خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (15)

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور

خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (15)

کاکاعلی14
در هنرستان آریا بچه های مدرسه ومسئولین هنرستان خیلی دوستش داشتند و از بس خوش اخلاق بود و به همه احترام می گذاشت، همه دوست داشتند که دوستشان باشد. به خاطر قد بلندش آخرهای کلاس می نشست. همیشه چند تا کتاب خارج از درس همراهش بود که به بچه هایی که دوست داشتند امانت می داد. محمد رضا زارعیان با قد کوتاهش همیشه در کلاس بازار بگو بخند راه می انداخت. زنگ های تفریح کمتر کسی دلش می خواست برود توی حیاط. بیشتر بچه ها می نشستند پای تئاتر های محمد رضا و می خندیدند.
خوش اخلاقی عبدالعلی در بذله گویی های محمد رضا گره خورد و بینشان دوستی عمیقی به وجود آمد. عبدالرحیم خرمدل * هم که هم محله ای محمد رضا بود وارد گروهشان شد. عبدالعلی و محمد رضا و عبدالرحیم خرمدل از هنرستان به خانه ی هم رفت و آمد داشتند. اول صبح می آمدند سپاه و در گروه بسیج می ایستادند و همراه پاسدارها می رفتند دو و نرمش. بعد از ورزش صبحگاهی به خانه ی محمد رضا یا عبدالرحیم و گاهی هم می رفتند خانه ی عبدالعلی صبحانه می خوردند. بعد از آن هم سه نفری با هم می آمدند هنرستان.
 یک روز صبح هنگام دو و نرمش، عبدالعلی پیشنهاد داد که با مدرسه صحبت کنند تا اجازه بدهد بروند در روستاهای اطراف جهرم و به روستائی ها کمک کنند. عبدالرحیم گفت:
-من پسر عموم توی روستاهای سیمکان معلمه می خواین باهاش صحبت کنم؟
-ها بارک الله جونُم بشی ایخیلی خوبه  کی خبرمون می کنی؟
– باشه، پنجشنبه جمعه که پسر عموم از سیمکان آمد باهاش صحبت می کنم.
شنبه اول وقت عبدالعلی پشت در بسته ی مدرسه منتظر عبدالرحیم بود وقتی جواب مثبت را از عبدالرحیم گرفت سریع رفت سراغ آقای احتشامی و آن قدر زبان ریخت تا راضی اش کرد. آقای احتشامی به این راحتی ها راضی نمی شد اما آخر کار که دید عبدالعلی دست بردار نیست و در مدرسه هم خیلی از اخلاق و درس او راضی بود رضایت داد و شرط کرد که اگر به درسشان لطمه نخورد می توانند هفته ای یک روز بروند سیمکان. عبدالعلی خیلی خوشحال بود رفت منزل آقای حق شناس و با آقا صحبت کرد آقا هم او را تشویق کرد و مبلغی پول هم داد که برای بچه های روستایی خرید کنند. عبدالعلی محمد رضا را خبر کرده و با هم رفتند بازار و چند تا دفتر  صد برگ و چند جعبه مداد رنگی خریدند.
چارشنبه بعد از ظهر کنار پل محله ی صحرا پنج نفر جوان پانزده شانزده ساله بارو بندیلشان را بسته بودند و منتظر که اتوبوس سیمکان حرکت کند. اتوبوس قدیمی سبز رنگ که از بس در جاده ی خاکی سیمکان رفت و آمد کرده بود رنگ سبزش زیر گرد و خاک جاده پیدا نبود، بالاخره راه افتاد. خیلی زود از آسفالت رد شدند و جاده ی خاکی به استقبالشان آمد. زنان روستایی با لباس های رنگارنگ محلی و بقچه هایی که از شهر مایحتاجشان را تهیه کرده بودند با بچه هایی که از کمبود بهداشت و کمبود غذا چهره های زرد داشتند جلب توجه می کرد. همین یک اتوبوس بود و تمام دهات سیمکان. صبح خیلی زود راه می افتاد تا زودتر به جهرم برسد.
درسربالایی ها و گردنه ی پیر حبیب* صلوات مردم بود که اتوبوس را بالا می برد. مواقعی که بارش سنگین تر بود و نمی توانست از گردنه بالا برود چند نفر پیاده می شدند و پشت اتوبوس راه افتاده و هر کدام سنگ بزرگی دست می گرفتند تا اگر اتوبوس ایستاد پشت چرخ هایش سنگ بگذارند تا عقب عقب نیاید. روستایی ها حتی گوسفند و بزغاله هایی که قرار بود ببرند جهرم  میدان مالخرها آن را بفروشند از در عقب اتوبوس سوار کرده و همراه می آوردند. سیمکان، دو رشته دهات به نام پشت پر و پیش پر در غرب جهرم است که رودخانه ی قره قاج از آن مسیر عبور کرده و آب شالیزار ها را تامین می کند.
بسیاری از روستاها کنار رودخانه واقعند و مناظری زیبا و خوش آب و هوا دارند. مقصد آن روز بچه ها هم روستای “گود زاغ” بود همان جایی که محمد جواد خرمدل پسرعموی عبدالرحیم معلم بود. محمد جواد آمد استقبال و تحویلشان گرفت. او قدی متوسط و محاسنی بلند داشت و خیلی خوش برخورد و خوش خنده بود.
پاورقی
*خانواده ی خرمدل از خانواده های دینی جهرم اند سه برادر که از هر کدام دو فرزندشان شهید شده است. آخرین شهید این خانواده عبدالرحیم خرمدل بود که بر اثر جراحات جنگ به شهادت رسید. محمد جواد هم در جنگ اسیر شده و پس از سال ها اسارت به وطن بازگشت.
*پیر حبیب اسم زیارتگاهی است در مسیر جهرم سیمکان که گردنه ای مشرف بر آن قرار دارد که به اسم گردنه ی پیر حبیب می شناسند.