خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور (14)
کاکاعلی13
راه را پیدا کرده بود، حالا می دانست که باید چی کار کند توی کوچه پس کوچه های جهرم، با دست های پر از سنگ به استقبال ژاندارمهای شاه می رفت، زیر لباسش پر از اعلامیه بود و روی دیوارهای محله با خط درشت می نوشت: مرگ بر شاه. حالا دیگر، یکی از پا منبری های هرشب ” سید ابراهیم حق شناس و سید حسین آیت اللهی*” جوانکی بود به نام عبدالعلی ناظمپور، که تازه پشت لب هایش سبز شده بود؛ یک پای هیأت محله ی صحرا در سینه زنی ها و عزداری های محرم
ماه محرم بود. تظاهرات به همه ی خیابان های جهرم کشیده شده بود و علی هم یکی از کارهای مهمش اذیت کردن سربازهای شاه بود. یک شب مادر دید که علی یک چاقو توی جورابش قایم کرد، تندی آمد بالای سرش و گفت:
-چاقًّو بَرِیْ چه می خِی ننه؟
-اینامَردای سربازای شاه، خیلی اذیت مردم می کنن. می خوام اگه افتادم چنگشون یه چی داشته باشم که اَخُودُم دِفا کنم… شاید کسی خواس منُ بزنه نباد چاقو ماقویی همرام باشه؟
-چاقًو ماقو خطرناکه علی! من بِِِِت اجازه نمی دم برو بذار سر جاش نذاری به بابات می گما.
هر طور بود مادر چاقو را از علی گرفت. او هم رفت جیبش را پر از سنگ و سیب زمینی کرد و دوید به سمت خیابان، همانجایی که مردم مرگ بر شاه می گفتند و با سربازها درگیر بودند. سیب زمینی را برای این همراه می برد که اگر گاز اشک آور زدند روی چشمش بگذارد و سنگ هم برای زدن به سربازهای شاه. یک ساعتی از رفتنش نگذشته بود که سراسیمه پرید توی خانه و گفت:
-سربازا دنبالم کِردن
مادر دستپاچه شد و با کمک دخترش علی را توی پستو قایم کرد. صدای محکم کوبیده شدن درخانه ی همسایه بلند شد. کسی باز نکرد معلوم بود خانه به خانه را می گردند. بلافاصله در خانه ی آن ها هم محکم و به شدت به صدا در آمد. مادربزرگ که بزرگتر بود را جلو انداختند که شاید بتواند با زبان خوش جلو سربازها را بگیرد. در باز شد، سه تا سرباز بودند، کلاه نظامی روی سر و اسلحه در دست و یکی شان پاچه ی شلوارش را بالا زده بود و از پایش خون می آمد. معلوم بود که علی با سنگ حسابش را رسیده است، سرباز زخمی داشت بدجورمی لنگید.
-بفرمایین کاری داشتین ننه؟
-ما دنبال یه پسره ی 15-16 ساله هستیم که قدش بلنده، شلوارش مشکیه، پیراهنش سورمه ایه و کفشش هم سفید. با سنگ زده به پای رفیقمون داره خون می یاد. اومد توی همین کوچه، زود باشین بیاریدش بیرون وگرنه می بریمتون شهربانی
-ننه جون! ما این جا پسر بچه نَدَریم حتما جَیی دیگه رفته
-نه… خودمون دیدیم اومد تو همین کوچه
از سربازها اصرار و از مادر بزرگ انکار آخرش به جایی نرسیدند تا این که مادر بزرگ چند بار علی را صدا زد و احمد آقا، بابای علی در حالی که لباسی مثل علی پوشیده بود از اتاق آمد بیرون. شلوارش مشکی بود، پیراهنش سورمه ای و کفشش سفید و قدش هم بلند:
-چیه چه خبره؟ کی با من کار دَره؟
-هیچی ننه ایسرکارا دنبال یه جوونی می گردن که سنگشون زده هر چی می گم اینجا جوون مَوون نَدَریم باور نمی کنن
احمد آقا آمد به سربازها به آرامی سلام کرد و گفت:
نه کاکا نه اینجا ما جوون مَوون نَدَریم تنها مردِ ایخونُیْ منم که پامُ اَسَرِِ شوم تالا اَخونه در نذاشتم * غروب اَسرِ کار اومدم خورد و خَسّه افتادم اگه باورتون نمیشه بفرمایین همه جا بگردین.
مادر بزرگ هم سعی کرد ذهن سربازها را از موضوع منحرف کند:
-آخی ننه والله پات زخم شده؟ بذار یه پارچه ی تمیزی بیارم ببند روش
آن شب با خوش برخوردی و خونسردی، سربازها را روانه کردند و رفتند علی را از پستو در آوردند.
علی که آمد بیرون مادر دعواش کرد و گفت:
-چرا ایکار کردی ننه؟ نمی گی با یه تیر می زنن ناکارت می کنن نترسیدی بگیره ببَرَدِت زندون شهربانی؟…
-نه حقش بود داشت مردمُ اذیت می کرد حقش بود منم با سنگ زدمش
بعدا معلوم شد که سربازها ریخته بودند به خانه ی یک بنده ی خدایی و تا بخورد بی گناه، از دق دلشان او را کتک زده بودند.
پاورقی
* چاقًّو بَرِیْ چه می خِی؟: چاقو برای چه می خواهی؟
* سید حسین آیت اللهی: نوه آیت الله سید عبدالحسین نجفی از روحانیون انقلابی و مبارز و امام جمعه فقید جهرم ، وفات دی ماه 1379
* سید ابراهیم حق شناس: آیت الله سید ابراهیم حق شناس عارف و عالم الهی، رهبر دینی مردم جهرم، وفات مهر ماه 1360
* تنها مردِ ایخونُیْ منم که پامُ اَسَرِِ شوم تالا اَخونه در نذاشتم: تنها مرد این خانه منم که پایم را از سر شب تا حالا از خانه بیرون نگذاشتم.