خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 6)
فصل 4
اسارت
بعد از اینکه توسط سربازان عراقی به سنگرشان منتقل شدیم ما را که درون برانکارد بودیم در روی زمین و در زیر آفتاب داغ و سوزان قرار دادند.حدود یک ساعتی به همین وضعیت گذشت .مرتضی بیهوش بود و من که در اثر خونریزی و تحمل گرمای خورشید بی نهایت تشنه شده بودم لحظات سختی را می گذراندم. در همان موقع چشمم به یک سرباز عراقی افتاد که در داخل یک سینی ‚چند عدد بطری نوشابه به همراه لیوانهای یخ را درون سنگر فرماندهی می برد.نمی دانید که چقدر درآنجا دلم از آن نوشابه ها خواست اما می دانستم که در آن شرایط‚ این امری محال است شاید به من بخندید اما در همانجا با خودم عهد کردم که اگر زنده ماندم و روزی به ایران برگشتم اولین کاری که انجام بدهم یک نوشابه خریده آن را درون لیوان یخ ریخته و به تنهایی تمامش را بنوشم.
زمان به کندی می گذشت و من همچنان درد می کشیدم خونی که از محل اصابت گلوله از پایم می آمد درون برانکارد و در زیر پایم جمع شده بود احساس ضعف شدیدی می کردم. ناگهان دیدم که یک جیپ ارتشی آمد و من و مرتضی را با عجله عقب جیپ سوار کردند و ماشین به راه افتاد. راننده عراقی به همراه یک نفر دیگر که بغل دستش نشسته بود باهم مشغول صحبت بودند.آنها هر چند لحظه یکبار برمی گشتند و به ما نگاه کرده و می خندیدند. راننده که می دید ما مجروح هستیم ‚ عمدا و از روی قصد ‚ماشین را با سرعت از جاهای ناهموار و دست اندازمی برد و از اینکه می دیدند ما توی دست اندازها بخاطر مصدومیت درد می کشیم‚ می خندیدند و قهقهه می زدند.
بعد از چند دقیقه ای که در راه بودیم به خط دوم دشمن رسیدیم . ما را از ماشین پایین آورده و در گوشه ای زیر آفتاب سوزان قرار دادند. بعد از چند دقیقه هلیکوپتری در آسمان پدیدار شد و در نزدیکی ما به زمین نشست و یکی از فرماندهان ارشد عراقی از آن پیاده شد. ظاهرا آدم مهمی بود چرا که همه افرادی که در آنجا بودند از جمله فرمانده آنجا به خط شده و به او احترام نظامی گذاشتند سپس فرمانده آنجا با دستش مرا به او نشان داد. آن افسرهم به همراه یک نفر دیگر که مترجمش بود به سرعت به سمت من آمدند.
قضیه کوله انفجاری که در بازرسی بدنی از من گیر آورده بودند ظاهرا برای عراقیها خیلی مهم و جالب بود چرا که سریعا گزارش کرده بودند و حالا این فرمانده عراقی برای تخلیه اطلاعاتی من سراسیمه آمده بود.مترجم او که متاسفانه از همین پناهنده ها بود شروع به صحبت کردن با من نمود و گفت : ببین من کاری ندارم که تو کی هستی یا چی هستی . من و تو هر چی نباشه هموطن هستیم و من دلم نمی خواد که بلایی سر تو بیاد . این بابارو که می بینی آدم بیرحمیه و من خودم باچشمام دیدم که تا حالا چقدر ایرانی کشته .کشتن تو هم براش هیچ کاری نداره یک گلوله و خلاص. پس بهت نصیحت میکنم هرچی که می دونی بگی والا اگه عصبانی بشه شک نکن که تو را هم می کشه .
در حقیقت آن خائن وطن فروش ماموریت داشت تا در همان ابتدای کار تو دل مرا خالی کند و مرا از آن سرهنگ عراقی بترساند اما کور خوانده بود چرا که همان موقع که آن جاسوس وطن فروش داشت به من این حرفها را میزد من در دلم با خود می گفتم : این که سرهنگه اگه خود صدام هم بیاد محاله بتونه از من حرف بکشه . سرهنگ عراقی شروع به سوال و جواب از من کرد .ابتدا اسم و رسته ام را پرسید من اسمم را گفته و جواب دادم که از نیروهای داوطلب هستم. سپس سرهنگ از من پرسید: در جنگ چکاره بودی؟و من هم درجواب گفتم : امدادگر. به محض اینکه مترجم پاسخ مرا برای او ترجمه کرد به مانند اسپندی که روی آتش بریزند از کوره در رفت و سیلی محکمی در گوش من نواخت و بعد درحالیکه به زبان عربی فحش و ناسزا می گفت کوله مهماتی را که از من گرفته بودند نشانم داد و با خشم گفت: تو فکر می کنی من احمقم؟ اگر تو امدادگری پس این مواد محترقه پیش تو چکار می کنه ؟ تو ارتش ما این چیزها را به هرکسی نمیدن. من درجوابش گفتم : اما تو ارتش ما این چیزا رو به همه میدن . اینارو به ما دادند و گفتند هر وقت که گلوله و مهماتتون تمام شد این چاشنی ها رو روشن کنید و جلوی عراقیها بندازین تا از صدای این چاشنیا فرار کنند.
