خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (3)
کاکاعلی2
ماه شعبان داشت کم کم سر و کله اش پیدا می شد، اما مادر کمی دل نگران بود. او به بچه ای که در شکم داشت فکر می کرد و همه اش دلهره داشت که نکند بعد از به دنیا آمدنش – مثل بچه های قبلی – کم شیر شده و صبح تا شب، دنبال زنی بگردد که بچه اش را شیر بدهد یا این ور و آن ور دنبال شیر خشک بدود تا شکم بچه اش را سیر کند. یادش آمد وقتی حسین متولد شد به دلیل کم شیری مجبور شد بچه را بدهد تا زن همسایه شیرش بدهد و حالا از این فکرها داشت دلش می لرزید… آن شب هم با همین فکر و خیال ها خوابید. فردا صبح خیلی زود پسر بزرگش؛ عبد الرسول، از خواب که بیدار شد لبخندی زد و گفت:
-مامان!… من یه خوابی دیدم…
مادر با لبخند دستی به سر پسرش کشید و گفت:
-چه خوابی دیدی پسرم؟ خیر باشه ایشالا…
-خواب دیدم که یه قوطی، از آسمون چرخ می خوره و پایین می یاد تا این که جلوی پای من افتاد زمین. رفتم جلو نگاه کردم… دیدم روی سر قوطی یه کلیده. در قوطی رو باز کردم دیدم پر از شیره. قوطی رو برداشتم که بیارمش خونه که یه دفعه صدای مردی شنیدم که می گفت:
-خدا به زودی یه برادر بهت می ده،.. این شیر هم حضرت علی برا اون فرستاده… به مادرت بگو نگران نباشه…
مادر با خنده گفت:
-خوب بعدش چی شد؟
-هیچی دیگه… از خواب پریدم…
خواب را جدی نگرفتند؛ گفتند بچه است و خواب بچه هم چندان اعتباری ندارد.
بیشتر از شش روز از ماه شعبان سال 1340 نگذشته بود که بچه به دنیا آمد. وقتی دیدند پسر است یادشان به خواب عبدالرسول افتاد؛ صدایش زدند و گفتند خوابت را دوباره تعریف کن. عبدالرسول هم با آب و تاب بیشتری خوابش را برای همه تعریف کرد، چقدر هم خوششان آمد. مادر بزرگ پا شد و یک مشت نقل سفید به عبدالرسول داد و محکم سرش را ماچ کرد. اسم بچه را به خاطر خوابی که عبدالرسول دیده بود عبدالعلی گذاشتند…
خانواده ی احمد آقای ناظم پور حالا شلوغ تر شده بود. سه پسر و دو دختر داشت؛ حالا شده بود چهار پسر. مادر بچه ها، از همه بیشتر خوشحال بود؛ همه اش فکر می کرد که این بچه با دیگر بچه هایش فرق دارد و حتما رازی در کار هست که حضرت علی به پسرش لطف کرده، مخصوصا وقتی می دید که بر خلاف دیگر بچه هایش مشکل شیر هم پیدا نکرد این بود که عبدالعلی را خیلی بیشتر از بقیه ی بچه هایش دوست داشت و او را “علی جونی” صدا می زد.