خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (17)
کاکاعلی16
هفته ی بعدی هم سه نفری عازم گود زاغ بودند. قرار شد به روستاهای اطراف هم بروند و به مدرسه های آن جا هم سر بزنند. در کوهستان، شش هفت کیلومتر پیاده روی کرده به روستای دیگری رسیدند و سراغ مدرسه را گرفتند . به مدرسه که رفتند دیدند عده ای کارگر دارند دیوار خراب مدرسه را تعمیر می کنند، از راه نرسیده کیفشان را کنار گذاشته و آستینشان را بالا زده و شروع کردند به کاربنایی. مدیر مدرسه دید سه نفر غریبه به کارگرها اضافه شده اند، آمد به سلام و احوالپرسی و در همان برخورد اول با آن ها دوست شد. تا فهمید که از جهرم آمده و این مسیر را از گود زاغ برای دیدن آن ها پیاده طی کرده اند خیلی تحویلشان گرفت و آن ها را سر کلاس بچه ها برد و کلاس را به آن ها سپرد.
بچه های کلاس اول، تعدادی پسر و چند تا دختر بودند. عبدالعلی یکی یکی از اسم و شغل پدر بچه ها پرسید . دخترکی چشم سبز اما خجالتی با لباس های رنگ و رو رفته از اول وقت توجهش را جلب کرده بود، معصومیت عجیبی در چشمهایش موج می زد، نوبت که به او رسید فهمید اسمش مریم است و بابایش به رحمت خدا رفته. کفش های سوراخ مریم و دست های ترک خورده اش دل عبدالعلی را به درد آورده بود. هوای سرد کوهستان و زمستانی که در پیش بود باعث شد که حتما برای مریم های منطقه فکری کند.
موقع برگشت در اتوبوس متفکرانه چشم ها را بسته و ذهنش کاملا مشغول بود، نرسیده به گردنه ی میل* لبخندی زد و به محمد رضا گفت:
-می گما نظرت چیه که جمعه هر سه تامون بریم میوه چیدن؟
-بارک الله خیلی خوبه می ریم آدیی عبدالرحیم تو هم می یَی؟
– ها کاکا منم میام
روز جمعه، آفتاب نزده سر میدان شهر کنار کارگرها ایستاده بودند . اولین ماشینی که رسید، تر و فرزتر از دیگر کارگرها بالای آن پریده و رفتند به یکی از باغ های اطراف شهر برای میوه چیدن. محمد رضا و عبدالرحیم پرتقال ها را از درخت چیده و در صندوق های چوبی و پلاستیکی می ریختند. عبدالعلی هم صندوق ها را بار فرغون زده و به کارگر های دیگری می رساند که باید پرتقال های درشت را جدا کرده و بار کامیون می زدند. تصویر چشم های سبز مریم، لحظه ای از ذهن عبدالعلی دور نمی شد. ظهر سر سفره ی کارگری اما با صفایی که زیر سایه ی نخل ها و کنار درخت لیمو شیرین بزرگی پهن بود کنار دیگر کارگران سه نفری نشسته و با هم بحث می کردند که چه بخرند.
عبدالعلی گفت برای دست های مریم کوچولو خوب است وازلین هم بخرند یکی از کارگرها که از اول بحث گوش ایستاده بود تیز شد و موضوع را از آن ها پرسید. عبدالعلی قضیه را برایشان تعریف کرد . چند تا از کارگرها از روستاهای اطراف جهرم بودند و خیلی خوب موضوع را می فهمیدند. قرار شد از کارگرها هر کس مایل است مبلغی از مزد آن روزش را بدهد که عبدالعلی برای بچه ها چکمه و لباس گرم بخرد.
عصر جمعه کسی خوشحال تر از عبدالعلی نبود، فردا اول وقت با مادر راهی بازار سرپوشیده و قدیمی شهر شدند مادر هم مقداری پول روی پول ها گذاشت تا چکمه، لباس گرم، وازلین و قلم و دفتر برای بچه ها بخرند.
دوشنبه حوالی ظهر هر سه نفر در سایه ی دیوار مسجد جامع کنار اتوبوس ایستاده بودند تا سیمکانی هایی که به جهرم آمده اند زودتر به ولایتشان برگردند و آن ها هم سوار شوند. سه تا صندلی در ریف پنجم مال آن ها بود و رویش سه تا کارتن و چند نایلون پر از وسایل و مواد غذایی. بالاخره ظرفیت اتوبوس تکمیل شد و آن هایی که صندلی گیرشان نیامده بود وسط اتوبوس روی کرسی های کوچکی نشستند. وقتی رسیدند وسایل را کول گرفته به خانه ی محمد جواد خرمدل رفتند. هوا ابری بود و کمی سرد. شب را خوابیدند. نماز صبح فردا دیدند که نم بارانی شروع به باریدن کرده باعجله و بدون خوردن صبحانه مقداری وسایل برداشته و پا به جاده ی کوهستانی گذاشتند.
