خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 29)
فصل 27
خواب عجیب
روزها و شبها از پی هم می آمدند و می رفتند و نبرد آشکار و پنهان بین ما و عراقیها در اردوگاه همچنان ادامه داشت. آنها می خواستند با نقشه هایشان ما را از راهی که انتخاب کرده بودیم منصرف کنند و به سوی خود بکشانند و ما مصرانه بر روی اعتقادات و اهدافمان پافشاری می کردیم. در چنین اوضاع و احوالی علاوه بر اذیت و آزار دشمن و فشارهای جسمی و روحی که بر اسرا وارد می کرد بعضی اوقات هم می شد که شیطان با وسوسه هایش سعی میکرد بذر یاس و نامیدی را در دلمان بکارد. در آن دیار غربت گاهی به یاد ایران و خانواده و دوستان و هم سنگرانمان می افتادیم و بغض گلویمان را می فشرد. بعضی اوقات شبها خواب خانه را می دیدیم و صبح که از خواب بیدار می شدیم در کمال ناباوری همان محیط آسایشگاه با آن ستونهای قطور و سیمانی جلوی چشمان بهت زده ما خودنمایی می کرد و تازه آن موقع بود که متوجه می شدیم همه آنچه را که دیده بودیم درخواب بوده است.نمی دانید در آن لحظه چه حال بدی به آدمی دست می داد از اینکه می دیدی واقعیت چیز دیگری است و اینکه تو درچنگال دشمن اسیری و آن خواب رویایی بیش نبوده است.
سخن از خواب به میان آمد بد نیست خواب بسیار عجیبی که در یکی از شبها دیدم را برایتان تعریف کنم.البته الان هم که می خواهم این خواب را برایتان بازگو کنم مردد هستم که آیا این خواب را روایت کنم یا نه چرا که ممکن است بعضی از اشخاص که این خاطره را می خوانند باورشان نشود اما از آنجا که هدفم روایت هر آنچه که در آنجا اتفاق افتاده همراه با صداقت می باشد خدا را گواه می گیرم آنچه را که در این خواب دیده و بازگو می کنم عین حقیقت و واقعیت است.
یک شب که خیلی دلم گرفته بود و غم بر روی دلم سنگینی می کرد هنگام خواب همینطور که داشتم زیر لب صلوات می فرستادم و اشک می ریختم به خواب رفتم . در عالم رویا دیدم که همه ما اسرای مجروح در یک اتاق نسبتا بزرگ و در حالیکه پتو روی سر خودمان کشیده بودیم خوابیده ایم .ناگهان در اتاق به صدا در آمد و بعد از آن در باز شده و من در کمال تعجب وحیرت از زیر پتو می دیدم که 2 نفر آقای بسیار نورانی که از شدت نور صورتشان معلوم نبود و لباس بلند و سفید عربی برتن و شالی سبز بر کمر بسته بودند وارد اتاق شدند.آن دو وجود نورانی نزدیک در ایستاده بودند به ترتیبی که یکی از آنها در جلو و دیگری به فاصله یک قدم عقبتر و با احترام و دست به سینه پشت ایشان ایستاده بود که نشان از تواضع و ادب ایشان داشت. آقایی که در جلو ایستاده بود فرمودند :آیا نمی خواهید بدانید ما کی هستیم که به دیدار شما آمده ایم ؟ من در یک لحظه پتو را کنار زده و سوال کردم : آقا ببخشید شما کی هستید که اینقدر نورانی هستید ؟ آن وجود مقدس در جواب من فرمودند : من را که می بینید امام حسن مجتبی هستم و ایشان هم برادرم امام حسین هستند. ما آمده ایم که به شما سر بزنیم و به شما بگوییم که ما شما را فراموش نکرده ایم . سپس آن دو امام معصوم شروع به حرکت از بالای سر اسرا کردند و بعد از اینکه اتاق را کامل دور زدند به سر جای اول خودشان یعنی نزدیک در بازگشتند و باز به همان ترتیب اول ایستادند.
