خاطرات جعفر جهروتی‌زاده (13)

خاطرات جعفر جهروتی‌زاده

خاطرات جعفر جهروتی‌زاده (13)

رمز یا زهرا(س) کار خودش را کرد

آنچه را که برای انفجار پل لازم بود به کار بستیم. با این همه، به لحاظ فنی و تسلیحاتی، ناامید بودیم و اگر قرار بود عنایتی بشود همان توسل به مادر سادات و مدد الهی کارساز بود. آنقدر غرق در نیاز و توسل بودم که حتی وقتی فتیله انفجار را روشن کردم همچنان روی پل نشسته بودم؛ غافل از اینکه تا لحظاتی بعد، با عنایت ام الائمه، پل منهدم شده، و در اثر غفلت، نیز، خودم هم به قعر رودخانه خروشان زابل کویر خواهم افتاد.

نیروها هوشیارم کردند و مرا به عقب کشاندند. از پل که فاصله گرفتم نگاه ملتمسانه ای نثارش کردم و با چند قطره اشک، رمز عملیات را دوباره زیر لب زمزمه کردم؛ یا زهرا!(س)

هنوز زمزمه یازهرا(س) روی زبانم بود که همه حجم آن پل عظیم مثل یک اسباب بازی به هوا رفت و سپس پایین ریخت و به عمق آبهای رودخانه زابل کویر فرو رفت. طوری شد که وقتی به جای خالی پل نگاه میکردیم انگار هیچوقت پلی با حدود 60 متر طول و 12 متر عرض آنجا نبوده است. رمز یا زهرا(س) کار خودش را کرده بود. خدا را بابت این موهبت شکر کردیم.

کارمان تقریبا تمام شده بود. خُرده کاریهایی هنوز در شهر باقی مانده بود. خودم هم، تب و لرز شدیدی داشتم. وضع جسمی ام به شدت نگران کننده بود. در این میان بایستی تلاش میکردم تا آخرین نفر از نیروها را از داخل شهر جمع و جور میکردم و به عقب میفرستادم و سپس خودم خارج میشدم. تب و لرز و اوضاع جسمی ام چنان بود که بالاجبار و با اصرار نیروهایم سوار بر قاطر به نزدیکترین روستای منطقه روانه شدم. معارضین کُرد، مرا به خانه پیرزنی آوردند و اسکانم دادند. زن، که جای مادرم بود مرا پناه داد. سوپ هم برایم پخت. قرص هم برایم آورد. پذیرایی اش و رسیدگی های او حالم را بهتر کرد. برخاستم و برای جمع و جور کردن نیروها به درالوک برگشتم. در چنین عملیاتهایی روال این بود که اسیران مهم دشمن را به ایران منتقل کنیم. از چنین نیروهایی برای حمل مجروحین و شهدای خودمان هم کمک می گرفتیم. اینجا هم همین کار را کردیم و سایر اسرای دشمن را به معارضین کُرد تحویل دادیم تا سرنوشتشان مشخص شود….. ادامه دارد….