خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 31)
فصل29
فرار سالار
همانطور که همه می دانیم کلا ذات انسان اینگونه است که می خواهد آزاد باشد چون آزاد آفریده شده است به همین خاطر یکی از نکاتی که همیشه ذهن و فکر یک اسیر یا کلا یک زندانی را به خود مشغول می کند فکر فرار از اردوگاه یا همان زندان است.در طول مدت اسارت هر چند وقت یکبار بودند افرادی که هر از گاهی فکر فرار به سرشان میزد اما به 2 دلیل اساسی منصرف می شدند. دلیل اول اینکه عراقیها زمانی که ما اسیر شدیم عراقیها در امر نگهداری از اسرا و بستن منافذ نفوذی فرار خبره شده بودند و دلیل دومی که بچه ها بی خیال فکر فرار شده بودند توصیه های حاج آقا ابوترابی بود. دوستانی که از اردوگاههای دیگر به جمع ما اضافه شده بودند از قول حاج آقا نقل قول می کردند که ایشان فرموده هیچ اسیری حق نداره که برای فرار و خلاصی خودش از اسارت دشمن پا روی شانه های دیگر اسرا بزاره چون با این کارش خودشو راحت کرده و بقیه رو ناراحت.اون اسیر فرار می کنه و کتکش را بقیه باید بخورن پس اگه کسی تونست بدون اینکه به دیگران رنج و آسیبی برسونه و فرار کنه اونوقت مشکلی نیست و درر غیر این صورت فرار کار درستی نیست.
با تمام این احوالات در یکی از روزها شخصی به نام سالار را که کرد تبار بود به اردوگاه ما آوردند. او پسری در حدود 20 ساله لاغر اندام و سیه چرده بود.روزهای اول که او را جدای از بقیه نگه می داشتند و هرجا که می رفت یک نگهبان عراقی چهار چشمی مراقبش بود.تا اینکه پس از مدتی از قرنطینه در آمد و به جمع دیگر اسرا پیوست.داستانش را که جویا شدیم گفت:من از طریق نامه هایی که صلیب برام می اورد می دونستم که یکی دو تا از اقوامم که در اوایل جنگ اسیر شده بودند در همون نزدیکی اردوگاه خودمون و در یک اردوگاه خانوادگی زندگی می کنند. چند وقتی بود که فکر فرار از اردوگاه بد جوری ذهنم را مشغول کرده بود. نقشه های زیادی رو توی فکرم طراحی می کردم اما هیچکدام عملی نبود تا اینکه یک روز چشمم به بشکه های بزرگ زباله افتاد.بشکه های زباله در وسط محوطه اردوگاه بودند و هروز ظهر یک وانت میومد و اون بشکه های پر از آشغال رو بیرون می برد.
توی اردوگاهی هم که من بودم عراقیها دو نوبت صبح و عصر بیشتر آمار نمی گرفتن. برای همین تصمیم گرفتم تا نقشه فرارم رو با پنهان شدن توی یکی از این بشکه های زباله عملی کنم.بلاخره روز موعود فرا رسید. وانت حمل زباله سر ساعت 12 ظهر به داخل اردوگاه می اومد و من تا آمار عصر تقریبا 3 ساعت فرصت داشتم تا اونجایی که امکان داره از اونجا دور بشم.با یکی از هم آسایشگاهی ها هم هماهنگ کرده بودم که مقوای بزرگی رو که از قبل تهیه کرده بودم بعد از اینکه دور از چشم نگهبانهای عراقی به داخل بشکه زباله پریدم روی من بندازه تا معلوم نباشم.با دلشوره و تشویش فراوان طرحم رو اجرا کردم و خوشبختانه بدون اینکه سربازها متوجه بشن با وانت حمل زباله از اردوگاه خارج شدم بعد از طی یک مسافتی با ماشین در سر یک پیچ که سرعت ماشین کم بود جوری که راننده متوجه من نشه از درون بشکه به بیرون پریدم وبعد از دور شدن وانت به اندازه کافی از روی زمین بلند شده و به سرعت به مسیرم ادامه دادم . بعد از یکی دوساعتی پیاده روی در کوه و کمر به یک روستایی رسیدم.
