خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 5)

خاطرات تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 5)

فصل 3
تا مرز شهادت
فکرکنم حوالی ساعت 9یا 10 صبح بود که یکی از سربازهای عراقی هنگام خروج از سنگرشان چشمش به ما افتاد و شروع به داد و فریاد نمود و پشت سر هم فریاد می کشید: ایرانی ایرانی. او با این کار قصد  داشت دیگر همسنگرانش را از وجود ما در نزدیکی سنگرشان مطلع کند. درعرض چند ثانیه چند سرباز تنومند عراقی را دیدم که سراسیمه از سنگرشان بیرون آمده و به ما زل زده بودند. باورشان نمی شد که ما توانسته باشیم شب گذشته در زیر آن باران گلوله خودی و دشمن تا آنجا پیشروی کرده باشیم.لحظاتی بعد درحالی که یکی از آنها جلوتر ازبقیه مین های سر راهشان را خنثی میکرد و4 نفر دیگرهم پشت سرش و اسلحه به دست با احتیاط به سمت ما می آمدند. من که همه چیز را تمام شده می دیدم‚ آرزو میکردم که ایکاش شب قبل ‚علاوه بر سیم چین و سرنیزه‚ اسلحه و یا حداقل نارنجکی با خود برداشته بودم تا در این لحظه آخر قبل از کشته شدنم به دست دشمن‚ حداقل یکی دو تا از آنها را به جهنم می فرستادم ‚اما افسوس که همان سیم چین و سرنیزه را هم به سید داده بودم و اکنون هیچ وسیله ای برای دفاع از خودم نداشتم.
بلاخره بعد از یکی دو دقیقه عراقیها بالای سرم رسیدم. آنها که ترس ازنزدیک شدن به من درچهره شان مشهود بود از فاصله چند متری به من که مجروح و خون آلود روی زمین افتاده بودم می گفتند که دستهایم را بالا بگیرم.من که تا حدی زبان عربی را بلد بودم بناچار دستهایم را بالا بردم و آنها جرات کردند که به من نزدیک شوند. از این 5 تا سرباز‚ 4 تای آنها کلاه سبز و یکی دیگرشان که معلوم بود بعثی و ارشدشان هست کلاه قرمز برسر داشتند. یکی از سربازها جلو آمد و شروع به تفتیش بدنی من کرد که متاسفانه در این هنگام یک کوله کوچک کمری که حاوی مقداری موادمنفجره و فتیله و چاشنی انفجاری بود از پشت کمر من گیر آورد و تحویل آن درجه دار داد. آن افسر بعثی به محض دیدن آن کوله انفجاری جلو آمد و با خشم و عصبانیت از من پرسید: تو پاسدار هستی؟ و من درجوابش گفتم : نه من داوطلب( بسیج) هستم.
او که از جواب من قانع نشده بود درحالیکه آن کوله انفجاری را جلوی چشمانم گرفته بودبا لگد توی شکم و پهلویم کوبید و به من گفت: تو دروغ میگی ‚تو پاسداری و من تو رو می کشم. من هم که در اثر خونریزی زیاد خیلی توی حال خودم نبودم شانه هایم را بالا انداخته و با بی اعتنایی گفتم :میخوای بکشی بکش‚  بهتر ‚ راحت می شم . افسر خبیث که انتظار چنین جواب و عکس العملی را از من نداشت بیشتر شاکی شد لذا به سربازان دیگر که همراهش بودند اشاره کرد که از آنجا بروند و مرا با او تنها بگذارند.
بعد از رفتن سربازان  ‚آن درجه دار ملعون بعثی‚ گلنگدن اسلحه کلاشینکفی را که در دست داشت  کشید و لوله اسلحه اش را روی پیشانی من گذاشت. ظاهرا آخر ماجرا بود و من داشتم به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت می رسیدم. من که کار را تمام شده می دیدم ‚آرام چشمانم را بستم و زیر لب شهادتین را خواندم. شاید باورتان نشود ولی در آن لحظه‚ من واقعا از دنیا بریدم ودل کندم. درهمان زمان کوتاه که چشمانم را بسته بود و در انتظار مرگ بودم تمام صحنه های زندگیم از کودکی تا به آن زمان‚ به مانند کسی که در قطاری نشسته باشد و از پنجره بیرون را نگاه کند از جلوی چشمانم گذشت .
