خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 32)
فصل 30
ورزش در اسارت
در آنجا بدترین چیز ومهلک ترین سم برای یک اسیر بیکاری بود تصورش را بکنید روزها همه تکراری‚ محیط تکراری ‚ قیافه افراد تکراری‚ برنامه ها تکراری ‚ غذاها تکراری ، لباسها همه یک شکل و یک رنگ‚ دیوارها همه زرد رنگ و خلاصه همه چیز هر روز و هروز تکرار می شد لذا شرایط بسیار سختی بر روح و روان اسرا حاکم بود. در اردوگاه و در محیط اسارت بدترین چیز برای اسیر بیکاری بود.بیکاری و بی برنامگی به مانند سم مهلکی بود که می توانست روحیه هر اسیری را ویران و تخریب کند.اسیر که تنها و بیکار می ماند شیطان به سراغش می آمد و انواع و اقسام فکرها و وسوسه ها در آن محیط غربت و دور از وطن ذهنش را مشغول می کرد. فکر دوری از وطن ‚ فکر دوری از خانواده و همسر و فرزند و هزاران فکر دیوانه کننده دیگر در آن محیط غربت مثل خوره به جان شخص می افتاد.
این افکار به همراه فشارهای جسمی و روحی که عراقیها می آوردند باعث می شد بعضی افراد که ظرفیت و طاقت کمتر و وابستگی بیشتر به خانواده داشتند به اصطلاح کم بیاورند .درطول اسارت داشتیم افرادی را که در اثر اینگونه افکار منفی به اصطلاح چپ می کردند و صبح که از خواب بلند می شدی می دیدی که فلانی دارد راه می رود و با خودش حرف میزند و یا دیگری کنج عزلت گزیده و دیگر با هیچ کس حرف نمی زند و یا آن یکی گوشه اردوگاه کنار سیم خاردارها می خندد و حرکات عجیب و غریب از خود نشان می دهد .اینها نمونه هایی از آفت بیکاری در اردوگاه بود که به چشم خود دیده بودیم واسرا را بشدت تهدید میکرد که خوب بحمدلله با تشکیلاتی شدن کارها و تشکیل کلاسهای مختلف تا حد زیادی این مشکل برطرف و اکثریت قریب به اتفاق اسرا با شرکت در کلاسها سرگرم شدند.
یکی از مواردی که درجهت حفظ سلامتی جسمی و روحی اسرا بسیار موثر بود جدای از کلاسهای علمی ، مسئله ورزش بود. ورزش در اردوگاه از دید عراقیها به دو بخش آزاد و ممنوع تقسیم می شد. ورزش های آزاد شامل فوتبال ‚ والیبال ‚ بسکتبال و پینگ پونگ می شد که وسایل این بازیها را اعضای صلیب سرخ برایمان از ایران تهیه کرده و می آوردند. بچه ها هم سعی می کردند که با برگزاری یکسری مسابقات به مناسبتهای گوناگون از قبیل هفته دفاع مقدس و دهه فجر علاوه بر بالا بردن سطح سلامتی و نشاط خود ‚ ازاین امکانات در جهت تقویت جسمی و شادابی و سلامتی به نحو احسن استفاده کنند. لذا در این ایام هر آسایشگاهی یک تیم معرفی میکرد و مسابقاتی به همان مناسبت برگزار می گردید. اما ورزش های ممنوعه ورزشهایی ازقبیل کشتی ، بوکس و فنون رزمی بودند که دشمن بر روی آنها بسیار حساسیت داشت و این گونه ورزشها را زمینه ای برای آمادگی جسمانی و شورش اسرا محسوب می کرد اما تعداد زیادی از افراد اردوگاه خواهان فراگیری این رشته های ورزشی جهت آمادگی جسمی بیشتر بودند.
