خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 33)
فصل 31
شیر مردی به نام عبدالرحمن
در طول مدت اسارت دشمن بعثی بیکار ننشسته و همواره به دنبال اجرای نقشه های شوم خودش در جهت ایجاد تفرقه وشکستن این روحیه همدلی و از بین بردن معنویات دربین اسرا بود. دشمن درهمین راستا بعضی اوقات یکسری افراد خائن و خود فروخته و پناهنده سیاسی امثال خاقانی ویا فردی دیگر که سید بود و ادعا می کرد که از اهالی کربلاست را به اردوگاه می آورد تا به خیال خام خودشان با حرفها و صحبتهای آن فریب خوردگان ‚ شک و خللی در اعتماد ما به نظام جمهوری اسلامی و به خصوص حضرت امام ( ره ) وارد کنند غافل از اینکه این اسرا با تمام وجودشان به حضرت امام عشق می ورزیدیند و آنها بیهوده میخ بر سندان می کوبیدند..
یکی از این فریب خوردگان بخت برگشته هم کسی نبود جز شیخ علی تهرانی که در سال 63 به دلیل اینکه پست کلیدی در ایران بهش نداده بودند به عراق پناهنده شده بود. این شخص که معمم و در آن زمان از افراد منتسب به بیت مقام معظم رهبری محسوب می شد هر روز حدود یک ساعت در رادیو و تلویزیون عراق برضد مقامات نظام جمهوری اسلامی سخنرانی میکرد. البته ناگفته نماند که حضور او در عراق در آن برهه زمانی برای ما خیلی هم خوب بود چرا که او طی صحبتهایش در رادیو و تلویزیون عراق اخبار دست اولی در خصوص جبهه ها و عملیاتها به اسم تحلیل به ما می داد وما فارغ از تحلیلهای غلط و مغرضانه او اصل خبر را می گرفتیم.مثلا در طی عملیات فاو او در رادیو بغداد چنین گفت:اینها دیشب اعلام کردند که عملیاتشون موفقیت آمیز بوده و تا نزدیکی کارخونه نمک هم پیشروی کردند. خدا لعنتتون کنه چرا اینقدر دروغ میگید؟ شماها که در 3 کیلومتری کارخانه نمک هستین چرا به مردم میگید نزدیک شدید و فاو رو گرفتید؟!!!
و کم نبود از این دست خبرهای نابی که ناخواسته این پیرمرد ابله به ما میرساند و موجب خوشحالی و روحیه گرفتن ما می شد. در یکی از روزهای گرم تابستان سال 63 بود که ناگهان سوت آمار زده شد و همه ما را زیر سایبان انتهای اردوگاه جمع کردند. دیدیم که عراقیها سریع یک میز و چند صندلی و میکروفن آوردند .بعد از چند دقیقه ناگهان درب اصلی اردوگاه گشوده شد و دیدیم که شیخ علی تهرانی به همراه عده ای افسر عراقی وارد اردوگاه شد. او به محض نشستن بر روی صندلی ابتدا با دیدن ما شروع به گریه و ریختن اشک تمساح در میان سکوت محض اسرا کرد و بعد با اینکه به اصطلاح یک روحانی بود بدون گفتن بسم الله شروع به حرف زدن کرد و گفت:من واقعا خیلی ناراحت و متاسفم که امروز شماهارو اینجا می بینم.شماها الان باید پیش خونوادها تون باشید نه اینجا.
شیخ علی آدم متکبر و خود ستایی بود او در صحبتهایی که کرد از خودش تعریف کرده و ادعا می کرد که خودش مجتهد است و حتی از امام خمینی هم بالاتر است سپس یکسری اراجیف درمورد حضرت امام (ره) و بعضی مسئولین نظام گفت. بعد از اتمام حرفهایش گفت که اگر کسی سوالی دارد بپرسد.در همین حین ناگهان یکی از بچه های بهبهان به نام عبدالرحمن مروت از جا برخاست و درحالیکه به سمت شیخ خودفروخته می رفت گفت: این اسرا شما را خوب نمی شناسند من میخوام شما رو معرفی کنم تا بدونند شما کی هستی. شیخ ابله که گمان می کرد عبدالرحمن قصد تعریف و تمجید از او را دارد گفت کنه من راضی نیستم لازم نیست که از من تعریف کنی. عبدالرحمن در حالیکه رو به جمع اسرا و پشت به شیخ علی تهرانی و افسران عراقی داشت با صدای بلند فریاد زد : الا یا ایها الایرانی – الموت لشیخ علی تهرانی .
