خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 25)
فصل 23
مداوا در اسارت
درخصوص وضعیت درمانی اردوگاه بدنیست که مختصری راجع به وضعیت درمانی آنجا بگویم. . روزهای اول اسارت بدلیل جلوگیری از عفونت زخمهایمان روزی دو نوبت به ما پنی سیلین تزریق می کردند‚ اما به بهانه کمبود سرنگ هر 5-6 نفر را با یک سرنگ آمپول میزدند و این نوع مداوا خود نوعی شکنجه بود چرا که سر سوزن بتدریج کند می شد و نفر سوم به بعد علاوه بر تحمل درد پنی سیلین باید درد سوزن کند شده را هم تحمل میکرد به عبارت دیگر روزی دونوبت شکنجه غیر رسمی برای ما تجویز شده بود و یا برای پانسمان زخمهای حدودا 70-80 نفر مجروح ‚نصف قوطی حاوی مایع ضد عفونی کننده ساولون یا بتادین میدادند و برای اینکه به همه برسد دکتر سلیمی که قبلا معرف حضورتان بود مجبور می شد که آن را با مقدار زیادی آب مخلوط کند به گونه ای که که رنگ قرمز ساولون کاملا بیرنگ می شد. یادم می آید بعدها یک روز که صحبت این مسائل بود همین آقای سلیمی که الان در یکی از دانشگاههای مشهد مقدس به عنوان استاد مشغول تدریس است می گفت : در ایران برای زخمهای کمتر از این ساولون استفاده میکردیم وبعضی اوقات نتیجه نمی گرفتیم اما در اینجا حقیقتا ما شماها رو با آب پانسمان کردیم و خوب شدید و این چیزی نبود جز لطف الهی.
ما در اردوگاه مکانی به نام درمانگاه یا همان بهداری داشتیم که علاوه بر حضور پزشک عراقی که هر چند روز یکبار در انجا حضور می یافت 2-3 نفر از بچه های خودمان هم که تا حدودی از کار پانسمان و طبابت سررشته داشتند مانند دکتر مسعود و دکتر جواد که در رشته پزشکی تحصیل کرده بودند و قبلا هم در صحبتهایم معرف حضورتان بودند با موافقت فرمانده اردوگاه در بهداری اقامت داشتند تا اگر خدای ناکرده اسیری در مواقعی که دکتر عراقی حضور ندارد بخصوص دراوقات شب حالش بد شد این عزیزان به حال او رسیدگی کنند. گفتم دکتر مسعود ‚ یادم افتاد بدلیل اینکه اسرا این ایشان را دکترخطاب می کردند و از دکترهای عراقی بیشتر قبولش داشتند و خداییش هم بیشتر از آنها حالیش بود ‚ عراقیها بخصوص دکترهای عراقی روی این قضیه حساس شده بودند و چندین بار این دکتر مسعود را به باد کتک گرفته بودند به همین خاطر اوبچه ها را قسم می داد که شما را به خدا جلوی عراقیها به من دکتر نگویید اصلا اگر من نخواهم که شماها مرا دکتر صدا کنید به کی باید بگویم؟تو رو خدا منو همون مسعود خالی صدا کنید به من دکتر نگین مگه نمی بینید اینها چقدر رو این موضوع حساسن؟ ولی خوب باز هم بعضی مواقع بچه ها این موضوع را فراموش می کردند و او را جلوی عراقیها دکتر مسعود خطاب می کردند و موجب دردسر برای آن عزیز می شدند.
البته در مواقعی که حال بیمار خیلی بد و وخیم بود آن بیمار را تحت الحفظ به یک بیمارستان نظامی در شهر موصل می بردند که بدلیل اینکه اینگونه بیماران را از هر 4 اردوگاه موصل به آنجا می آوردند آن بیمارستان مرکز تبادل اطلاعات بین این 4 اردوگاه شده بود و ما توسط بیمارانی که پس از مدتی از بیمارستان به اردوگاه بازگردانده می شدند از اخبار اردوگاههای همسایه مطلع می شدیم . البته عراقیها بعد از مدتی از این جریان مطلع شده بودند و در بیمارستان خیلی مراقبت می کردند که اسرای بیمار اردوگاههای مختلف باهم تماس نداشته باشند اما باز هم از طرق مختلف این اطلاعات رد و بدل می شد.در ایام ابتدایی اسارت بیماری یرقان یا همان زردی در اردوگاه شایع شد و 7 – 8 نفر از بچه ها مبتلا شدند .