فرمانده عراقی که با پوزخندش معلوم بود از جوابهای من قانع نشده و حرفهای منو باور نکرده در حالیکه از شدت خشم و عصبانیت قرمز شده بود ناگهان اسلحه کلتش را از کمر کشید و روی پیشانی من قرارداد و گفت : من که میفهمم داری دروغ میگی یک سوال دیگه ازت می پرسم اگه راستشو نگی و بخوای دوباره منو فریب بدی شک نکن که مغزتو با یه گلوله میریزم بیرون .در این میان مترجم که سعی می کرد مرا بترساند به من گفت: ببین به جوونی خودت رحم کن‚ به پدر و مادرت رحم کن ‚این بابا با کسی شوخی نداره عصبانیش نکن هر چی که می پرسه درست بهش جواب بده.سپس سرهنگ عراقی درحالیکه لوله اسلحه را بر روی پیشانیم فشار می داد سوالش را پرسید: دیشب کی پل تدارکاتی ما رو منفجر کرد؟ بگوکه کار تو بوده اگه اعتراف کنی و راستشو بگی کاری باهات ندارم اما اگه احساس کنم داری بازم دروغ می گی همین الان می کشمت.
لحظه سخت و دشواری بود و تصمیم گیری و جواب دادن سختتر و دشوارتر.خدایا چه امتحان سختیه که داری از من می گیری ؟ چه باید می گفتم که این سرهنگ زبان نفهم حرفم را باور کند و دست از سرم بردارد. هرجوابی که میدادم ریسک بالایی داشت‚ چراکه اگر به مزاقش خوش نمی امد کار من ساخته بود. در یک لحظه با خودم فکر کردم انهدام پل که کار من نبوده پس اگر بخواهم بگویم من تخریب چی هستم ولی انهدام پل کارمن نبوده حرفم دو تا می شود و ممکن است بیشتر شک کند پس حرفم را دو تا نکنم و روی همان قضیه امدادگر بودن پافشاری می کنم بقیه ماجرا هم توکل بر خدا هر چه بادا باد.لذا در جواب گفتم : من نمیدونم شماها ازکدوم پل حرف میزنید من قبلا هم گفتم که امدادگرم ‚ حالا اگه باور نمی کنید و میخواید منو بکشید خب بکشید.
سرهنگ فشار لوله اسلحه را بر روی پیشانیم بیشترکرد و گفت : تو دروغ میگی همه شما دروغ می گیید ما از هر کس که می پرسیم چه کاره هستی میگه امدادگرم و بعد در حالیکه با دستش به سلاحها و آر پی جی های به غنمیت گرفته شده که در گوشه ای بر روی زمین ریخته شده بودند اشاره می کرد گفت: من نمی دونم پس این همه سلاح رو کی تا اینجا آورده و چه کسی نیروهای ما رو می کشه همه که ادعا می کنید امدادگرید .یک شانس دیگه بهت می دم راستشو بگوو خودتو خلاص کن برای آخرین بار ازت می پرسم چه کاره هستی؟ من که ساعاتی پیش همین صحنه را تجربه کرده بودم و سرانجام کار را به خدا سپرده بودم وضعیتم به مانند کسی بود که می خواهد بمبی را خنثی کند اما نمی داند سیم قرمز را باید قطع کند یا سیم آبی را چرا که کوچکترین اشتباهی در تصمیم گیری به قیمت جانش تمام می شود. لذا با توکل بر خدا دوباره همان جواب را تکرار کردم و گفتم: من که بهتون گفتم امدادگرم تا فردا هم که ازم بپرسید بازم میگم که امدادگرم حالا میخواید باورکنید یا نکنید من امدادگرم .
راستش را بخواهید دیگر هر لحظه منتظر بودم که سرهنگ عراقی با آن چهره برافروخته ماشه کلتش را چکانده و کار را تمام کند اما ناگهان درکمال ناباوری دیدم که لوله اسلحه را از روی سرم برداشت و درحالیکه زیر لب غر و لند می کرد راهش را کشید و رفت.ظاهرا در اثر پافشاری من بر روی امدادگر بودنم قانع شده بود و از خیر کشتن من گذشته بود. این بار هم به لطف خدا خطر از بغل گوشم گذشته بود و باز جان سالم به در برده بودم.نفس عمیقی کشیدم و درون برانکارد در حالیکه به آسمان بالای سرم خیره شده بودم در دل خدا را ‚آن فریاد رس مضطرین و درماندگان را شکر کرده و به آینده نامعلومی که در پیش رو داشتم فکر میکردم.