با دادن این شعار همهمه ای در بین اسرا به راه افتاد و بقیه جمع هم به همراه عبدالرحمن این شیر مرد آزاده شروع به سر دادن شعار کردند. فرمانده عراقی که نگران شورش اسرا بود و می ترسید کنترل اوضاع از دستش خارج شود به سربازها اشاره کرد تا اسرا را ساکت کنند. شیخ علی که می دید هرچه بافته رشته شده و به هدفش نرسیده پا در میانی کرده و خطاب به فرمانده عراقی گفت : اشکالی نداره اینها به من ناسزا می گن با اینها کاری نداشته باشید .سپس رو به عبدالرحمن کرده و با رنگی پریده به او گفت حالا که این شعار رو بر علیه من دادی دوست دارم با هم کمی بحث سیاسی بکنیم ببینیم این رژیم ایران که تو ازش داری دفاع می کنی بر حقه یا باطله؟ عبدالرحمن درجوابش گفت :تو آخرتت رو به دنیا فروختی و حالا اومدی اینجا ما را نصیحت کنی؟ من با تو بحثی ندارم وبا این کاری که امروز کردم سند قتل خودم رو امضا کردم تو درعراق تمام امکانات رو دراختیارت گذاشتند و ما در اینجا در بدترین شرایط زندگی می کنیم اون وقت اومدی اینجا و برای ما گریه می کنی ؟ شیخ علی از فرمانده اردوگاه سوال کرد : این اسیری که این شعار رو بر علیه من داد شما اونو تنبیه می کنید؟ فرمانده عراقی هم که در وضعیت بدی قرار گرفته بود با لحنی مستاصل جواب داد : نه شیخ ما کسی رو اذیت و شکنجه نمی کنیم.شیخ علی خطاب به عبدالرحمن گفت : دیدی فرمانده اردوگاه چی گفت ؟ بیخود می ترسی اینها با تو کاری ندارند. عبدالرحمن هم در جواب شیخ علی گفت که تو آدم زود باوری هستی .تو دو روزه اومدی عراق اما من چند ماهه که اینجا اسیرم و اینها رو خوب می شناسم.
شیخ علی که می خواست به هر نحوی که شده آب رفته را به جوی برگرداند و به خیال خامش آبروی رفته اش را دوباره احیا کند گفت : درجواب گفت : حالا که اینطوره من دراینجا از فرمانده اردوگاه درخواست می کنم یک ماه دیگه ترتیب ملاقات دوباره من با شما را بده و یا اینکه کاری کنه که تو راو پیش من بیارن .من قول میدم اگه در طول این مدت عراقیها شما رو اذیت کرده باشن از عراق بیرون برم و به همه بگم که رفتار عراقیها با شماها چطوریه اما اگه تو رو اذیت نکرده بودن اونوقت باید بشینی و با هم بحث سیاسی بکنیم.فرمانده اردوگاه که دید چاره ای ندارد با درخواست شیخ علی تهرانی بناچار موافقت کرد.پس از اتمام جلسه شیخ علی همراه با افسران عراقی از اردوگاه خارج شد و با دمیده شدن در سوت آمار همگی داخل آسایشگاهایمان شدیم.عبدالرحمن حالا دیگر به عنوان یک شیر مرد شجاع و نترس در دل همه اسرا جا باز کرده بود و همه خوشحال از مفتضح شدن این شیخ خود فروخته و نقش بر آب شدن نقشه دشمن در پوست خود نمی گنجیدیم.
البته یک ماه بعد بنا به درخواست شیخ علی ‚ عبدالرحمن را هم به دیدن محل اقامت شیخ علی و هم به زیارت کربلا برده بودند و با این زیارت عبدالرحمن مزد کار شجاعانه اش را گرفت . البته ناگفته نماند که عبدالرحمن پس از بازگشت به اردوگاه گفت : همانطور که حدس می زدیم شیخ علی تهرانی در یک باغ بزرگ و با صفا در وسط بغداد زندگی میکنه !!! . در یک مقطع زمانی هم حوالی سال 67-68 و نزدیک عملیات مرصاد منافقین هم به یک سری اردوگاهها رفته و با صحبت و سخنرانی و وعده های پوچ ابریشمچی مزدور سعی در جذب نیرو از میان اسرا داشتند اما در خصوص اردوگاه ما که به اردوگاه پاسدارها معروف بود منافقین هیچگاه جرات نکردند که پا به آنجا بگذارند و این هم افتخاری دیگر برای ما محسوب می شد.