عراقیها که از درمان و دادن داروی کافی به بیماران خودداری می کردند برای جلوگیری از شیوع این بیماری اسرای مبتلا شده از جمله شهید رسول اعلایی که جوانی از دیار شهرری بود را جدا کرده و در یک آسایشگاه کوچک قرنطیه کردند اما بعد از گذشت چند روز به دلیل عدم رسیدگی عراقیها و وخامت حال رسول، آن اسیرخیلی مظلومانه ازدنیا رفت. در طی سالهای اسارت افراد دیگری هم بودند که بخاطر سو تغذیه‚ دچار بیماریهای صعب العلاج منجمله سرطان روده و معده شده و در نهایت غریبی از دنیا می رفتند.یادم هست اسیری تقریبا 50 ساله بنام عروجعلی داشتیم که این بنده خدا دچار سرطان معده شده بود و قادر به خوردن هیچ غذایی نبود تنها غذای او تعداد اندکی بیسکویت همراه با چای بود .او در روزهای آخر عمرش می گفت: دوست دارم این روزای آخر عمرم ‚ کنار زن و بچه هام باشم و قبل از مردنم اونا رو ببینم. تعدادی از بچه ها از مسئول اردوگاه خواستند تا با فرمانده عراقی اردوگاه صحبت کرده و از اودرخواست کند تا با مقامات بالاترش صحبت کرده و از آنها بخواهد تا اجازه دهند عروجعلی قبل از مرگش از طریق صلیب سرخ به آغوش خانواده برگردد‚اما با وجود اینکه پزشکان صلیب سرخ و حتی پزشکان عراقی تایید کرده بودند که کار عروجعلی تمام است و دیگر هیچ امیدی به زنده ماندن اونیست باز هم فرمانده اردوگاه مخالفت کرده و گفته بود : ازکجا معلوم که این مریض شمابعد از رفتن به ایران توسط پزشکان ایرانی مداوا نشه و دوباره به جبهه بر نگرده؟ دو هفته بعد از این قضیه بود که جنازه عروجعلی بر دوش اسرا در اردوگاه تشییع شد و او حسرت به دل و غریبانه در قبرستان موصل به رسم امانت به خاک سپرده شد.
و در موردی دیگر ‚ اسیری داشتیم که نیمه شب دچار تنگی نفس شد و نمی توانست درست نفس بکشد. بچه ها شروع به سر و صداکرده تا نگهبان عراقی که مشغول گشت زنی در آن سمت اردوگاه بود متوجه وخامت اوضاع در آن آسایشگاه شود . هنگامی که نگهبان آمده و دلیل سر و صدای اسرا در آن نیمه شب را متوجه شده بود گفته بود : الان که دکتر نیست باید تا صبح صبر کنید تا دکتر بیاد. مسئول آسایشگاه در جواب گفته بود : این اسیر تا صبح دوام نمیاره حداقل یه کپسول اکسیژن از درمانگاه براش بیارین تا صبح که دکتر بیاد و اونو معاینه کنه .اما نگهبان بی وجدان عراقی با بی اعتنایی گفته بود : من این کار رو نمی تونم بکنم چونکه برای من مسئولیت داره اگه بیمار تا صبح طاقت آورد اونو پیش دکتر ببرین و اگر هم مرد که دیگه مشکل خودشه و به من هیچ ربطی نداره.نگهبان عراقی این را گفت و بی اعتنا به التماس اسرا آنجا را ترک کرد انگار که چیزی بنام وجدان و انسانیت در آنها وجود نداشت.