خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 4)

خاطرات تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 4)

بعد از رسیدن به خاکریزهای خودی در جای خود مستقر شدیم هوا داشت کم کم تاریک می شد .هر کس به کاری مشغول بود یکی دعا میخواند یکی وصیت می نوشت و دیگری اسلحه اش را تمیز می کرد.بلاخره تاریکی از راه رسید و ماشین غذا نیز هم زمان با تاریکی شب آمد. معمولا شبهای عملیات به رزمنده ها چلو مرغ می دادند آنها هم به شوخی می گفتند : بچه های آشپزخانه میدانند که احتمالا این آخرین شامی است که میخوریم خواسته اند که حسابی از خجالتمان در بیایند. دلیلش را نمیدانم اما آن شب به ما عدس پلو دادند من آن غذا را زیاد دوست نداشتم اما برای اینکه گرسنه نمانم چند قاشقی به زور خوردم و بعد از آن آماده شروع عملیات و عبور از خاکریز خودی به سمت نیروهای دشمن شدم. سر انجام در زمان مقرر یعنی ساعت 30/21 با استفاده از تاریکی شب ازخاکریز خودی همزمان با محورهای کناری به سمت دشمن حرکت کردیم.
گردانی که ما به آن مامور شده بودیم گردانی بود متشکل از نیروهای سپاه ‚بسیج و نیروهای ارتشی لشکر 77 خراسان که تحت امر قرارگاه عملیاتی کربلا فرماندهی و هدایت می شد.ازهمان ابتدای کار دشمن که ظاهرا ازعملیات ما خبر دار شده بود شروع به ریختن آتش سنگین توپخانه و خمپاره بر سر نیروها نمود.عراقیها برای زمینگیر کردن نیروهای ما در این عملیات ابتکارجدیدی به خرج داده بودند چرا که در آن شب از تیرهای رسام که قابل رویت و مشاهده بود در تیربارها و اسلحه هایشان استفاده کرده بودند.مشاهده گلوله های قرمز رنگی که قطار وار و بی وقفه به سمت ما می آمد موجب زمینگیر شدن افراد گردان گردید.
در همین حین به من خبر رسید که قرقره طناب معبر که حامل طناب معبر برای کشیدن در دو طرف مسیر معبر و مشخص نمودن مسیر میدان مین خنثی شده میباشد نیز درحین حمل از دست افراد افتاده و صدمه دیده و دیگرقابل استفاده نیست.
زمان به سرعت می گذشت و ما ازبرنامه عقب بودیم ‚جای درنگ نبود باید کاری میکردیم. در زیر آن حجم سنگین آتش دشمن و رگبار گلوله ها خودم را به فرمانده گردان رساندم و پس از مشورت با او قرار شد که با توجه به شرایط پیش آمده و زمینگیر شدن نیروهای گردان و نیز جهت جلوگیری از اتلاف وقت  من به همراه معاون گردان ‚ یک نفر ازبچه های اطلاعات که به موقعیت منطقه اشراف داشت و یک نفر بیسیم چی جلوتر حرکت کرده و پس از رسیدن به میدان مین ‚کارخنثی سازی و ایجاد معبر را انجام دهم تا نیروها به محض رسیدن به میدان‚ بدون معطلی از آنجا عبور کرده و همزمان با محورهای مجاور‚کار حمله به دشمن را آغاز کنند.لذا بنده به همراه آن 3 نفر خودمان را از گردان جدا کرده و به سرعت به سمت میدان مین حرکت کردیم.
دومین خبر بدی که در راه  به من رسید ‚ تیر خوردن و مجروح شدن نیروی اطلاعاتی بود که همراه ما بود ‚ناگزیر باید صبر میکردیم تا نیروی جایگزین به ما ملحق شود.ازطریق بیسیم به عقب خبرداده شد و بعد از چند دقیقه نیروی جایگزین اطلاعاتی به ما پیوست که البته در حین کار متوجه شدم که متاسفانه او چندان به موقعیت منطقه مسلط نیست که همین موضوع هم موجب بروز مشکلاتی در ادامه کار شد.