در این میان بنده که به مدت چند سال در ایران و قبل از اسارت در رشته رزمی کونگ فو کار کرده بودم و مدرک مربیگری هم داشتم از سوی شورای فرماندهی اردوگاه ماموریت یافتم کلاسهای رزمی و آموزش کونگ فو را درسطح اردوگاه بصورت مخفیانه و به دور از چشم نگهبان های دشمن راه اندازی کنم. برخلاف تصور با اینکه رشته کشتی هم وجود داشت اما استقبال غیر منتظره ای از ورزش رزمی کونگ فو در میان جمع اسرا شد و حدود نیمی ازجمع 1700 نفره اردوگاه برای یادگیری و شرکت در این کلاسها ثبت نام کردند .با توجه به وجود محدودیتهای خاص اسارت و حساسیت دشمن به این نوع ورزشها و حضور نگهبانانی که دائما در محوطه اردوگاه گشت می زدند و به آسایشگاهها سرک می کشیدند و نیز وجود جاسوسها ‚ این کار نیاز به برنامه ریزی دقیق و رعایت مسایل امنیتی شدید داشت. کار ‚کار خطرناکی بود ولی من میخواستم علیرغم خطرات پیش رو به هرنحو ممکن که شده زکات علمم را بپردازم و در سلامت جسم و روح برادران هم اردوگاهی خودم نقشی ولو اندک داشته باشم.
بدلیل کثرت داوطلب وبا توجه به اینکه خودم به تنهایی از عهده یک چنین کار بزرگی بر نمی آمدم اقدام به جستجو و شناسایی افرادی که قبلا در ایران به نوعی سابقه کار در رشته رزمی را داشتند نمودم.خوشبختانه یکی دو نفر به نامهای علی داورزنی و زعفرطالبی را که آشنایی با ورزش رزمی داشتند پیدا کرده وبه آموزش ایشان بصورت مخفیانه و خصوصی در کوتاه ترین زمان ممکن پرداختم. سپس آنها به عنوان مربی به آسایشگاهها و سر کلاسها رفته و این فنون را به افراد مبتدی آموزش می دادند ‚ فنونی که بیشتر جنبه دفاع شخصی و بدنسازی داشت .روش کار به این صورت بود که بعد از صبحانه و خروج افراد از آسایشگاه کلاسهای کونگ فو با رعایت مسائل ایمنی و بگار گیری نگهبان جهت اطلاع دادن از نزدیک شدن سرباز عراقی به مدت یک ساعت تشکیل می شد. بچه های هرکلاس بعد ازگماردن نگهبان دم درب آسایشگاه و جمع کردن جاها شروع به دویدن و نرمش می کردند و بعد از آن کار آموزش فنون آغاز می شد .هنگامی که نگهبان عراقی به آن آسایشگاه نزدیک می شد با شنیدن کلمه سیاه از زبان نگهبان ‚بچه ها می بایست در کمترین زمان ممکن آسایشگاه را از حالت سالن ورزش به حالت طبیعی برمی گرداندند و خودشان نیز حالت طبیعی می گرفتند تا نگهبان عراقی شک نکند.
برای اینکار اسرای در حال ورزش سریعا جاهای استراحت را چند تا در میان پهن نموده و هم زمان یک عده خود را به خواب و استراحت میزدند و عده ای گروه های درسی تشکیل می دادند‚ چند نفری خود را به انجام کارهای شخصی میزدند و عده ای نیز به کار شستن ظرفها و نظافت می پرداختند .تمام این کارها در یک چشم به هم زدن انجام می شد و نگهبان عراقی وقتی وارد آسایشگاه می شد صورتهای قرمز و بر افروخته از فعالیت و ورزش و بوی تند عرق که در آسایشگاه پیچیده بود مواجه می شد. البته عراقیها هم خودشان یک چیزهایی را بو برده بودند اما چون مدرکی نداشتند بناچار سکوت کرده و راهشان را می کشیدند و می رفتند. بعضی اوقات نگهبان عراقی که شک می کرد برای گرفتن مچ اسرا طی 5دقیقه دو سه بار داخل آسایشگاه می آمد و بچه ها مجبور بودند که همان سناریو را دوباره تکرار کنند و در بعضی مواقع که احساس خطر می شد بنا به صلاحدید مسئول آسایشگاه کلاس نیمه کاره پایان میافت .خوب کلاسهای رزمی در اسارت بخاطر ضعیفی و لاغر بودن اکثر اسرا شرایط خاص خودش را طلب می کرد و باید بیشتر مراعات هنرجویان را می کردیم.
