خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (23)

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (23)

کاکاعلی22

رفیق “جون جونی” شدن، از اتفاقاتی بود که در جبهه زیاد می افتاد و دو نفر شدیدا به هم دل می بستند به طوری که اکثر دقایق شبانه روز را با هم بودند. مسعود ذبایحی با علی اصغر بهمن زادگان شده بود رفیق “جون جونی” و همه ی دقایق شبانه روز را با هم بودند، از دو و نرمش صبح تا ناهار و شام شب. این روزها هم که محرم بود در روضه خوانی ها و سینه زنی ها همدیگر را ول نمی کردند. موقع خواب هم پتوهایشان را کنار هم پهن کرده و آن قدر حرف می زدند تا خوابشان ببرد. حتی سعی می کردند که همه ی ماموریت ها را هم با هم باشند. اما آن روز  تقدیر جور دیگر می خواست و کاکاعلی، مسعود را فرستاد ماموریت، طرف های تنگ چزابه برای پاکسازی میدان مین و علی اصغر هم همراه بچه ها رفت جای دیگر.

در حین کار مین چل تکه ای منفجر شد و علی اصغر به شهادت رسید. بچه ها جنازه را در لندروری که با آن به ماموریت رفته بودند گذاشته و برگرداندند عقب و سپردند به بچه های تعاون و خودشان آمدند سوسنگرد توی همان ساختمان هایی که مستقر بودند. شهادت علی اصغر روی بچه ها تاثیر گذاشته بود و غم خاصی همه جا حس می شد. فردا ظهر، مسعود از ماموریت برگشت و اول از همه سراغ علی اصغر را گرفت اما کسی جرات نکرد چیزی بگوید. بار دوم و سوم هم کسی چیزی نگفت… از سکوت بچه ها حدس زد که اتفاقی افتاده… یواش یواش خودش همه چیز را فهمید، هیچی نگفت آرام رفت سر ساکش و همان لباس مشکی که شب های عزاداری می پوشید را در آورد و پوشید و یک گوشه ی دنج گیر پیدا کرده و در خودش  فرو رفت و شرع کرد به سیگار کشیدن. وسط همین دود و آه بود که کاکاعلی سر رسید. بیشتر بوی سیگار او را کشید آن طرف. آمد کنارش نشست و با تعجب گفت:
مسعود! اینا کار توهَ؟ سیگار می کشی؟…اِ اِ چرا مشکی پوشیدی؟…
مسعود سکوت کرد و چیزی نگفت.
 یکی از بچه ها نزدیک شد و اشاره کرد که به خاطر شهادت علی اصغره… کاکاعلی آرام نشست کنار مسعود و سرش را گرفت توی بغل چند تا ماچ محکم کرد و  با لحن خیلی آرامی گفت:
آکاکا! ما همه مون اومدیم که شهید بشیم. شهید شدن یه افتخار بزرگیه که به ایراحتیا به هر کسی نمی دن. تو نباد برا کسی که به ایدرجه ی بزرگ رسیده عزا بگیری کاکام! تو که نباد پیرَنِ مشکی بپوشی چیشام! دُرُسّه که تو اونو اَ دَس دادی اما می دونی او حالا کجاس و به چه جایگاه بلندی دس پیدا کِرده؟ مگه تو مقام شهیدُ نمی دونی پاشو خوشال باش و پیرَن مشکیت هم در آر و دعا کن که خودتَم شهید بشی.
مسعود اشک هایش را پاک کرد و در حالی که خودش را جمع و جور می کرد گفت:
میدونی کاکاعلی! ناراحتم که چرا ما که این همه وقت شب و روز با هم بودیم چرا لحظه ی شهادتش همراهش نبودم.
ببین کاکامسعود! این حکمت کار خداس که تو شهادت عزیز ترین رفیقتو نبینی شاید تحملش خیلی برات سخت می شد شاید خیر و صلاحت همین بوده که تکه تکه شدن برادرتو نبینی و تا آخر عمر خاطره ی تلخی از علی اصغر در نظرت نمونه.
آن روز کاکاعلی آن قدر از مقام شهید گفت که کم کم همه دورش جمع شدند. لبخند رضایت به لب همه نشست و همه با هم دعا کردند که آن ها هم مثل علی اصغر بهمن زادگان شهید شوند.
علی اصغر بهمن زادگان اولین شهید تخریب جهرم از گروه “شین جیم” یا همان شهدای جهرم بود که قول داده بودند هر کس شهید شد بقیه را شفاعت کند و طولی نکشید که برادرش حاج علی اکبر بهمن زادگان هم در والفجر 2 به او پیوست.