خبر بد سومی که درحین پیشروی به سمت میدان مین با آن مواجه شدم خبر گم شدن دوربین دید در شب بود که نیروی اطلاعاتی در حین سینه خیز رفتن آن را بر روی زمین جا گذاشته بود.
به هرمصیبتی که بود خودمان را بالای سر میدان مین رساندیم‚ باید هر چه زودتر کار خنثی سازی را شروع میکردم چرا که به اندازه کافی وقت تلف شده بود.آستینها را بالا زده و با گفتن ذکر بسم الله الرحمن الرحیم ‚ سیمهای خاردار خطی و حلقوی ابتدای میدان را بریدم .با توجه به شناسایی های اولیه ‚ترکیب مین های داخل میدان را تقریبا می دانستم بنابراین با تنها تجهیزاتی که همراه داشتم یعنی یک سیم چین و سرنیزه به سرعت شروع به خنثی نمودن مین ها کردم.ترکیب میدان ‚ یک ترکیب خطی و منظم بود ‚به این صورت که یک ردیف خطی مین های جهنده ضدنفرات والمرکه با سیم ‚تله شده بودند و بعد از آن یک ردیف خطی دیگر مین ضد تانک با محافظ مین های ضد نفرگوجه ای کار گذاشته بودند. بدلیل فقدان طناب معبر و نرسیدن شبرنگ ها‚ مین های خنثی شده را در دو طرف بصورت جاده می گذاشتم و به جلو میرفتم .
میدان‚ میدان تقریبا بزرگی بود و بدلیل آتش سنگین دشمن من مجبور بودم که بصورت چهار دست و پا حرکت کرده و به جلوبروم و آن 3 نفر هم با فاصله پشت سر من می آمدند.تقریبا به وسطهای میدان مین رسیده بودم و ردیف مین های ضدتانک با محافظ های گوجه ای را خنثی کرده بودم و قصد حرکت رو به جلو را داشتم که احساس کردم یک حس درونی مانع از حرکت من می شود. من که تا بحال امکان نداشت که در مورد جایی که پاکسازی کرده ام دچار شک و تردید بشوم حالا و در این شرایط سخت و نفسگیر برای اولین بار شک به وجودم راه پیدا کرده بود .یک نیرویی انگار به زور جلوی حرکت مرا گرفته بود و یک ندایی درونی دائم به من نهیب میزد که زمین جلوی رویم را دوباره بگردم .سر نیزه را برداشتم و زمین جلوی رویم را که یکبار با سرنیزه به اصطلاح تخریبچی ها سیخک زده بودم و مین هایش را از زیر خاک بیرون کشیده بودم دوباره زیر و رو کردم ‚چیزی نگذشت که درکمال تعجب احساس کردم نوک سرنیزه ام با چیزی در زیر خاک برخورد کرد .به دقت اطرافش را خالی کردم و درحین ناباوری چشمم به مین ضدنفر گوجه ای افتاد که خارج از ردیف و بطور نامنظم در زمین و درست در مسیر دست من یعنی همان جایی که قصد داشتم دستم را بگذارم و حرکت کنم افتاد.
درحقیقت اگراین شک به دل من نمی افتاد و حرکت میکردم جدای از قطع شدن دست راستم به دلیل انفجار آن مین ‚بخاطر نزدیکی صورتم با زمین معلوم نبود که چه اتفاق دیگری برایم می افتاد.این موضوع را من یک لطف و امدادالهی در آن شب سخت میدانستم لذا درهمانجا پیشانی بر زمین گذاشته و سجده شکر بجا آوردم.یکی از آن 3 نفر که همراه من بودند و متوجه سجده من شده بود دلیل اینکارم را از من پرسید که به او گفتم الان وقتش نیست برات توضیح بدم فقط همینو بدون که با چشم خودم امداد الهی رو دیدم.
