خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (16)

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (16)

کاکاعلی 15
فردا صبح رفتند گشت و گذاری در روستا تا موقعیت جغرافیایی آن را بهتر بشناسند بعد هم اولین جایی که رفتند مدرسه ی روستا بود تا با بچه ها و فرهنگشان آشنا شوند. از مدیر مدرسه اجازه گرفته و یکی یکی به کلاس ها سر زدند و از بچه ها خواستند سوره ی حمد را بلند بلند بخوانند. اگر کسی بدون غلط می خواند به او یک جعبه مداد رنگ هدیه می دادند. قرار شد هفته ای یک روز برای بچه ها کلاس یادگیری نماز و قرآن بگذارند. شب در اتاقی که متعلق به محمد جواد خرمدل بود متوجه شدند که دو تا معلم دیگر هم حضور دارند بعد از کمی بحث دانستند که جنبشی اند*.
بحث های عقیدتی شروع شد و هر کس سعی می کرد نظر خودش را به دیگری اعمال کند در آخر برنده ی بحث عبدالعلی ناظم پور بود که با اطلاعاتی که داشت توانست آن ها را مغلوب کند . هر دو تا معلم با قهر بلند شده و اتاق را ترک کرده و رفتند. روز موفقیت آمیزی بود. محمد جواد خرمدل از آن ها تشکر کرد و گفت تا کنون در بحث های گذشته چون او یک نفر بوده حرفش را نمی پذیرفته اند اما با آمدن آن ها احساس پشت گرمی می کند.
فردا باید برمی گشتند جهرم . صبح آفتاب نزده باید می رفتند سر جاده تا اتوبوس بیاید و خدا خدا می کردند تا صندلی گیرشان بیاید و نخواهند تا جهرم سر پا بایستند. بالاخره اتوبوس قدیمی و قرمز رنگ هِلِک و هِلِک کنان از راه رسید و آن ها را به جهرم رساند. در راه جایشان را به یک پیرزن و پیرمرد داده و خودشان تا جهرم سرپا ایستادند. قرار شد شب بروند خدمت آیت الله حق شناس . بعد از نماز مغرب، پشت سر آقا راه افتاده و رفتند منزل آقا و آقا هم خیلی تحویلشان گرفت. آن ها هم از محرومیت منطقه و کمبود امکانات حرف زدند و راهنمایی خواستند. از شوخی و خنده های آقا معلوم بود که عبدالعلی رابطه اش با آقا خیلی گرم است همانجا محمد رضا و عبدالرحیم فهمیدند که او بد رقم شیفته ی اخلاق آقاست بالاتر این که فهمیدند ایشان هم علی را خیلی دوست دارد. به آقا گفتند:
-آقا جان! ما که می ریم دهات چطوری باید تبلیغ کنیم؟
-ببین پسرم! با اخلاق و رفتار خوبتون با مردم برخورد کنین، وقتی نماز می خونین درِ حیاط رو باز بذارین تا مردم نماز خوندنتونُ ببینن و خود به خود جذب بشن با زور اونا رو به کاری مجبور نکنین.