هوای مرطوب و مطبوع کوهستان و ریزش باران ریز و مداوم حالشان را جا آورده بود و تندتر قدم بر می داشتند. زودتر از آن چه فکر می کردند به روستا رسیده و یک راست به دفتر مدرسه رفتند . مدیر آمد استقبالشان و آن ها را برد دفتر و کنار بخاری نشاندشان تا گرم شوند. دیدار آن روز با بچه ها در آن هوای بارانی خیلی دلچسب بود . عبدالعلی دنبال بهانه ای می گشت که به هر کدام از بچه ها هدیه ای بدهد به همین خاطر سوال های آسانی می پرسید و هر کس جایزه اش را می گرفت . نوبت به مریم که رسید عبدالعلی گفت :
-عمو جون تو می تونی سوره ی قل هوالله رو برام بخونی؟
چشم های مریم خندید و با اشاره ی سر گفت که می تواند. عبدالعلی به او نگفت که بیاید جلو کلاس، چون نمی خواست کسی سوراخ کفشهایش را ببیند. مریم همان جا که نشسته بود سوره قل هوالله را با یکی دو غلط خواند. عبدالعلی از بچه ها خواست که برایش دست بزنند. بعد هم جلو رفت و یک چکمه ی سبز پلاستیکی را که در جعبه بود به او داد و دست به روسری گلی اش کشید و به او گفت بنشیند. بعد یک شیشه کوچک از نایلون بیرون آورد و گفت:
-بچه ها این وازلینه هر کس دستش از سرما ترک ترک شده بگه تا یه شیشه بهش بدم شبها بماله به دستش تا پوستش نرم بشه و ترک ترک نشه
چند تا دست بالا رفت و او به هر کدام یک شیشه وازلین داد اما مریم خجالت کشید دستش را بالا ببرد . عبدالعلی کنار میز آن ها ایستاد و دست سرد او را گرفت و گفت :
-ببینید بچه ها! اینطوری در شیشه رو باز می کنینن و کمی وازلین بیرون می یارین و می مالین پشت دستتان، کمی هم پشت این دستتان می ذارین، بعد هر دوتا دست رو به هم می مالین تا پوستتون خوب چرب بشه این طوری… فردا صبح هم دستتان را با آب گرم و صابون می شورین
و آرام با دست خودش وازلین را روی ترک های دست مریم مالید.
آن روز به همه ی بچه های کلاس مریم، هدیه ای رسید جوراب ، مدادرنگی، دفتر صد برگ ، کتاب قصه، چکمه و… عبدالعلی چند دست لباس گرم را به مدیر مدرسه داد تا یواشکی و دور از چشم دیگر بچه ها به مریم و چند نفر دیگر که وضع مالی خوبی نداشتند بدهد.
زیر باران، خیس خیس، برگشتند گود زاغ خانه ی محمد جواد خرمدل. عصر باران شدیدتر شد و رودخانه ها راه افتادند . فردا و پس فردا هم باران بارید، انگار باران تمامی نداشت. کتاب هایشان را آورده بودند و درسشان هم می خواندند تا از بقیه ی بچه های هنرستان عقب نمانند. روز پنجم بود که باران ایستاد. غذایی که محمد جواد خرمدل داشت و هرچه خوردنی هم که آن ها از جهرم آورده بودند تمام شد . عبدالعلی نگران غذای ظهر بچه ها بود. محمد جواد خرمدل گفت:
– ناراحت نباشین ظهر براتان اوی پیازَکو می پزم .
– اوی پیازَکو ؟
-بله تا حالا خوردین؟
-نه با چی درست می کنی ما که چیزی نداریم؟
-یه دونه پیاز، ادویه، نمک و آب . اینام که داریم
-همین ؟
-بله همین
ظهر اون روز نشستند دور هم و با ولع زیادی اوی پیازَکو هم خوردند، خوشمزه بود و به یاد ماندنی.
پاورقی
*سیمکان: از بخش های تابعه ی جهرم در فاصله ی بین جهرم میمند در سمت غرب که شامل روستاهای زیادی می شود.
* جنبشی: منافق ، عضو یا طرفدار سازمان مجاهدین
*گردنه ی میل: گردنه ای در ورودی غربی جهرم مشرف به شهر.