خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (19)

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (19)

کاکاعلی18
آقای رستگار معلم هنرستانش، او را توی خیابان دید که ساکش را روی دوشش انداخته و عازم جبهه است پرسید:
-فرصت باشه علی آقا اَ کوجا می خِیْ بری* ؟
خندید و گفت:
-ما را حلال کن آق معلم! دَریم می ریم دانشگا
-دانشگا! دیپلم نگرفته؟
-میدونی آقا می ریم دانشگاهی که امام گفته منظورم جبهه س ایچَن سالو خیلی اذیتتون کِردیم ببخشمون آغِی رستگار.
و خم شد دست آقای رستگار را بوسید. اوهم هیکل استخوانی و لاغر علی را بغل کرد، پیشانی اش را بوسید و گفت:
– به خدا سپردمت مواظب خودت باش پسرم.
پاورقی
* اَ کوجا می خِیْ بری: به کجا می خواهی بروی؟