خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (18)
کاکاعلی 17
عبدالعلی در هنرستان، رشته ی برق می خواند و جلال جعفر زادگان رشته ی راه و ساختمان. هر دو تایی آمدند در بسیج اسم نوشتند اما جلال رفت گروه ابوذر که فرمانده اش سید علی شرافت بود و عبدالعلی هم رفت گروه سلمان که فرمانده ش خلیل رستگار بود. داشت دوستی هایی بینشان به وجود می آمد که جنگ شروع شد. جلال در اولین فرصت به هر کلکی بود خودش را رساند جبهه اما عبدالعلی هر کار می کرد او را اعزام نمی کردند ، به هر دری هم که می زد وا نمی شد. اعزام نیرویی ها می گفتند:
-سنت کمه، بچه ای، جثه ت کوچیکه، لاغری، جنگه عزیزُم! جنگ که شوخی وردار نیس. برو دنبال کارت، بذار به کارمون برسیم.
اما عبدالعلی از رو نمی رفت. دوباره می آمد به التماس کردن بی فایده. آخرش، یک شب دست از دل برداشت و رفت شاده حسین* دعای توسل خواند و دست به دامن بی بی اش فاطمه ی زهرا شد. فردا کله ی صبح پا شد رفت اعزام نیرو. پاسدارها دیدند این بچه سمج تر از این حرفاست، خواستند سنگ بزرگی جلوی پایش بیاندازند، گفتند:
-یه راهی دَره
-چه راهی؟
– باید بزرگترت بیاد اینجا امضا کنه تا اجازت بدیم بری جبهه.
و پیش خودشان گفتند:
– آخیش اَ دَسِّش* راحت شدیمَ
عبدالعلی معطل نکرد سریع برگشت خانه. بابا سرکار بود و خانه نبود ، مادر که خانه بود چادرش را کشید سر و همراه پسرش، آمد اعزام نیرو و امضا کرد که رضایت می دهد پسرش،؛ عبدالعلی ناظم پور به جبهه برود.
پاورقی
* شاده حسین: امامزاده حسین (ع)
* اَ دَسِّش: از دستش