همانطور که منتظر شنیدن صدای شلیک گلوله و احساس داغی سرب روی پیشانیم بودم ‚ در دل داشتم با خدا راز و نیاز میکردم و از درگاهش طلب بخشش و آمرزش میکردم.چند ثانیه به همین منوال گذشت ولی خبری از شلیک گلوله نبود ‚خیلی کنجکاو بودم دلیل این تاخیر و عدم شلیک را بدانم  با خودم فکر می کردم که شاید میخواهد مرا قبل از کشتن به اصطلاح زجر کش نماید .طاقت نیاوردم و چشمانم را آهسته باز کردم و در اینجا بود که صحنه غیر قابل باوری را دیدم .درکمال تعجب مشاهده کردم افسر دیگری که ظاهرا هم درجه او بود سر رسیده و آنها با هم بر سر کشتن یا نکشتن من مشغول جر و بحث می باشند. آن عراقی بعثی با خشم و عصبانیت شدید دائم لوله اسلحه اش را به سمت من میگرفت و می گفت: این پاسداره و من باید اونو بکشم و افسر دومی درحالیکه لوله اسلحه او را به سمت دیگر می داد می گفت: تو حق نداری اینو بکشی الان روز شده و ما دستور داریم اسیر بگیریم اگر تو این اسیرو بکشی من گزارش میکنم. این قضیه بلا تکلیفی من بین مرگ و زندگی درحالیکه  بیجان و بی رمق وسط این دو نفر بر روی زمین افتاده بودم برای یکی دو دقیقه ادامه داشت.
واقعا آن دقایق برای من ‚ یکی از سختترین لحظات عمرم بود و من هیچگاه آن حس عجیب بلا تکلیفی را فراموش نمی کنم. بلاخره بعد از کشمکش فراوان بین آن دو سرانجام درجه دار دومی حرفش  به کرسی نشست و افسر بعثی  را از کشتن من منصرف کرد.اما از آنجا که او از زنده ماندن من ناراحت بود برای اینکه عقده اش را خالی کند نگاهی به پای شکسته و مجروحم انداخت و پس از آنکه نیشخندی تلخ تحویل من داد آمد و پایش را روی پای شکسته من گذاشته و پای مرا از محل شکستگی روی زمین غلت میداد.
در آن لحظه من و آن سرباز کینه توز دشمن حالت 2 رقیب در یک رینگ بوکس را داشتیم که می خواستیم به هر صورت که شده عجز و ناتوانی دیگری را به رخ بکشیم من هم برای اینکه بیشتر آتش به جگرش بزنم با وجود اینکه درد زیادی را تحمل میکردم اما حسرت یک ناله را بردلش گذاشتم .ودر نهایت او که از سرسختی و مقاومت من در برابر درد ناشی از شکنجه حیران و متعجب شده بود با حالتی درمانده در حالیکه از شدت عصبانیت لب خود را می گزید  آنجا را ترک کرد. بعد از رفتن او ‚ درجه دار دومی که مانع کشته شدن من شده بود بالای سرم نشست و به زبان عربی گفت: نترس تو در امان هستی ‚تو اسیر هستی ‚من مسلمانم و تو هم مسلمانی . بعد درحالیکه اطرافش را نگاه میکرد سرش را نزدیک آورد و گفت:من شیعه هستم وسپس با اشاره به سمت قلبش آرام گفت:خمینی خمینی.  آری افسری که مانع از کشته شدن من گردیده بود یک عراقی شیعه بود که در قلبش عشق امام را داشت و چون عمر من به دنیا باقی بود خداوند او را وسیله زنده ماندن من و نجات از دست آن افسر خبیث کرده بود چرا که اگر لحظاتی دیرتر رسیده بود چه بسا که آن جانی ملعون مرا کشته بود.
البته بعضی اوقات که با خود فکر می کنم می گویم ایکاش آن شخص سر نرسیده بود و من کشته می شدم و به آرزوی دیرینه خود می رسیدم ‚ شاید هم من لیاقت شهادت را نداشتم و آنقدر خود را برای خدا خالص نکرده بودم که قابل این فیض الهی باشم به همین دلیل خداوند به این وسیله مرا در این دنیا نگه داشت وخریدار من نشد. بگذریم از آنجا که در اثر خونریزی زیاد ‚بسیار احساس تشنگی میکردم خطاب به آن درجه دار عراقی شیعه گفتم: تشنه ام آب می خوام . ابتدا او متوجه منظورم نمی شد لذا بناچار با دست به قمقمه آب او اشاره کردم .او که تازه متوجه منظور من شده بود قمقمه اش را در آورد و روی لبهای خشکیده من گذاشت. هنوز جرعه کوچکی آبی بیشتر ننوشیده بودم که قمقمه را از دهان من کشید .
