خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 7)
فصل 5
پادگان بصره
دقایقی از رفتن سرهنگ عراقی نگذشته بود که دوباره همان جیپ ارتشی آمد و ما را داخل آن گذاشتند و به راه افتادیم.این بار راننده جیپ آرامتر و بهتر می راند ظاهرا او هم قانع شده بود که من یک امدادگر بیشتر نیستم ! بلاخره بعد از مدتی به یک پادگان رسیدیم. این پادگان درنزدیکی شهر بصره قرار داشت و تمام کسانی را که مجروح بودند به این پادگان انتقال داده بودند.ماشین درگوشه ای از محوطه صبحگاه پادگان ایستاد و دوسرباز عراقی آمدند و من ومرتضی را از درون برانکارد برداشته وکف محوطه پادگان کنار مجروحین دیگر پرتاب کردند.دیگر کم کم داشتم به درد پای شکسته ام عادت میکردم و این بالا وپایین پرت شدنها برایم عادی شده بود.نگاهی به اطرافم انداختم ‚ دور تا دور ما سربازهای مسلح عراقی ایستاده بودند .بچه ها هم که همگی مجروح و زخمی بودند. نکته ای که توجهم را به خود جلب کرده بود این بود که اکثریت قریب به اتفاق اسرا مثل من از ناحیه پا مجروح بودند عراقیها ازهمین رزمندگان مجروح هم خوف و هراس داشتند و لوله های سلاحهایشان را از ترس اینکه مبادا ما کاری بکنیم رو به ما گرفته بودند.
با توجه به خون زیادی که از من رفته بود و حدود 12 ساعت بود که آب ننوشیده بودم تشنگی خیلی آزارم می داد.لبانم خشک شده بود و قدرت حرکت نداشتم یک سرباز عراقی را دیدم که در حال خوردن آب بود همانجورکه به اوخیره شده بودم متوجه نگاه من شد جلو آمد و از من پرسید :تشنه ای؟ آب می خواهی؟و من درجوابش سرم را به علامت تایید تکان دادم. او رفت و با یک لیوان آب برگشت ‚لیوان پر از آب را به لبان من نزدیک کرد اما به محض اینکه خواستم از آن آب بنوشم ناگهان آن سرباز عراقی تمام آب درون لیوان را روی زمین خالی کرد و شروع به خندیدن کرد. باورکنید آنقدر از اینکار آن سرباز رذل عصبانی بودم که اگر پایم سالم بود بدون درنظر گرفتن وضعیتم بلند می شدم و حسابی حالش را جا می آوردم با خودم می گفتم حقا که شماها از نسل همان شمر و یزید هستید.حوالی عصر بود و چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که یک فرمانده عراقی به همراه چند نفر سرباز غول تشن وشکم گنده وارد محوطه پادگان شدند.
همراه آنان یک اسیری بود که دستهایش را از پشت و چشمانش را بسته بودند و از همه بدتر اینکه لباس سبز پاسداری برتن داشت. فرمانده عراقی جلو آمد وپرسید : درمیان شما عرب زبان کیه؟ یکی از بچه ها با مکث و تردید دستش را بالا برد . فرمانده خبیث درحالیکه پشت پیراهن آن اسیر پاسدار را نشان ما می داد گفت:شماها با گل و شیرینی به کشور ما نیومدید بلکه با اسلحه به جنگ ما اومدید و دشمن ما هستید . من به شماها نشون خواهم داد که ما با دشمنامون چیکار می کنیم . این شخصی رو که می بینید پاسدار خمینیه . ما اون رو با این لباس اسیر کرده ایم. پشت لباسش نوشته یا زیارت یا شهادت. از زیارت که خبری نیست‚ اما شهادت هست ما شهادت رو به اون میدیم. با شنیدن این حرفها یک لحظه تنم لرزید نگرانی در چشم همه موج میزد یعنی می خواستند با آن بنده خدا چه کنند وچه بلایی برسرش بیاورند. فرمانده عراقی دستور کتک وضرب و شتم او را صادر کرد. آنها زدند و زدند و ما که همگی مجروح بودیم تنها گریه میکردیم و اشک میریختیم و در این میان آن ملعون قهقهه مستانه سر داده بود.
بدلیل اینکه چشمان و دستان آن عزیز پاسدار بسته بود و نمی دید که از کجا مشت و لگد به سر و صورتش اصابت می کند دائم تعادلش را از دست می داد و نقش بر زمین می شد. سربازها دوباره از روی زمین بلندش میکردند و کتکش می زدند و بعد از لحظاتی او درحالیکه خون از سر و صورتش جاری بود نقش بر زمین می شد. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت و او از شدت کتک دیگر قادر به ایستادن نبود. فرمانده بعثی یکبار دیگر آن سربازهای جلاد را صدا زد و دستور جدیدی صادرکرد و آنها هم پس از ادای احترام نظامی ‚آن اسیر مظلوم را کشان کشان به سمت سکوی میله پرچم پادگان بردند.بعد از آن سربازهای تنومند و سنگین وزن که هرکدام بالای 90 کیلو وزن داشتند به نوبت بر روی سکوی میله پرچم رفته و جفت پا با آن وزن سنگین و آن پوتین هایشان روی سر و بدن آن رزمنده پاسدار می پریدند و آنقدراینکار را تکرار کردند که من به چشم خود قرمزی خونی که از دهان و بینی و گوشش بیرون زده بود دیدم.
و در این میان باز هم اشک ما بود ودر میان قهقهه آن فرمانده سنگدل و بیرحم عراقی که مانند صدای شیطان درون محوطه پادگان می پیچید پیکر بیجان آن اسیر را به دستور آن ملعون درون پتویی انداخته و از آنجا بردند الا لعنه الله علی القوم الظالمین . هوا دیگر داشت کم کم تاریک می شد و ما را که حدود 50 نفری می شدیم برای خواب درون یک کانکس در همان محوطه پادگان انداختند.تعداد زیاد و جای کم ‚همه ما زخمی و مجروح بودیم و صدای ناله بچه ها در آن تاریکی داخل کانکس بگوش میرسید.کم کم از شدت خستگی و ضعف خوابم برد‚نیمه های شب بود که احساس کردم نمی توانم درست نفس بکشم سنگین شده بودم چشمانم رابازکردم و دیدم که یکی از اسرا روی من افتاده است .
از همه جا بی خبر تکانش دادم و گفتم :اخوی اگه میشه یه کم اون ورتر بخواب نمی تونم نفس بکشم ‚ اما درکمال تعجب دیدم که او تکان نمی خورد دستش را در دستم گرفتم ‚ بدنش سرد سرد بود و نفس نمی کشید. متوجه شدم که دراثر شدت جراحات و خونریزی شهید شده و به لقاالله پیوسته است. با مشت به دیواره کانکس کوبیدم و سربازان عراقی را صدا زدم. بعدازلحظاتی 2 سرباز عراقی آمدند ‚ درکانکس رابازکردند و با داد و فریاد و عصبانیت علت را پرسیدند.من هم درجواب درحالیکه آن شهید را با دست نشان میدادم گفتم: شهید شهید. یکی ازسربازان که ظاهرا از اطلاق کلمه شهید به آن اسیر خیلی ناراحت شده بود جلو آمد و پس از معاینه واطمینان از زنده نبودن او سیلی محکمی به من زد و گفت :شهید نه بگو میت.سپس او را بدون اینکه هویتش را متوجه شویم درون پتویی پیچیدند و باخودبردند.