خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 8)
فصل 6
بیمارستان نظامی بصره
فردا صبح همه اسرای مجروح را توسط 2 اتوبوس به یک بیمارستان نظامی نزدیکی شهربصره انتقال دادند .بیمارستان پر بود از سربازان و افسران مجروح عراقی‚ سودانی و مصری.در همان ابتدای ورود به بیمارستان من و تعدادی دیگر از مجروحین را به اتاق عمل جهت مداوا بردند .ازآنجا که مدت زمان تقریبا زیادی از مجروحیت من می گذشت و خون پایم درون پوتین خشکیده بود پرستارها هرچه کردند نتوانستند که پوتین را بطور عادی ازپای مجروح من دربیاورند لذا ابتدا مقداری مایع ضدعفونی ساولون درون پوتین و روی پایم ریختند تاخونهای خشکیده شده حسابی خیس بخورد سپس با تیغ پوتین را بریدند و از پایم جدا کردند بعد از آن دکتر عراقی مشغول پانسمان جای گلوله وترکشها شد. نزدیک به 14 نقطه جای اصابت ترکش مین فقط روی پای چپ من بود که دکتر عراقی تعدادی ازآنها را درآورد سپس پایم را گچ گرفتند و برای اینکه محل زخمهای مورد اصابت از ترکش عفونت نکند مجبور شدند که جای آنها را از روی گچ سوراخ کنند تا امکان پانسمان زخمها فراهم شود. گچ پای من دیدنی شده بود چرا که بیشتر شبیه کندوی زنبور شده بود تا گچ پا.بعد از آن پزشک عراقی خودکاری برداشت و از بالای انگشت شصت پای چپ من که در اثر اصابت ترکش ازوسط به دو نیم شده بود خط کشیده و علامت گذاری نمود و بعد از آن دستور ترخیص من از اتاق عمل را صادر کرد .
عراقیها من و دیگر بچه های مجروح را به یک اتاقک انباری مانند برده و درآنجا روی تختهای مستعمل بستری کردند و دونگهبان مسلح هم مامور نگهبانی از جایی که ما در آنجا بودیم گماشته بودند. بعد از استقرار در روی تختها طی صحبت با همدیگر متوجه شدیم که عراقیها پای مجروح اکثر بچه ها را با خودکار علامت گذاری کرده اند اما هیچکس مفهوم این خطها را نمی دانست.تا اینکه یکی از اسرا به نام آقای سلیمی که از بچه های استان خراسان بود و تاحدودی از کار طبابت و پانسمان سر در می آورد به ما گفت: تا اونجا که من می دونم این علامتها برای اینه که عراقیها می خوان احتمالا فردا بیان و شما ها رو به اتاق عمل ببرن و عضو مجروحتون رو از همین جاهایی که با خودکار علامت گذاشتن قطع کنند تا به اصطلاح از سرایت عفونت به جاهای دیگه بدنتون جلوگیری بکنن این کارشون خوبه اما من هرچی نگاه می کنم این ازخدا بیخبرها ازهرجایی که لازمه قطع بشه یک وجب بالاتر رو خط کشیدن یعنی اگه لازمه که یک پایی از مچ قطع بشه اینا زیر زانو رو خط کشیدن و یا اگه لازمه که این پا از زیر زانو قطع بشه بالای زانو را علامت زدن اینا خیلی نامردن.
سپس ازجمع حاضر سوال کرد :کسی خودکار همراهش داره؟ خوشبختانه یکی از بچه ها خودکاری را که درون یقه پیراهنش جاسازی کرده بود به سلیمی داد و او هم به سرعت شروع کرد به پاک کردن علامتهای عراقیها و سپس خودش با خودکاری که در دست داشت در جای لازم علامت می گذاشت.به پای من که رسید یک نگاهی کرد و با ناراحتی گفت:خدا لعنتشون کنه اینا چرا پای تو رو علامت زدن؟ شصت پای تو که اصلا چیزیش نیست که اینا میخوان قطعش کنن. این با چند روز پانسمان دوباره به هم جوش می خوره و درست میشه‚ من خودم درستش میکنم. لذا محل خط کشی شده شصت پای مرا پاک کرد و رفت و خوشبختانه همینطور هم شد. بعدازمدت یکی دوهفته گوشت شصت پای من جوش خورد و درست شد و من داشتن شصت پایم را مدیون ایشان هستم. فردای آنروز کارکنان بیمارستان آمدند و پتوها را کنار زدند و هر کس را که پایش با خودکار علامت داشت به اطاق عمل بردند و پاها را از جایی که آقای سلیمی و نه دکتر عراقی علامتگذاری کرده بود قطع کردند .
بگذریم‚ از آنجا که اکثریت ما که درون آن اتاقک قرار داشتیم ازناحیه پا مجروح بوده و قادر به حرکت نبودیم تمام زحمت ما گردن یکی دو تا از برادران عزیز بنامهای حسن محمدی و مصطفی سکاوند بود که از ناحیه دست مجروح شده بودند و می توانستند که راه بروند.به ما سرم وصل کرده بودند و هرروز 2 نوبت به ما پنی سیلین زده و زخمهایمان را پانسمان میکردند. توپخانه ایران حوالی آنجا را مرتب می کوبید و هربار که ما صدای انفجار یک گلوله توپ ایرانی را می شنیدیم ذوق می کردیم و لبخندی روی لبانمان نقش می بست و توی دلمان می گفتیم که شاید نیروهای ایرانی اینقدر نزدیک باشند که بتوانند بیایند و با فتح بصره ما را هم نجات بدهند. یکبار یک گلوله توپ به محوطه بیمارستان اصابت کرد که باعث کشته ومجروح شدن تعدادی از مجروحین عراقی شد.بعد از چند دقیقه ما مشاهده کردیم که تعدادی از مجروحین عراقی که ازکشته شدن دوستانشان خشمگین وعصبانی بودند چوب و آهن به دست به سمت محل نگهداری ما می آیند. متوجه شدیم که آنها دارند جهت انتقام گیری و کشتن ما به آن سمت می آیند لذا بااینکه مجروح و بی دفاع بودیم و قدرت حرکت نداشتیم خودرا برای درگیری ومقابله با آن جمعیت خشمگین نمودیم.
هرکس هرچی دم دستش بود برداشت و آماده مقابله شد من خودم یک لنگه دمپایی که نزدیکم بود برداشته و دردست گرفتم تا با آن ازخودم دفاع کنم.آن جماعت جلوی درب اتاقک ما رسیدند و با داد و فریاد از سربازان نگهبان می خواستند که از سر راه آنها کنار بروند اما نگهبانان با خواسته ایشان مخالفت می کردند سر و صدا هر لحظه بیشتر می شد و ما هر لحظه منتظر بودیم آنها درون اتاقی که ما بودیم بریزند و ما را قطعه قطعه کنند .نگرانی و استرس در چشمان همگی ما موج میزد و همه به حالت آماده باش روی تخت خوابیده بودیم. سر و صدا و همهمه هر لحظه بیشتر اوج میگرفت که ناگهان صدای شلیک چند تیر هوایی بگوش رسید فهمیدیم که نگهبانان مجبور شده اند تا برای متفرق کردن آن جمعیت خشمگین و زبان نفهم اقدام به تیراندازی هوایی کنند و به همین خاطر بعد از لحظاتی‚ دیگر صدایی بگوش نمیرسید . خدا را شکر همه آنها متفرق شده بودند و قضیه ختم بخیر شده بود.