خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 26)
فصل 24
درمان با طعم شکنجه
خوب بخاطر دارم حدودا 30-40 روزی از مدت زمان اسارتمان می گذشت و تعدادی از بچه ها گچ پایشان را خودشان بازکرده بودند و از شر سنگینی گچ خلاص شده بودند. من هم که می دیدم همه پاها جوش خورده و خوب شده تصمیم گرفتم تا گچ پایم را بازکنم. بعداز این که این کار را کردم چشمتان روز بد نبیند متوجه شدم که پایم هنوز جوش نخورده و همین جور آویزان است ‚سریع با یک پارچه گچ پایم را دوباره دور پایم محکم بستم تا فردا پیش دکتر عراقی بروم و از او بخواهم پایم را دوباره گچ بگیرد هر چند که می دانستم به این راحتی ها قبول نخواهد کرد و کلی غر خواهد زد و حتی ممکن است به خاطر کاری که خودسرانه کرده ام به نگهبانان بگوید که مرا تنبیه کنند اما چاره ای نبود ‚کاری بود که شده بود و باید پای عواقب آن می ایستادم.
شب شده بود و من در ناحیه پشت پاشنه پای چپم احساس سوزش شدیدی می کردم انگار که یک تکه ذغال گداخته را روی آن محل گذاشته بودند این درد و سوزش شدید بخاطر این بود که علیرغم بهبودی نسبی محل اصابت تیر و ترکشهای مین در پایم ‚یک زخم دیگر نیز در اثر اصابت ترکش مین درپشت پاشنه پایم وجود داشت که از دید دکتر عراقی پنهان مانده بود و با بی توجهی روی آن را گچ گرفته بودند و چون متوجه وجود آن زخم نشده بودند از روی گچ آنجا را سوراخ نکرده بودند تا پانسمان شود و حالا درطول این 30-40 روز بدلیل عدم پانسمان آنجا عفونت کرده بود و اینک که من گچ پایم را باز کرده بودم در اثر رسیدن هوا به محل عفونت ‚دچار آن درد و سوزش جانکاه شده بودم .نمی دانید آن شب چه بر من گذشت‚ آن شب یکی از بدترین و سختترین شبهای عمر من بود مگر صبح می شد انگار زمان از حرکت ایستاده بود و نمی خواست که صبح شود. من از شدت درد اشک میریختم و آهسته به طوریکه دیگران از خواب بیدار نشوند ناله می کردم و درد را تحمل کردم تا اینکه بلاخره صبح شد .حوالی ساعت 9 که دکترآمد ‚ عصا زنان به سمت درمانگاه رفتم و به دکتر عراقی گفتم که چه اتفاقی افتاده و از او خواستم تا مجددا پایم را گچ بگیرد.او که از کار من بشدت عصبانی شده بود ابتداشروع به داد و بیداد کردن نمود و به من گفت: پاتو گچ نمی گیرم تا تنبیه بشی و دیگه سرخود از این کارا نکنی .اما وقتی زخم پشت پایم را دید دلش به رحم آمد و گفت : این دفعه عیبی نداره برو روی تخت دراز بکش تا هم زخمت پاتو پانسمان کنم و هم پاتو دوباره گچ بگیرم .این قضیه هم به این ترتیب بخیرگذشت اما بهبودی پای من حدود 20 روز دیگر به تاخیر افتاد تا استخوان شکسته پایم جوش خورد و توانستم گچ پایم را و البته اینبار نه سر خود بلکه به دست پزشک عراقی باز کنم.
پزشکانی که به اردوگاه می آمدند همگی نظامی بودند اما اکثر آنها برخلاف سوگند نامه پزشکی بقراط که در ابتدای کار طبابت یاد می کنند به اسرای بیمار و بدحال نه به چشم یک بیمار بلکه به چشم یک دشمن نگاه می کردند.یک دکتر عراقی داشتیم که بسیار خبیث بود . او فکرمی کرد که هر اسیری که نزدش می رود و اظهارمی کند که بیمار است فیلم بازی می کند و تنها بخاطر گرفتن مشتی قرص و دور ریختن آنها و ضربه زدن به اقتصاد عراق خودش را به بیماری می زند‚ لذا به فراخور ذکر نوع بیماری ازجانب هر اسیر نسخه ای پیچیده و به دست سرباز می داد.مثلا سردرد 3 ضربه شلاق و یا سرما خوردگی 5 ضربه شلاق و الی آخر. لذا بچه ها در مواقعی که شیفت این دکتر دیوانه بود حاضر بودند که درد را تحمل کنند اما سراغ او نروند چرا که با عدم مراجعه به پزشک فقط درد را تحمل می کردند اما اگر نزد آن دکتر ملعون می رفتند علاوه برتحمل درد ‚ می بایست شلاق و کابل هم نوش جان می کردند.
