خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 24)
فصل 22
سلول انفرادی
اردوگاه را می توان به یک زندان بزرگ تشبیه نمود که خود به زندانهای کوچکتر که همان آسایشگاهها باشند تقسیم می شد.تازه در دل این همه زندان جای دیگری به نام سلول انفرادی وجود داشت. این سلول یک اتاقک کوچکی بود که در انتهای اردوگاه و چسبیده به آشپزخانه بود و هیچ دریچه و منفذی به جز سوراخ کلید در آنجا وجود نداشت و به همین خاطر گرما در آن بیداد می کرد.معمولا از این اتاقک به عنوان جایی برای تنبیه شخصی افراد استفاده می شد. علاوه بر گرمای طاقت فرسای این سلول در طول روز ‚ چه بسیار شبهایی که نگهبانان به سراغ آن اسیر درون سلول رفته و با کتک وضرب وشتم حسابی حال او را جا می آوردند .بعضی اوقات می شد که اسیری را به مدت یک هفته یا بیشتر درون این اتاقک بدون آنکه جهت دستشویی رفتن او را بیرون بیاورند نگه می داشتند و آن اسیر بخت برگشته باید در آن مدت چه شرایط بدی را تحمل می کرد.خوب یادم هست که این شرایط برای یکی از بچه های اصفهان بنام زنده یاد خداداد بابایی اتفاق افتاد و او پس از اینکه از سلول خارج شد بدلیل شرایط بسیار بد و غیر بهداشتی آنجا صورت و بدنش جوشهای بزرگی زده بود.
یک روز عصرکه در صف دستشویی بودم ناگهان سوت آمار را زدند و من کمی دیر به صف آمار آسایشگاه رسیدم.نگهبان عراقی که سرصف آمار آسایشگاه ما ایستاده بود با عصبانیت پرسید: تا حالا کجابودی و چرا دیر سر صف آمار رسیدی ؟ من هم درجواب گفتم :در صف دستشویی بودم. نگهبان اجازه نداد در صف آمار بنشینم و مرا درگوشه آسایشگاه نگه داشت تا مسئول آمار گیری یعنی داوود سر رسید و نگهبان موضوع را به او گفت. داوود نگاهی به من انداخته و گفت : برو وسط محوطه اردوگاه بایست تا کار آمار تمام شود.وقتی که وسط محوطه رسیدم دیدم که 4 نفر دیگر هم مشابه وضعیت من در آنجا هستند. پس از اتمام آمار ما 5 نفر را برده و درون سلول انفرادی انداختند.وسط تابستان درون آن سلول تنگ و تاریک با آن هوای دم کرده داخل سلول شرایط خوبی نداشتیم. بعد از گذشت چند دقیقه بیشترگرما را احساس می کردیم .کم کم دانه های درشت عرق پیشانی و تمام صورت و بدنمان را فرا می گرفت انگار که گرما داشت ما را به مبارزه می طلبید.کم کم نفس کشیدن سخت می شد و بوی ترشیدگی حاصل از عرق بدجوری مشام ما را آزار می داد.
هوا دم کرده بود و من بدجوری کلافه شده بودم بعد از گذشت مدتی تمام لباسهایی که برتن داشتیم از شدت عرق خیس شده بود جوری که اگر کسی ما را می دید فکر می کرد که ما با لباس دوش گرفته ایم.چاره ای نبود لباسهایمان را در آوردیم وهمگی با عرقگیر بودیم.شدت گرما به حدی بود که نمی توانستیم در یک جا ساکن باشیم. دراز می کشیدیم عرق به چشممان میرفت می نشستیم به همین صورت وراه می رفتیم باز به همین صورت. هر چند دقیقه عرقگیرمان را از تن بیرون می آوردیم وانگار که زیر شیر آب گرفته باشیم می چلاندیم سپس با همان عرقگیرها بطور نوبتی همدیگر را باد میزدیم و در هوا می چرخاندیم تا بلکه هوا مقداری جابحا شود.بعد نوبتی جلوی درب سلول رفته و از سوراخ کلید نفس می کشیدیم تا قدری هوای تازه به ریه هایمان برسد. خوشبختانه مدت حبس ما در آن سلول 3 ساعت بیشتر نبود اما طی آن 3 ساعت که اندازه 3 سال به ما گذشت یکی از همراهان حالش بد شد و او را پس از خروج از انفرادی به درمانگاه جهت تزریق سرم بردند.به دلیل شرایط خیلی بد سلول انفرادی ‚ بعدها در اردوگاه گروهی به نام گروه ضربت که تمام افرادش از بر و بچه های ورزشکار و رزمی کار بودند به سرپرستی برادری به نام اسماعیل شجاع تشکیل شد که وظیفه امدادرسانی مخفیانه به محبوسین در این قفس را برعهده داشت.به این ترتیب که با گماردن نگهبان در اطراف سلول انفرادی و اطمینان از عدم حضور نگهبانان عراقی در آن نزدیکی‚ کار رساندن شربت و مایعات به اسرای درون سلول را آغاز می کردند.