خاطرم هست یک روز برای سرکشی از یک کلاس به آسایشگاهی رفتم. در حین اجرای تکنیک از شاگردان خواستم تا نفس خود را کاملا خالی کنند تا شکمشان سفت شود.یکی یکی شروع به ضربه زدن به شکمشان کردم تا اینکه نوبت به یکی از اسرا به نام محمد تقی یوسفی که شخص لاغری هم بود رسید. به محض اینکه مشتم را حواله شکمش کردم ناگهان نفسش بند آمد و دراز به دراز بر روی زمین افتاد. من که خودم نگران و دستپاچه شده بودم شروع به ماساژ دادن و مالیدن شکمش شدم تا اینکه کم کم حالش جا آمد و توانست نفس بکشد. هنوز که هنوز است آقای یوسفی هر وقت مرا می بیند با خنده این خاطره را یادآوری می کند و میگوید حتی برای بچه هایم نیز تعریف کرده ام.کلاسها به دلیل کثرت هنرجو به دو قسمت روزهای زوج و فرد تقسیم شده بودند و مربیانی که تحت نظر بنده کار می کردند به شاگردان آموزش می دادند خود من هم هر چند وقت یکبار سر زده بر سر کلاسهایشان حاضر شده و نظارت کرده و در پایان هر ترم از کسانی که آمادگی امتحان دادن و در صورت قبولی رفتن به کلاس بالاتر را داشتند امتحان می گرفتم و خود همین موضوع رفتن به کلاس بالاتر و یاد گرفتن فنون جدیدتر باعث ایجاد انگیزه و جدیت بیشتر اسرا در امر ورزش می شد. البته بعدها یک گروهی از اسرای اردوگاه عنبر را به اردوگاه ما آوردند که در میان ایشان یکی دو نفر کونگ فو کار با تجربه از قبیل دوست خوبم باقر سیلواری که از بچه های همدان بود حضور داشتند که با آمدن و همکاری با ایشان کار من هم سبکتر گردید .
البته این موضوع بدیهی و روشنی بود که انجام یک چنین کاری در چنین ابعاد وسیعی و آنهم در یک محیط بسته مدت زمان زیادی طول نمی کشید تا لو برود و بقول معروف شتر سواری که دولا دولا نمی شود. نگهبانان عراقی که متوجه شده بودند هرجا که بوی ورزش کردن از هر آسایشگاهی می آید پای من هم در وسط است و از طرفی افراد جاسوس و خبرچین هم آمار من را به کرات به ایشان داده بودند پس از مدتی روی من حساس شده بودند. به عنوان مثال یک روز که داشتم از آسایشگاه بیرون می آمدم یکی از نگهبانان عراقی بنام احمد که دربین اسرا به احمد کاراته معروف بود و بسیار آدم زیرک و با هوشی بود مرا از دور صدا زد و خواست که به نزدش بروم. احمد که به همراه یک نگهبان جدید بود و درحال آموزش دادن و شناساندن افراد بقول خودشان مشکل دار به او بود با دست به من اشاره کرد و خطاب به آن نگهبان جدید به زبان عراقی گفت : اینو خوب نگاه کن و بخاطر بسپار این اسمش سعیده . بعد با لحن خاصی که هیچگاه فراموش نمی کنم گفت: هذا بروس لی بالقفس ( او بروس لی اردوگاه هستش ).
من که توقع شنیدن چنین حرفی را از زبان احمد کاراته نداشتم حسابی جا خورده بودم فهمیدم که بله خبرچین ها کارخودشان را کرده اند و آمار من را که مربی آموزش ورزش رزمی در اردوگاه هستم را به دشمن داده اند ومن هم در لیست سیاه عراقیها قرار گرفته ام. برای رد گم کردن در جواب احمد کاراته گفتم : قربان منو میگی؟ شما داری اشتباه می کنی من اسیر و یک آدم ضعیفی هستم‚ من اصلا ورزش نمی کنم.اما احمد درجوابم گفت : من از همه چیز خبر دارم بیخود انکارنکن نمی تونی منو گول بزنی مثل اینکه یادت رفته من کی هستم ‚من احمد هستم همتونو خوب می شناسم و خوب میدونم که تو مربی ورزش رزمی هستی . شماها همگی جلوی ما که میرسید اسیر و ضعیف می شید اما موقعی که ما که نیستیم همتون ورزشکار می شید. من خودم کاراته کارکردم وخیلی دوست دارم که یک روز با یکی از شماها بخصوص تو مبارزه کنم و ببینم چی بلدی . بعد احمد در حالیکه اخم کرده بود با تندی به من گفت: حالا دیگه اینجا نمون میتونی بری .البته من از آن روز به بعد مطمئن بودم که خبر چین ها گزارش فعالیتهای مرا به عراقیها داده اند و اسمم صد در صد در لیست سیاه قرار دارد و این را هم خوب می دانستم که دیر یا زود مرا از آن اردوگاه به جای دیگری منتقل خواهند کرد .