در عالم خواب هم باورم نمی شد که لیاقت دیدن آن جگر گوشه های حضرت فاطمه (س) را داشته باشم .امام حسن (ع) فرمودند: تا ما اینجا هستیم اگر سوالی ازما دارید بپرسید.به محض اینکه خواستم از ایشان سوال کنم : آقا ما کی آزاد میشیم ؟ بنا بر مصلحت الهی زبانم بند آمد و نتوانستم این سوال را بپرسم .همهمه ای در اتاق پیچیده بود و هر کس سوالی می پرسید ‚ تا اینکه به یکباره زبانم باز شد و من از وجود مقدس امام حسن مجتبی (ع) پرسیدم: آقا ببخشید مرگ ما کی هست ؟ ما اسیر هستیم می خوام بدونم که تا چه زمانی زنده هستیم ؟ البته خودم هم نمی دانم از بین آن همه سوالی که در ذهنم بود و می توانستم از ایشان بپرسم چرا فقط آن سوال را پرسیدم اما همانطور که در مورد سوال اول که مصلحت بود و زبانم بند آمد حتما باز هم مصلحت الهی بر این بوده که فقط این سوال را بپرسم . امام (ع) درجواب سوال من در حالیکه انگشت سبابه دست راست مبارکشان را به سمت بالا گرفته بودند اینگونه پاسخ دادند : والله مرگ و زندگی دست خداست ‚ اما شماها حالا حالاها باید زنده باشید و به اسلام خدمت کنید . تا آمدم سوال دیگری بپرسم دوباره زبانم قفل شد و دیگر نتوانستم حرف دیگری بزنم . امام حسن (ع) خطاب به ما فرمودند :وقت نماز است هرکس که مایل است در پشت سر ما نماز بخواند عجله کند. سپس به همراه برادر بزرگوارشان که در تمام این مدت در کمال ادب و تواضع در محضر ایشان ساکت ایستاده بودند از آنجا خارج شدند.
من به همراه دیگر اسرا در حالیکه پای همگی ما درون گچ بود دوان دوان به سمت شیرهای آب جهت وضو گرفتن رفتیم.بعد از آن من وارد یک محوطه سوله مانند بزرگی شدم و مشاهده کردم حضرت امام حسن مجتبی (ع) به عنوان امام جماعت در جلو و حضرت امام حسین (ع) نیزبه فاصله یک قدم عقب تر از ایشان ایساده اند و بقیه اسرا نیز پشت سر این دو امام بزرگوار در صف جماعت ایستاده بودند.نمی دانید چه صفایی داشت و در آن عالم خواب و رویا من از اینکه می خواستم پشت سر امام معصوم (ع) نماز بخوانم چه حال خوبی داشتم . به محض اینکه خودم را به صف جماعت رساندم امام حسن (ع) تکبیر نماز را گفتند و من به یکباره از خواب پریدم. نمی دانید چه حالی به من دست داد شوکه شده بودم باورم نمی شد که من این خواب را دیده باشم سعی می کردم خوابم را در ذهن مرور کنم تا مبادا چیزی از آن خواب را فراموش کنم.
در آن دل شب همه خواب بودند و من درحالیکه اشک می ریختم در دل می گفتم :خدایا این چه خوابی بود که من دیدم .خوابی که اصلا لیاقت آن را در خود نمی دیدم.لحظاتی بعد اذان صبح شد و اسرا یکی یکی جهت خواندن نماز از خواب بیدار می شدند .می خواستم فریاد بزنم و خوابی را که دیده بودم با صدای بلند برای همه تعریف کنم اما نمی شد چرا که می دانستم اینگونه خوابها را نمی شود برای هرکسی بخصوص در آن شرایط و در آن مکان بازگو کرد و هر کسی ظرفیت شنیدن این خواب عجیب را نداشت .تنها اشک می ریختم و در ذهنم خوابم را مرور می کردم. اما این را صادقانه می گویم از آن روز به بعد با دیدن این خواب روحیه مضاعفی گرفته بودم چرا که یقین پیدا کرده بودم که آن نور چشمان پیامبر بنا به فرموده خودشان همواره به یاد ما و مراقب ما هستند و این حرف را یک شخص عادی بر زبان نیاورده بود بلکه من از زبان یک امام معصوم شنیده بودم و این سخن برای من حجت بود