برخلاف او دکتر دیگری بود که با اسرا خوب بود و دلیل اینکارش را حرفهای مادرش اعلام می کرد. او می گفت :هر وقت که می خواهم به اردوگاه بیایم مادرم به من سفارش می کند که پسرم اینها اسیرند ‚ مبادا اذیتشان بکنی چرا که خیلی از اینها مانند تو مادری دارند که چشم انتظارشان هست. بگذارید یکی دو خاطره از دکترهای آنجا برایتان بگویم . زمانی بود که بدلیل حرکت یکی ازترکشها اطراف قوزک پای چپم درد و سوزش شدیدی در آن ناحیه احساس می کردم.لذا فردای آنروز به بهداری اردوگاه مراجعه کردم. پزشک عراقی به محض دیدن ترکش که تا زیر پوست آمده بود از من خواست تا بر روی تخت دراز بکشم .من هم ازهمه جا بی خبر که چه بلایی قرار است برسرم بیاید این کار را انجام دادم .باکمال تعجب دیدم که دکتر عراقی 4 نفر سرباز را صدا زد و به آنها گفت تا محکم دست و پای مرا بگیرند و حوله ای نیز درون دهان من گذاشت . سپس تیغ جراحی را برداشت وبه سراغ پای چپ من رفت .من تازه متوجه شدم که آن پزشک بی وجدان قصد دارد بدون زدن آمپول بی حسی آن ترکش را از پای من خارج کند.
دکتر باتیغ جراحی به جان پای من افتاد و محل نزدیک به ترکش را شکاف داد نمی دانید چه دردی داشت اما من که توسط 4 تا سرباز محکم به تخت چسبیده بودم فقط از شدت درد حوله درون دهانم را گاز می گرفتم .دکتر عراقی پنس را برداشته و بیرحمانه درون پایم فرو کرده و به دنبال ترکش می گشت . من گرفته شدن ترکش توسط پنس و سپس ول شدن آن از زیر پنس را بخوبی احساس می کردم دکتر عراقی نگاهی به من انداخت و با گفتن این جمله که باید بیشتر شکافته شود دوباره با تیغ جراحی پایم را بیشتر شکاف داد.از شدت درد خیس عرق شده بودم و خودم را از ناحیه کمر بلند می کردم و محکم به تخت می کوبیدم .بلاخره بعد از لحظاتی آن به اصطلاح پزشک توانست ترکش را از زیر قوزک پایم درآورد اما کار تمام نشده بود حالا نوبت بخیه زدن با نخ و سوزن بود. دیگر از شدت درد ضعف کرده بودم و حالم بد شده بود. باهر بدبختی بود این درد بخیه زدن را هم تحمل کرده و از درمانگاه بیرون زدم.
