خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر (42)

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر (42)

فصل 40 (آخرین قسمت)

نسیم آزادی

با اتوبوس تا ایستگاه راه آهن موصل رفتیم و از آنجا ما را باقطار به سمت بغداد بردند. شب را در راه بودیم و فردا صبح از بغداد با اتوبوس به سمت مرزخسروی حرکت کردیم. صیح روز 29 حوالی ساعت 10 بود که به مرز خسروی رسیدیم هنگامی که به مرز رسیدیم عراقیها یک جلد قرآن به عنوان هدیه و یادگاری به اسرا می دادند.نیروهای صلیب سرخ و تعدادی از اسرایی که قبل از ما به آنجا رسیده بودند در زیر چادرهایی که عراقیها بر پا کرده بودند قرار داشتند عراقیها در زیر یکی از چادرها تعدادی هندوانه نیز گذاشته بودند و به خیال خودشان می خواستند که در روز پایانی مهمان نوازی را در حق ما تمام و کمال ادا کرده باشند!!!

هنوز باورم نمی شد که در آستانه آزادی هستیم .در فاصله یک کیلومتری از ما و درست در نقطه مقابل تعدادی ازبرادران سپاه با لباس فرم سبز رنگ و نیز تعدادی از مسئولین و دست اندر کاران ایرانی که برای استقبال از ما آمده بودند دیده می شدند و ما که مدتها بود لباس سبز سپاه و پاسدارهایی را که ریش داشتند ندیده بودیم مشاهده این صحنه ها برایمان خیلی جالب بود و با دست آنها را به هم نشان می دادیم آنها هم که مشتاقانه انتظار آزادی ما را می کشیدند در نقطه مقابل ایستاده بوده و برای ما از دور دست تکان می دادند. . اتوبوسهای زیادی هم از دور دیده می شد که صف کشیده بودند و منتظر بودند تا پس از آزادی ما را از آنجا ببرند در همین اثنا ناگهان تعدادی از اسرای موصل 3 را دیدم که درآنجا حضور داشتند. آنها به محض دیدن ما 20 نفر چنان خوشحال شده و ازخود بیخود گردیدند که برای چند دقیقه مسئله تبادل را فراموش کردند. آنها همگی به سمت ما آمدند وهرچند نفر از آنها دور یکی از ما حلقه زده بودند ‚ چند نفری هم که در موصل 3 با همدیگر هم آسایشگاهی بودیم پیش من آمده بودند .

من از وضعیت اسرای اردوگاهشان پرسیدم و یکی از آنها در حالیکه اشک شوق می زیخت با صدایی لرزان به من گفت: بعد از اینکه شماها رو از اردوگاه ما بردن ما روی قول خودمون وایسادیم عراقیها خیلی فشار اوردن که وضعیت رو به همون حالت سابق برگردونن ولی الحمدلله روز به روز وضع اردوگاه بهتر شد .برادر سعید من فقط اینو میتونم بگم که اگه شماها نبودین  خیلی از ماها هم ما امروز اینجا نبودیم و ما امروزمونو مدیون شما 20 نفر هستیم.خدا شماها رو برای نجات ما به اردوگاهمون فرستاد و ما مدیون شما 20 نفریم .اگه شماها نبودید و راه و روش درست در اسارت رو به ما نشون نمی دادید شاید به جای اینکه الان اینجا باشیم بایستی درخواست پناهندگی می کردیم  چرا که با آن وضعیت روی بازگشت به وطن رو نداشتیم ‚ اما الان می تونیم سرمونو بالا بگیریم  و با افتخار پیش خانواده هامون برگردیم.من که از شنیدن این حرفها به وجد آمده بودم در جواب گفتم: این حرفهارو نزن ما هم وسیله  بودیم خواست خدا این بود که ما یه چند روزی رو مهمون شما باشیم و کمکتون بکنیم والا که اصل کار رو که خودتون کردید . بعد به شوخی بهشون گفتم :حتی شنیده ام که بعد از رفتن ما از اردوگاهتون ‚ خیلی گرد و خاک کردید و دست ما رو هم توی انجام مراسم های مذهبی از پشت بستید. با این حرف من صدای خنده آنجا را برداشت و بعد از لحظاتی همگی دوباره به زیر چادرها برگشتیم.

