خاطرات سید حسن موسوی پناه (6)

خاطرات سید حسن موسوی پناه

خاطرات سید حسن موسوی پناه (6)

خاطرات آقا سید مرتضی حسینی :

 همه چیزهایی که دوستان بازگو کردن ما را برگردان به سی و هفت هشت سال پیش چه روز های خوبی بود اگر از تک تک بچه ها سئوال شود که بهترین زمان زندگیتان کی بود بدون شک همه میگویند دوران جنگ هر چند سخت بود از خانواده دور بودن و سختیها و مشقت های آن زمان ولی یک چیزی در آنجا بود که در هیچ جای دیگر نبود آنهم عشق بود عشق بخدا عشق به بهترین دوستان همه بچه ها به عنوان یک خانواده در کنار هم زندگی میکردند  روز و شبها در کنار هم شوخی میکردند نماز می خواندن و عبادت خدا را بجا می آوردند

حال از شهیدانی صحبت می کنیم که در کنار آنها زندگی کردیم هم کاسه بودیم با هم شوخی می کردیم یاد آن روز ها بخیر من با شهید سید حسن موسوی پناه زیاد شوخی میکردم من در آن زمان پیش گو خوبی بودم خیلی چیز ها را پیش گویی می کردم و به بچه ها و پسرحاجی می گفتم اکثراً هم درست در می آمد طوری شده بود که هرچه می گفتم بچه ها کاملاً قبول می کردند چه در رابطه با رفتن مرخصی های بچه ها چه در رابطه با عملیات اینها را پسرحاجی بهتر می داند یکی از شوخی ها با سید این بود که من شبهای مانور را میدانستم هر وقت مانور می گذاشت من می دانستم و آماده بودم همیشه به من می گفت بلاخره یک کاری می کنم که متوجه نشوی و من می گفتم عمراً تا یک شب در کارون در یک چادر جشنی بر پا بود و با آقا سید کلی گفتیم و شوخی کردیم و آخر شب سید برگشت و گفت به علی آژیر و چند تا از دوستان که امشب گردان حبیب مانور دارند خودشان را آماده کنند و بروند آنجا بنده هم بدون توجه طبق معمول لباس هم را درآوردم  با خیال راحت خوابیدم یک دفعه مانوری بر پا شد من بلند شدم رفتم بلیز نظامیم را بپوشم دیدم سر جایش نیست رفتم پوتینم را بپوشم دیدم آنهم سر جایش نیست یکدفعه دیدم سید دارد می خندد و گفت بلاخره آن شب فرا رسید و نفهمیدی که مانور کی هست من از اینکه لباسم و پوتینم دست سید است ناراحت نشدم فقط از اینکه متوجه نشدم که آن مانوری که سید گفت مانور گردان حبیب است بلکه مانور گروهان خودمان است خیلی ناراحت شدم و تا چند وقت سید سربه سرم می گذاشت این یکی از خاطرات من با آقا سید بود.

سید مرتضی حسینی