بالاخره دقایقی بعد‚ کار خنثی سازی مین ها و زدن معبر جهت عبور رزمندگان به پایان رسید و ما 4 نفر به انتهای میدان مین رسیدیم .برای اینکه از دید عراقیها پنهان بمانیم وارد یکی از کانالها شده که پس از طی مسافت اندکی به یکی از سنگرهای کمین دشمن که خالی بود رسیدیم. فاصله چندانی با دشمن نداشتیم چرا که صدای حرف زدنشان را بخوبی می شنیدیم. توسط بیسیم با عقب تماس گرفته شد و موقعیت خودمان را اعلام کردیم اما درکمال تعجب و ناباوری شنیدیم که به دلیل لو رفتن آن محور و آتش سنگین دشمن و زمینگیر شدن نیروهای گردان و مجروح و شهید شدن عده ای‚ امکان عملیات در آن محور نیست و از ما هم خواسته شد که سریعا به عقب بازگشته و جهت ادامه عملیات به محورها و نیروهای مجاور بپیوندیم.
زمان زیادی تا شروع عملیات نمانده بود و کاری نمی شد کرد‚ باید دستور را اجرا میکردیم و به عقب برمی گشتیم لذا به سرعت سنگر کمین را ترک کرده و برخلاف میلمان راه بازگشت را در پیش گرفتیم.من که درجلوی ستون 4 نفره حرکت میکردم برای لحظه ای مکث کردم تا تجهیزاتم را محکم کنم و همین باعث شد تا سید یعنی همان نیروی اطلاعات از من پیشی گرفته و جلوتر از من حرکت کند که همین قضیه سرآغاز بروز همه مشکلات و مصائب ما شد.
سید در آن تاریکی شب ‚بعد از چند قدم به اشتباه و با عجله وارد میدان مین خنثی نشده گردید و به تبع او ما هم که فکر میکردیم او راه را بلد است و درست میرود بدنبالش وارد میدان مین شدیم.چند قدمی بیشتر جلو نرفته بودیم که منورهای عراقیها‚ منطقه را مثل روز روشن کرد. ما برای اینکه دیده نشویم سریعا زمینگیر شدیم.من به آرامی نگاهی به اطراف انداختم و تازه در آن موقع بود که فهمیدم درچه وضعیت خطرناکی قرار داریم .دور تا دور ما را مین های تله شده احاطه کرده بودند وحالا چطور ما آن چند قدم را در این میدان آمده بودیم و هیچ مینی منفجر نشده بود باز هم از الطاف الهی بود.من آرام وضعیت را به بقیه افراد گفتم و از ایشان خواستم تا بعد از خاموش شدن منورها عقب گرد کرده و این چند قدم را با احتیاط برداشته و از میدان خارج شوند. بعد ازاینکه منورها خاموش شدند و تاریکی همه جا را فرا گرفت ما عقب گرد کرده و راه خروج از میدان مین را در پیش گرفتیم ‚ به این ترتیب که معاون گردان نفراول‚ بیسیم چی نفر دوم‚من نفر سوم و نیروی اطلاعات عملیات هم نفر چهارم شد.هنوز یکی دو قدمی برنداشته بودیم که ناگهان صدای انفجاری مهیب به گوشم رسید.
بله متاسفانه آنچه که نباید اتفاق می افتاد اتفاق افتاده بود و پای معاون گردان که جلوتر از همه حرکت می کرد بر روی یکی از مین های جهنده والمر رفته و موجب انفجار مین شده بود.مکانیزم عملکرد این مین هم به این گونه است که مین والمر پس از عمل کردن حدود یک متر به هوا پرتاب شده و تازه در آن موقع منفجر شده و در حین انفجار ترکشهای ریز مکعب مربع شکلی مانند حبه های قند به تعداد تقریبا 1000عدد در شعاع 360 درجه به اطراف پرتاب می کند.