من از او باز هم آب خواستم اما او گفت: نه آب زیاد برای تو ضرر دارد توخونریزی داری. بعد از آن  سربازان دیگر را صدا کرد و از آنان خواست تا مرا بوسیله برانکارد به سنگرشان منتقل کنند. در این هنگام من بیاد مرتضی افتادم که بی حرکت روی زمین افتاده بود لذا در حالیکه به مرتضی اشاره میکردم به آن افسر گفتم: پس اون چی؟ و او با خونسردی درجوابم گفت: اون کشته شده . اما هنگامی که با اصرار من در مورد زنده بودن مرتضی مواجه شد با اکراه سراغ مرتضی رفت و با گرفتن نبض او در حالیکه سرش را به نشانه تایید حرف من و زنده بودن مرتضی تکان می داد به سربازان دستور داد تا او را هم همراه من به عقب منتقل کنند.درست درهمان لحظه ای که من را درون برانکارد داشتند به عقب حمل میکردند ناگهان یاد خوابی که یکی دو هفته پیش دیده بودم افتادم و آه از نهادم بلند شد چرا که آن شب درخواب دیده بودم که درون یک سنگرهستم و چند نفر عراقی دارند به سمت من می آیند .
خوب منتظر شدم تا نزدیک شوند سپس با اسلحه شلیک کردم اما درکمال تعجب دیدم که اسلحه شلیک نمی کند و عراقیها داخل سنگر شده و مرا دستگیر کردند وقتی که می خواستند مرا از سنگر بیرون ببرند باخودم فکر کردم اسلحه من که جلوی پایم افتاده است خوب است یک بار دیگر امتحان کنم شاید اینبار شلیک کرد .لذا خودم را با یک شیرجه به اسلحه رساندم و درحالیکه لوله اسلحه را به سمتشان گرفته بودم ماشه را فشاردادم اما بازهم شلیک نکرد.عراقیها که ازاینکارمن به خشم آمده بودند به سمت من شلیک کردند و من در خواب  می دیدم که گلوله ها به بدن من اصابت می کند اما به جای اینکه خون بیاید محل اصابت گلوله ها مانند رب گوجه فرنگی که  دراثر حرارت‚ حباب حباب شده و می ترکد به همان صورت می شود.بعد از آن عراقیها آمدند و مرا که در اثر شلیک روی زمین افتاده بودم دستانم را بستند و با خود بردند.
صبح آنروز خوابم را برای روحانی گردان تعریف کرده و تعبیرش را خواستم. او در جوابم گفت: تعبیرش که معلومه ، اینکه می گی ازجای زخمهای گلوله خون بیرون نمیزده نشانه باطل نبودن خوابته . اولا هر چی که خواست خدا باشه اما اینجور که من از خوابت سر در میارم تو احتمالا به زودی اسیر میشی .من باخنده جواب دادم: حاج اقا شوخی می کنی ؟منو اسارت؟ عمرا ‚من از خدا خواستم که یا شهید بشم و یا آخر جنگ صحیح و سالم به خونه برگردم. حاج آقا درجوابم گفت :تو تعبیر خوابتو خواستی منم گفتم ‚انشاالله که حرف خودت درست باشه.
و حالا درون برانکارد‚ مجروح و اسیر در دست دشمن خوابم را تعبیر شده می دیدم.هرقدم که از خاک وطن دورتر می شدیم و به خاکریز عراقیها نزدیکتر ‚سنگینی غم دوری ازوطن را بیشتر احساس میکردم انگار که روحم و قلبم را در وسط همان میدان مین جا گذاشته بودم و این تنها جسمم بود که میرفت. درآن لحظه بود که فهمیدم با سرنوشت وقضای الهی نمی توان جنگید و از هر چه فرار کنی همان برسرت خواهد آمد. احساس غریبی داشتم  ازسرنوشت نامعلومی که درانتظارم بود.سرنوشتی که برایم قریب به هفت سال اسارت را در چنگال دشمن بعثی رقم زده بود‚ ســـــالها غربت و دوری از وطن وخانواده ‚ سالها بلاتکلیفی و اسـترس و نـــگرانی ‚ نگـــــران از اینکه آیا طلوع خورشید فردا را خواهم دید. دست تقدیر اینگونه برایم رقم خورده بود که بسوی آینده ای نامشخص و مبهم که خارج از اراده خودم بود بروم ‚آینده ای که حتی زنده ماندن یا کشته شدنم نیز نامعلوم بود.کاری از دست من ساخته نبود و من می بایست خودم را به دست تقدیر الهی می سپردم چرا که ظاهرا تقدیر الهی و یا به عبارت دیگر سرنوشت فصلی تازه در زندگی برای من به نام اسارت را رقم زده بود .
واما اسارت خود داستان دیگری دارد ..