کم کم زمان تبادل اسرا داشت فرا می رسید ‚ ترتیب تبادل اسرا هم به این صورت بود که افسر عراقی اسم تعدادی از اسرا را یکی یکی می خواند و افراد در یک صف می ایستادند و پس از تایید آن اسامی توسط صلیب سرخ ‚ اسرا یکی یکی و به ترتیب اسمشان در لیست صلیب سرخ آزاد می شدند. سپس نوبت طرف مقابل بود که اینکار را تکرار کند ‚ اسرایی که اسمشان خوانده می شد به سرعت برق و باد منطقه حدفاصل بین نیروهای ایرانی و نیروهای عراقی را که به نقطه صفر مرزی مشهور است طی می کردند.

زمان به کندی می گذشت افسر عراقی داشت یکی یکی اسم افراد را می خواند و قلب من به شدت هر چه تمامتر درون سینه ام میزد دائم در این فکر بودم که نکند همین الان مشکلی پیش بیاید و عراقیها پشیمون بشوند و ما را دوباره به اردوگاه باز گردانند. در همین افکار بودم  که ناگهان صدای افسر عراقی در گوشم پیچید که با صدای بلند گفت : سعید حسن نفر ،خدایا چه می شنیدم داشتند اسم من را برای آزادی و رفتن و رسیدن به خاک وطن صدا میزدند. غرق در همین افکار بودم که دوستم احمد تنه ای بهم زد و گفت: سعید چرا جواب نمیدی ؟دارن اسم تو رو می خونن.

 

من با گفتن کلمه بله قربان  دستم را بلند کردم و مسئول صلیب سرخ در حالیکه لبخند بر لب داشت با اشاره دستش به سمت ایران و با گفتن کلمه اوکی  به من اشاره کرد که آزادم و می توانم بروم.نمی دانم این لحظه آزادی را چگونه برایتان توصیف کنم حس خیلی عجیب و خاصی داشتم ‚ حس پرنده ای را داشتم که بعد از سالها زندگی در قفس حالا در قفس را گشوده می دید و کافی بود که پر بگشاید و در دنیای آزاد بیرون پرواز کند .بله آزادی چه واژه و کلمه زیبایی باورم نمی شد که دارم آزاد می شوم و از آن برزخ عراق و اردوگاه رهایی میابم.

ناخودآگاه این آیه شریفه قرآن و این وعده  تخلف ناپذیر الهی در ذهنم نقش بست که می فرماید : اِنَ مَعَ العُسرِ یُسرا که به راستی در پس هر سختی آسانی و گشایشی است و حالا من پس از گذشت 2340 روز از اسارت درعین ناباوری داشتم آزادی را با چشم خود می دیدیم و طعم شیرین آن را با تمام وجودم می چشیدم ‚ تنها می توانم این را بگویم آن مسافتی را که به سمت وطن می دویدم انگار که پاهایم روی زمین نبود بلکه احساس می کردم که در آسمان هستم و دارم روی ابرها پرواز می کنم اصلا به پشت سرم نگاه نمی کردم چرا که می ترسیدم صدایم کنند و بگویند اشتباه شده و باید به اردوگاه برگردی.

برای همین با سرعت هرچه تمامتر شروع به دویدن کرده و آن مسافت  نقطه صفر مرزی را که حدود200- 300 متری بود شتابان و دوان دوان طی نموده و بعد از 78 ماه دوری از میهن قدم بر خاک پاک وطن نهادم .وطنی که بخاطر حفظ آن چه خونهای پاکی در راهش بر زمین ریخته نشد و چه شهیدان عزیزی که جان عزیزشان را در راه حفظ دین و میهن نثار نکردند. نمیدانید در آن لحظه چه حسی داشتم کلمات از توصیف حس قشنگی که در آن موقع با رسیدن گامهایم به خاک گلگوون وطن داشتم قاصرند.

نمیدانم خیلی دوست دارم حس شیرین آزادی را برایتان توصیف کنم اما هر چه بگویم میدانم که حق مطلب را ادا نکرده ام .آخر میدانید باید خودتان اسارت کشیده باشید تا طعم شیرین آزادی را بتوانید به معنای واقعی کلمه حس کنید . لذا به محض ورود به خاک وطن ایستادم نفس عمیقی کشیده و ناخودآگاه به حالت سجده به زمین افتاده سر بر آستانش نهاده و زیر لب با خدای خود نجوا کردم : ای خدایی که ابراهیم را از آتش نمرود ‚ یوسف را از دل چاه‚ یونس را از شکم ماهی و موسی را از چنگ فرعون نجات دادی ، تو را هزاران هزار مرتبه شکر.

والسلام

پایان این نوشته در تاریخ 31 شهریور  1396 برابر با 1 محرم 1439 قمری ساعت 23:40 دقیقه که مصادف است با آغاز هفته دفاع مقدس