در یک لحظه در اثر اصابت این ترکش ها به بدنم‚ درد و سوزش شدیدی را احساس کردم ‚شکم و هردو پای من در اثر برخورد این ترکشها مجروح و مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود. بوی دود گوگرد به مشامم میرسید و به سختی نفس می کشیدم. من که به شدت شوکه شده بودم درحالیکه دو دستم را دور بدنم حلقه کرده بودم وجای ترکش ها را فشار میدادم تمام سعی خودرا میکردم که درآنجا بر روی زمین نیفتم چراکه امکان افتادن بر روی یک  مین دیگر و وقوع انفجار بعدی میرفت به همین جهت تلو تلو خوران خودم را به سمت خروجی میدان مین کشیدم. در همین لحظه تیربارچی دشمن که صدای انفجار مین را شنیده و نور حاصل از انفجار را دیده بود‚ با تیربارش به سمتی که ما در آنجا بودیم شروع به تیراندازی کرد که دست برقضا و از شانس بد‚ یکی از همین گلوله ها درهمان اثنا که من با حالتی نامتعادل قصد خروج از میدان مین را داشتم به ساق پای چپ من اصابت کرده و استخوان پایم را شکست  و من هم از شدت درد بیهوش شده و درون میدان مین برروی زمین افتادم و دیگر هیچی نفهمیدم.
دقایقی بعد با صدای سید همان نیروی اطلاعات عملیات درحالی که بالای سرم نشسته بود و آرام با دست به صورتم میزد و اسمم را صدا میکرد به هوش آمدم .چشمانم را آرام باز کردم و از او پرسیدم: سید چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده؟ سید پاسخ داد: نمیدونم برادر نفر ولی فکر میکنم مین منفجر شد. از او وضعیت دیگران را پرسیدم . درجوابم گفت: درست نمیدونم ولی فکرمی کنم معاون گردان و بیسیم چی شهید شده اند و فقط ما 2 تا زنده موندیم .من هم با بیسیم با عقب تماس گرفتم  و وضعیت رو براشون گفتم اونا هم گفتن برای اینکه به دست دشمن نیفتید تا هوا روشن نشده هرکدومتون که می تونید سریع برگردید عقب.
من که تا آن لحظه از وضعیت خودم اطلاع دقیقی نداشتم و بدرستی نمیدانستم چه بلایی بر سر پایم آمده به محض اینکه نیم خیز شده و خواستم از جایم بلند شوم درد وحشتناکی درپایم احساس کردم . به سید گفتم : سید پای منو نگاه کن ببین چی شده خیلی درد داره. ببین پام قطع شده؟ سید پس از اینکه پایم را دید جواب داد: نه قطع نشده ولی دست کمی هم از قطع شدن ندارد چون که به یک پوست بنده. با دقت نگاهی به پایم انداختم سید راست می گفت ‚ دست کمی از قطع شدن نداشت چرا که پاشنه پایم به سمت بالا و انگشتانم رو به پایین چرخیده بودو از محل اصابت گلوله وجای ترکشهای مین خون جاری بود.
خودم میدانستم با آن وضعیت قادر به حرکت نیستم لذا به سید گفتم :سید من نمی تونم همراه تو بیام‚ تو برو تا هوا روشن نشده با نیروهای کمکی برگرد و ما رو از اینجا ببر. سید در ابتدا قبول نمی کرد و اصرار داشت به هرصورتی که شده مرا همراه خودش ببرد اما من که میدانستم اینکار امکان پذیر نیست در جوابش گفتم: سیدجان اینجوری هیچکدوم به عقب نمی رسیم پس وقتو از دست نده .سپس از او پرسیدم :خنثی کردن مین بلدی؟  و او هم در جوابم گفت: یک چیزهایی بلدم.من هم سیم چین وسرنیزه ام را به او دادم و گفتم: پس معطل نکن برو و با نیروی کمکی برگرد. من منتظرت می مونم .سید درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: برادر نفر قول میدم به محض اینکه  به عقب برسم حتما با نیروی کمکی برگردم و شما رو نجات بدم. نمیزارم شماها به دست عراقیها بیفتید. بعد از آن مرا در آغوش گرفت و بوسید و در تاریکی شب ناپدید شد.
