاریا ایپسرو* با بقیه ی پسرا فرق داره هَ؟!!…
خوب… خدا پدرتان را بیامرزد… ما هم همین را می گوییم و انگار این پسر با بقیه ی پسرها فرق هایی داشت.
علی، کلاس سوم ابتدایی بود. از مدرسه که می آمد خانه… تندی دفتر کتابش را می گذاشت و از راه پله می رفت پشت بام و آنجا می شد هم قد نخل های امامزاده… کلی کیف می کرد… لحظه ی اذان؛ همراه با صدای خادم امامزاده، که توی حیاط خاکی شادِسمَیْل ، کنار نخل ها ایستاده بود، هر دوتا دستش را روی گوشهایش می گذاشت و هر چی صدا داشت خالی می کرد توی آسمان:
– الله اکبر… الله اکبر… اشهد ان لا اله الا الله…
پیرمردهای مسجدی که خیلی دوستش داشتند، او را ” آشیخ ” صدا می کردند…
پاورقی
*اَوْدُلَلی: عبدالعلی
*آغِی: آقای
*ایپسرو: این پسره