روش کار هم به این صورت بود که شربت و یا مایعات خنک را درون ظرفی ریخته واز طریق شیلنگ سرمی که یک سر آن درون ظرف و سر دیگرش از سوراخ کلید درب سلول رد می شد به زندانی ها رسانده می شد. این کار یعضی اوقات یک یا دو و یا حتی سه بار در روز صورت می گرفت.یکبار یکی از نگهبان عراقی بنام کریم که بدلیل جثه بسیار نحیف و لاغرش درمیان اسرا به کریم شیره ای معروف شده بود متوجه موضوع امداد رسانی گروه ضربت به اسرای داخل سلول انفرادی شده بود لذا به قصد گیر انداختن بچه ها ‚ بطور مخفیانه داخل یخچال صندوقی که روبروی درب سلول انفرادی قرار داشت پنهان شده بود . دست بر قضا یکی از اسرا مخفی شدن کریم درون صندوق را بطور اتفاقی دیده بود و بچه های گروه امدادرسانی را از این موضوع مطلع کرده بود. بچه ها هم برای اینکه درس فراموش نشدنی به کریم شیره ای داده باشند دو نفر را مامور کردند تا بروند و بر روی درب صندوق بنشینند.با این کاربچه های گروه امداد هم باخیال راحت به کار امدادرسانی مشغول شدند. کریم که سروصدای بیرون را شنیده بود قصد بیرون آمدن از درون صندوق را داشته که متوجه می شود قادر به باز کردن درب صندوق نیست .کریم شیره ای که تازه متوجه شده بود چه رودستی از اسرا خورده شروع به داد و فریاد کرد و درحالیکه بشدت ترسیده بوده و با مشت به درب صندوق می کوبید و دشنام می داد می گفت: از روی در صندوق بلند بشید‚ دارم خفه می شم اینجا هوا نیست.
با اتمام کار امدادرسانی ‚ صدای کریم شیره ای نیز کم کم قطع شده بود و بچه ها از ترس اینکه مبادا آن بدبخت فلک زده درون آن صندوق از کمبود هوا خفه شود پا به فرار گذاشتند. بعد از چند ثانیه درب صندوق باز شده و کریم شیره ای درحالیکه صورتش در اثر کمبود هوای داخل صندوق سیاه و کبود شده بود از درون صندوق بیرون آمده و تلو تلو خوران در حالیکه دستش را به دیوار گرفته بود راهش را کشید و رفت.از اینجا بود که کریم شیره ای به کریم یخچالی معروف و ملقب گردید . البته این اواخر یکی از دوستان هم اردوگاهی که برای زیارت به سامرا مشرف شده بود می گفت در آنجا کریم را دیدم که با وضعیت رقت باری مشغول دستفروشی بود.جلو رفتم و به او گفتم منو می شناسی؟ا و جواب منفی داد و من به او گفتم : ولی من توروخوب می شناسم .من زمان جنگ تو اردوگاه موصل 2 اسیر بودم همون اردوگاهی که تو یکی از نگهباناش بودی.
کریم به محض شنیدن این مطلب رنگ از چهره اش پرید و با التماس از من خواست تا اورا لو ندهم.من به او گفتم: نترس کاری با ندارم خدا به اندازه کافی بخاطر ظلم هایی که در حق ما کردین خار و ذلیلتون کرده . و بعد برایش این آیه از قرآن را خواندم که خداوند میفرماید: وَ تُعِزُ مَن تَشا وَ تُذِلُ مَن تَشا . کریم هم با تکان دادن سر به نشانه تایید حرفهایم گفت: راست میگی ببین الان من چقدر بدبخت شدم که به این روز افتادم وباید با دستفروشی یک لقمه نون برای زن و بچه هام ببرم .کریم شیره ای با حالت التماس به من گفت: تو رو بخدا اگه میتونی یه غذا برام تهیه کن از دیروز تا حالا هیچی نخوردم به کریم گفتم : باشه یه غذا بهت میدم ولی اینو بدون که خدای جای حق نشسته ما بر حق بودیم و آخرش خدا به ما عزت داد و شماها باطل بودین اینجوری بدبخت و بیچاره شدین و مطمئن باش تا آخر عمر خوشی تو زندگیتون نمی بینید.بعد از آن به آشپزخانه ستاد مراجعه کردم و یک غذا برای کریم شیره ای بدبخت گرفته و به او دادم و از کریم دستفروش بینوا دور شدم در حالیکه پیش خودم زمزمه می کردم: خدایا بنازم قدرتتو ، خدایا شکرت که زنده موندم و ذلت اینا رو به چشم دیدم .