من ماندم با 2 هم رزمی  که بیجان در فاصله چند قدمی من افتاده بودند و یک میدان مین خنثی نشده که در میان آن میدان با یک پای شکسته و بدن مجروح و زخمی افتاده بودم و گلوله های توپ و تانک خودی و دشمن که در اطراف ما به زمین می خورد و منفجر می شد.به هر زحمتی که بود با یک باندی که درون کوله ام داشتم محل اصابت گلوله و جای خونریزی را بستم و به انتظار بازگشت سید و نیروی کمکی ذکر بر لب دقایق را سپری میکردم . درد زیادی  داشتم و در اثر خونریزی بسیار تشنه بودم اما حس اینکه دستم را ببرم و قمقمه آبم را که پشت کمرم رفته بود را بردارم نداشتم.
بعد از دقایقی صدای ناله ای  شنیدم‚ دقت کردم معاون گردان بود که روی مین رفته و پایش قطع شده بودداشت طلب آب میکرد .خون زیادی از پایش رفته بود و هنوز نیمه جانی در بدن داشت ‚تشنه اش بود و آب می خواست .به هر زحمتی بود خودم را کشان کشان و با پای شکسته به او رساندم به مانند ماهی می ماند که از آب بیرون افتاده باشد‚ دهانش را به سختی باز و بسته میکرد و چیزهایی زیر لب  میگفت که من متوجه نمی شدم‚ فقط هرچند لحظه یکبار کلمه آب را بر زبان می آورد. من به هر سختی که بود قمقمه را از پشت کمرم بیرون کشیدم درش را باز کرده و به دهانش چسباندم اما احساس کردم قمقمه خیلی سبک است و هیچ آبی درون آن وجود ندارد .به دقت که به قمقمه نگاه کردم چند سوراخ ریز که در اثر اصابت ترکش های مین به قمقمه ایجاد شده بود را دیدم که باعث شده بود تمام آب قمقمه خالی شود‚ قمقمه آب خودش را هم پیدا نکردم .تصمیم گرفتم خودم را کشان کشان به بیسیم چی برسانم شاید او درون قمقمه اش آب داشته باشد اما قبل از اینکه اقدام به اینکار بکنم متوجه شدم که معاون گردان دیگر هیچ حرکتی نمی کند و دیگر هیچ صدایی از او بگوش نمیرسید.نبضش را گرفتم ودیدم که او با همان حالت عطش و تشنگی به شهادت رسیده است و دیگر هیچ کاری از دست من ساخته نبود.
زمان به سرعت می گذشت وخبری از سید و نیروهای کمکی نبود. من هم در اثر خونریزی و شدت درد ‚هرچند دقیقه یکبار بیهوش شده و دوباره بهوش می آمدم. بیسیم را برداشته و با نیروهای خودی تماس گرفته و از سید جویا شدم.درجوابم گفتند : سید به عقب برنگشته و ما هم نمی توانیم نیروی کمکی برای شما بفرستیم چرا که تمامی نیروها در محور درگیر هستند. من  با شنیدن این جواب احساس کردم که باید خودم را برای اتفاقات جدیدی آماده کنم .هوا داشت کم کم  روشن می شد ناگهان دیدم که بیسیم چی تکان می خورد صدایش کردم: مرتضی مرتضی صدای منو می شنوی ؟ و مرتضی در حالیکه به زحمت دستش را نیمه تکانی داد دوباره از هوش رفت . اینجا بود که متوجه شدم بحمدالله او زنده است البته بدلیل اینکه موقع انفجار مین ‚ او جلوتر از  من بود جراحتش شدیدتر بود و ترکش بیشتری به بدنش اصابت کرده بود به همین خاطر وضعیت جسمیش هم از من وخیمتر بود.هوا دیگر کاملا روشن شده بود و صدای شلیک توپ و خمپاره کمتر بگوش میرسید من که دیگر از رسیدن نیروی کمکی نا امید شده بودم بیسیم را خاموش کرده و برای اینکه سالم به دست عراقیها نیفتد سیمهایش را بیرون کشیده و قطع کردم بعد از آن بیاد حکم ماموریتی که درون جیبم بود افتادم .برای اینکه پس از اینکه به دست دشمن افتادم از هویتم مطلع نشوند آن را هم در آوردم و پس از پاره کردنش زیر خاک پنهان کردم.
خاطرات تخریبچی سعید نفر
خاطرات تخریبچی سعید نفر