خاطره بعدی من که می خواهم برایتان بازگو نمایم مربوط به دندانپزشکی است .چند وقتی بود یکی از دندانهایم که قسمتی از آن شکسته بود درد گرفته بود و اذیتم می کرد . دکتر دندانپزشک عراقی هم ماهی یک مرتبه به اردوگاه می آمد وتنها کاری که بلد بود دندان کشیدن بود و بس . چند روزی با درد دندان ساختم تا دندانپزشک به اردوگاه آمد. روال کار بر این بود که 10 نفر اول لیست را با هم آمپول بی حسی میزد ‚ بعد از آن 5 نفر اول به داخل مطب میرفتند و 5 نفر بعدی درون راهرو منتظر می ماندند تا نوبتشان شود و داخل مطب شوند. در خصوص آمپول بی حسی هم بی اغراق بگویم من فکر می کنم که مواد بی حسی درون سرنگ را با آب قاطی می کردند چرا که اصلا آن آمپول ها که به ریشه دندان ما می زدند بی حسی نمی کرد. دکترهم کاری نداشت که دندان بی حس شده یا نه نوبت هر کس بود باید روی تخت دراز می کشید و دندانش کشیده می شد. بگذریم نوبت من نفر جهارم از سری اول بودم هنگامی که نوبتم شد هنوز درد داشتم و دندانم هنوز بی حس نشده بود. دکتر عراقی که با انبر مخصوص دندان کشی بالای سرم ایستاده بود در حالیکه دندان شکسته ام را به او نشان می دادم از او خواستم تا مراقب باشد حین کشیدن دندان مابقی دندانم نشکند. دکتر عراقی که آدم کوتاه قد وسر طاسی بود شروع به کار کرد و بعد ازچند ثانیه ناگهان صدایی را درون دهانم شنیدم .بله آن قسمت از عاج دندانم که سالم بود توسط پزشک شکسته شده بود . دکتر درحالیکه سر تکان می داد زیر لب تکرار می کرد و می گفت: شکست شکست.
سپس او از من خواست که از روی تخت بلند شوم و بروم. من که می دانستم هنوز ریشه های دندان درون لثه من باقی است دردش دوباره به سراغم خواهد آمد از دندانپزشک عراقی خواستم تا ریشه ها را دربیاورد .ابتدا قبول نمی کرد و می گفت که دندان من دیگر کاری ندارد.اما هنگامی که با اصرار من مواجه شد قبول کرد اما به من گفت :کار سختی است باید طاقت بیاوری. از دکتر خواستم تا برای جراحی لثه و بیرون آوردن ریشه های دندان یک آمپول بی حسی دیگر بزند چرا که اصلا بی حس نشده بود اما او گفت: هر کس فقط یک سهمیه دارد و نمی تواند آمپول دیگری بزند .من بناچار قبول کردم چرا که می دانستم اگر آن روز این کار را انجام ندهم باید یک ماه دیگر صبر کنم تا دوباره این آقا تشریف فرما شود و از آنجا که دندان درد جزو بدترین دردهاست نمی خواستم این شانس را از دست بدهم . دکتر عراقی 2 سرباز را از بیرون صدا زد و به آنها گفت تا دستهایم را محکم بگیرند. سپس تیغ جراحی را برداشته و شروع به شکافتن لثه کرد . درد زیادی داشتم اما باید تحمل می کردم دهانم پراز خون شده بود و دندانپزشک یکی یکی ریشه ها را از درون لثه بیرون می کشید. سرانجام بعد از چند دقیقه کار تمام شد و دکتر عراقی درحالیکه پیشانی عرق کرده اش را پاک می کرد از من خواست تا از روی تخت بلند شده و اتاق را ترک کنم.
من به محض ایستادن به خاطر درد زیادی که تحمل کرده بودم احساس سرگیجه کردم که دکتر گفت :چند دقیقه همین جا بنشین حالت که جا آمد برو .در لحظه ای که من با آن دهان پر از خون داشتم روی صندلی می نشستم نفر بعد از من که درون اتاق ایستاده بود و تمام بلاهایی را که سر من آمده بود دیده بود ناگهان غش کرد و نقش بر زمین شد .دکتر عراقی درحالیکه آب روی صورت او می پاشید خطاب به من برگشت و گفت : خوبه که دندون تو رو جراحی کردم این یکی غش کرده . قسمت جالب این داستان اینجاست که دکتر عراقی به نگهبانی که در آنجا بود گفت: اشکالی نداره تا حال این اسیر جا بیاد 5 نفر بعدی رو که بیرون هستند صدا کن بیان داخل. اما زمانی که سرباز در را باز کرد تا آنها را صدا کند در کمال تعجب دید که اثری از هیچکدامشان نیست و هر 5 نفر آنها که ظاهرا از سوراخ کلید دیده بودند چه بلایی سرمن آمده فرار را بر قرار ترجیح داده بودند و از خیر کشیدن دندانشان گذشته بودند.