خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 23)
فصل 21
شرف کشورعراق
از سال دوم یا سوم اسارت به بعد هر چند وقت یکبار مقدار کمی میوه هم به ما میدادند. یک بار که سیبهای پا درختی که ریز و کال بودند و خیلی هم قابل خوردن نبود برایمان آوردند نگهبان عراقی ایستاده بود و در حالیکه بادی در غبغب انداخته بود گفت: این سیبها رو می بینید ؟ بخورید اینها شرف عراق هستند !!! شماها تا حالا تو ایران از این سیبها خوردید؟ در این هنگام یکی از اسرا در جواب آن نگهبان گفت : نه ما تا حالا در ایران از این سیبها نخورده ایم چرا که ما این سیبها را به بزهایمان می دهیم .صدای خنده آسایشگاه را برداشت و نگهبان عراقی که بد جور ضایع شده بود در حالیکه زیر لب غرولند می کرد گذاشت و رفت.و یا هر چند وقت یکبار تعدادی هندوانه می آوردند مثلا برای هر آسایشگاه 100 نفری 7 تا 8 عدد هندوانه متوسط می دادند.
خوب یادمه دفعه اولی که هندوانه داده بودند پلنگی آمده بود و به خیال اینکه در ایران هندوانه نیست و ما تا حالا هندوانه نخورده ایم به ما می گفت : این میوه رو باید از وسط نصف کنید و وسط اونو که قرمزه بخورید ، پوست و تخمه هاش هم خوردنی نیست بچه ها که در صف ایستاده بودند با شنیدن صحبتهای پلنگی سرشان را پایین انداخته بودند و یواشکی می خندیدند .به دلیل کم بودن هندوانه ها مسئول تدارکات آسایشگاه هندوانه ها را با قاشق خرد کرده و درون سطل بزرگی می ریخت و بعد از افزودن مقداری شکر به آن تا بالای سطل به آن آب اضافه می کرد تا به این ترتیب تبدیل به فالوده شده و به همه نفری نصف لیوان از آن هندوانه برسد.مطلب جالب در اینجا این بود که پوستهای هندوانه هم که مقدار ناچیز و بسیار کمی گوشت داشت مشتریهای خاص خودش را داشت .
تعدادی از بچه ها پیش مسئول تدارکات آسایشگاه به نام عبدالصمد یوسفی که از بچه های بهبهان بود رفته و نام خود را برای تراشیدن پوستهای هندوانه می نوشتند و بعد از بین ایشان قرعه کشی می شد و پوستهای هندوانه ای که بیشتر به سفیدی میزد تا اینکه گوشت قرمزی داشته باشد به کسانی که اسمشان در قرعه در می آمد داده می شد تا بتراشند و بخورند. این را هم بگویم که خود من هم بدلیل علاقه بیش از حدم به هندوانه همیشه یکی از مشتریان پر و پا قرص این پوست هندوانه ها بودم.