خاطرات سید حسن موسوی پناه (8)
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همه دلاوران چند وقت به چند وقت یه سری به گردان تخریب میزدم برای دیدن برادرم جمع صمیمی رفقاش و رفتارشون با همدیگه برای من خیلی جالب بود شنیده بودم که جاهایی مثل تخریب واطلاعات عملیات با گردان های رزمی تفاوت هایی دارند اما تخریب لشکر ۲۷ جدای از این مسائل بود واقعا مثل یک خانواده بودند طوری که وقتی من سر می زدم بهشون انگار به هفت هشتا برادرم سر میزدم از خود آسیدحسن بگیر تا رضا درویش امیر ذبیحی مرتضی میرزایی مجتبی رسولی و علی آژیر و منصور رفعتی حالا یکی دو تا رم شاید جا انداختم خلاصه خیلی جمع با عشقی بودوحتی برای من که توگردان میثم ازاین رفاقتها زیاد دیده بودم هم جذاب بود.
قسمت عمده این جذابیت برای من بخاطرفرمانده گروهان امام حسن ع و مقایسه اش بافرماندهان دیگه بود…وقتی بااولین برخورد طوری با من سلام علیک کرد که انگار صدساله همدیگه رومی شناسیم تازه فهمیدم چرا احمد قرارگاه خاتم وبیخیال شده اومده اینجا…آخه شما تصور کنید یه فرمانده گروهان با نیروهاش که حقیقتا خاص بودند به تمام معنا رفیقه…موقع شوخی اونقدر راحت برخورد میکنه که دیگران تصور می کنند در مواقع ضروری این نیروها دستورشو جدی نمی گیرند.
درحالی که وسط همون شوخیها هم ذره ای از ابهتش کم نمی شد…باور کنید قصد اغراق ندارم اون هم پیش شماها که همه تون بیشتراز من باهاش بودید ولی حقیقتا جنس سید متفاوت بود شوخیاش جدی بودنش برخورداش….
بالاخره تومرخصی تهران شهید دین شعاری که بچه محل مابود و دیدم و آخر صحبتها گفت چرا نمیای تخریب و با هماهنگی و موافقت داداشم انتقالی گرفتم و اومدم تخریب.
اونموقع احمدتهران بود. راهی آناهیتا شدم و با دیدن سید و برخورد فوق العاده صمیمیش یخ ورود به محیط تازه باز شد. تا روزی که من و چند تا ازبچه ه ابا آقا رضا درویش مأمور شدیم به گردان مسلم برای عملیات… روزقبل ازشهادت سید تو منطقه عملیات دیدیمش.
باهمه مون خیلی گرم خداحافظی کردو با صدای بلندگفت هرکدومتون حاج محسن ما رو دیدید سلام برسونید…نگاه های آخرش مثل یه عکس تو ذهنمه. شب رفتیم عملیات و فرداش بود بنظرم تو سوله تخریب مستقربودیم.
اومدم بیرون هوا تازه تاریک شده بود دیدم علی آژیرداره میاد و برخلاف همیشه اونقدر درهمه که نمیشه طرفش بری
سلام کردم یه چفیه گره زده داد دست منوگفت سید و کندی و سلطان شهیدشدندحاج منصورم دوتاپاش قطع شده ورفت
من ازیه طرف خشکم زده بودوازطرفی باورکردن این حرف اونم ازعلی آژیراصلا برام ممکن نبود.
اومدم داخل سوله چفیه روبازکردم یه قرآن جیبی که قسمتهاییش سالم بود ویه کلاه بافتنی ویه سری محتویات جیبی که اکثرشونم خونی بودند.
رضا رو پیداکردم دیدم چشماش پر از اشکه فهمیدم یه خبری شده.
آقا مجیدثابتی رو دیدم تا اومدم بپرسم علی چی میگه؟حرفم وقطع کردگفت آره راست میگه.رفتم بالای تپه کم ارتفاعی که کنارسوله بود. به روح خود سید قسم روزی که پدرم ازدنیارفت اینجوری نشدم. چنان وحشتی منو گرفت مثل یه بچه ای که توخارج از کشور گم بشه و هیچکس زبونشو نفهمه. اصلانمی دونستم چیکارکنم. توکربلای 1 حاج ممقانی فرمانده بهداری شهید شد اینطوری نشدم. کربلای پنج چند تا ازفرماندهان گردان میثم شهید شدند اینطوری نشدم. قابل توصیف نیست حالتی که به من دست داد مثل دیونه ها داد میزدم و گریه می کردم.
کل مدتی که سید بود ومن تخریب بودم شش ماه نبودولی اون لحظات باورم این بودکه تنها کسی که می شناختم و هوامو داشت ازدستم رفت…
روحش ازما شاد باشه انشاءالله باصلوات.
کوچیکترین نیروی گردان باعظمت تخریب حسین حسن زاده