با کمی دقت متوجه شدم که آنها هم به زبان کردی با هم حرف میزنندبرای همین سراغ فامیلمون را از اونا گرفتم. خوشبختانه اونا فامیل های منو می شناختند و منو نزد اونا بردند.منم پس از حال و احوالپرسی ماجرای فرارم از اردوگاه رو براشون گفتم و ازشون خواستم تا هر چی زودتر منو از مرز رد کنند.اونا هم چند ساعتی وقت خواستن تا مقدمات عبور من از مرز رو فراهم کنند. اما از اون طرف هم بعد از آمار عصر عراقیها متوجه شده بودن که یک نفر از آمارشون کمه و بعد از جستجوی فراوان معلوم شده بود که سالار که در فلان آسایشگاه بوده غیبش زده.نگهبانها به امید یافتن رد و سرنخی از من سریعا جای خواب منو گشته بودن و متاسفانه یکی از نامه هایی رو که همین فامیلمون برام نوشته بود و صلیب سرخ برام اورده بود رو پیدا کرده بودن عراقیها بعد از مطمئن شدن از فرار من سریعا به همه نیروهای حاضر در اون منطقه آماده باش زده بودن و از یک دوتا هلی کوپتر هم برای هر چی زودتر پیدا کردن من کمک گرفته بودن .از طرف دیگه چون موضوع فرار من براشون خیلی سنگین تموم شده بود بقیه اسرا رو داخل آسایشگاهها کرده بودن و با کابل و شلاق به جون اون بنده های خدا افتاده بودن. سربازهای عراقی خیلی راحت و زود از روی آدرس نامه جای رو که من مخفی شده بودم پیدا کردن.
هنوز یکی دو ساعتی از اقامت من پیش اقوامم نگذشته بود که دیدم هلی کوپترهای عراقی در همان حوالی دارند گشت میزنند. همون موقع بود که ناگهان بیاد نامه های زیر جایم افتادم و برق از سرم پرید .دو دستی تو سر خودم زدم اما دیگه دیر شده بود و جایی که من مخفی شده بودم لو رفته و به محاصره عراقیها در اومده بود.خلاصه من دیدم اگه عراقیها منو پیش اقوامم گیر بیارن برای اونا هم خیلی بد میشه و ممکنه به جرم پناه دادن به یک اسیر فراری حتی اعدامشون بکنند به همین خاطر خودم رو تا حدودی از اونجا دور کردم و با توجه به اینکه می دیدم در حلقه محاصره نیروهای عراق قرار دارم فرار بیش از این رو بیهوده دیدم لذا خودم رو تسلیم عراقیها کردم.بعد از اینکه دستگیر شدم منو دست بسته سریعا به بغداد منتقل کردن و فردای اون روز بازجویی و محاکمه من شروع شد.از اونجایی که دشمن فکر می کرد توی این عملیات فرار همدست و شریک داشتم حالا یا از ایرانیها و یا از خود عراقیها توی بازجویی ها همینطور که کتک می خوردم و شکنجه می شدم خیلی اصرار داشتن و می گفتن که تو باید همدستتو معرفی کنی و بگی که چجوری فرار کردی. اما وقتی که من صادقانه نحوه فرارم از اردوگاه و مخفی شدنم توی بشکه و خروج با وانت حمل زباله رو بهشون می گفتم به هیچ عنوان باور نمی کردن.
محاکمه من نزدیک به 6 ماه طول کشید و در این مدت بخاطر کتک های زیادی که خوردم و از طرف دیگه سوء تغذیه بیمار و ناتوان شدم. تو سلول کناری من هم فرمانده اردوگاه و چند تا از نگهبان های که در موقع فرار من نوبت شیفتشون بود زندانی بودند. اونا دایم از توی سلول کناری با صدای بلند به من بد وبیراه می گفتن خب بیچاره ها حق هم داشتن چون بخاطر من به این روز افتاده بودن. البته بعد از گذشت یک ماه از این قضیه اون فرمانده عراقی اردوگاه و بقیه سربازهای زندانی و با تنزیل درجه آزاد کردن و من هم بعد از 6 ماه بخاطر وضعیت نابسامان جسمی و بدنی که داشتم آزاد شدم و منو از بغداد یک راست به اردوگاه شما آوردن و الان هم در خدمت شما هستم .