خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 22)

خاطرات تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 22)

فصل 20
اولین عید سال نو در غربت
اسارت واژه عجیبی است چرا که گذشته از درد غربت ، رنج بلاتکلیفی را هم باید بر دوش کشید.مثالی برایتان بزنم تا منظورم را بهتر و کاملتر رسانده باشم. یک زندانی وقتتی که جرمش محرز می شود قاضی برایش حکم صادر کرده و مثلا 5 سال زندان برایش مقرر می کند. آن زندانی از آن لحظه دیگر تکلیف خودش را می فهمد و می داند که باید برای 5 سال از عمرش داخل زندان برنامه ریزی کند و در آخر سر هم مطمئن است که پس از سپری کردن مدت محکومیت آزاد می شود.حال بگذریم از امکانات رفاهی داخل زندان و اینکه زندانبان هم هموطن اوست و مرخصی و ملاقاتی و دسترسی به تلفن و کلی امکانات دیگراما برعکس تمام اینها در اسارت همه چیز در بلاتکلیفی خلاصه می شود چرا که نمیدانی مدت اسارتت چند ماه یا چند سال طول می کشد و حتی نمی دانی که زنده خواهی ماند و رنگ آزادی را به چشم خواهی دید و نه ملاقاتی در کار است و نه مرخصی و نه هیچ چیز دیگر و زندانبانهایت هم کسانی هستند که به خون تو تشنه هستند حال خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل .
یک روز مانده به عید سال 63 و این اولین عیدی بود که من در کنار پدر و مادر و خانواده ام نبودم به همین خاطر برایم خیلی سخت بود اما سختتر از این برای کسانی بود که زن و بچه داشتند. یادم هست در آن روز از کنار پیرمرد مسنی از خطه خراسان به نام مرحوم حاج اصغر نشاسته چی که بعدها مسئول آشپزخانه شد رد می شدم که دیدم ناراحت و غمگین غرق در افکار خودش هست . به حساب خودم خواستم از این حال غم و غصه نجاتش بدهم . لذا کنارش رفتم و در حالیکه آرام روی شانه اش میزدم به شوخی بهش گفتم: چیه حاج اصغر مگه کشتی هات غرق شدن ؟ غصه نخور بابا یا خودش میاد  یا نامه اش. مرحوم حاج اصغر در حالیکه نگاه معنا داری به من می کرد گفت: پسر جون تو از حال من چه می فهمی ؟ تو که زن و بچه نداری بفهمی من چی می کشم. توخیلی غصه بخوری فوق فوقش غصه  دوری از پدر و مادرت رو می خوری ولی من تو فکر همسر و چند فرزندم هستم.
نمیدونم الان که من نیستم کی به زن و بچه هام رسیدگی می کنه ‚ خرجیشونو کی میده ‚ بچه هام چیکار می کنند و…حرف که به اینجا رسید دیدم که اشک از گوشه چشمان پیرمرد جاری شد و من ناراحت و شرمسار پیشانی آن شیر مرد را بوسیدم و گفتم : خدا بزرگه  حاج اصغر حق با تو هستش اما بلاخره اونا هم خدایی دارن . و با گفتن این جملات از حاج اصغر دور شده و تنهایش گذاشتم..بعدها که خودم پس از آزادی ازدواج کردم و دارای خانواده شدم بعضی اوقات که بدلیل ماموریت کاری مجبور می شدم که چند روزی دور از خانواده باشم تازه می فهمیدم که حاج اصغر و امثال حاج اصغر در اسارت چه سختی و ناراحتی را تحمل می کردند روحش شاد.سرانجام لحظه سال تحویل عید 63 فرا رسید .همگی درون آسایشگاه بودیم هر کس سر جای خودش نشسته بود و زانوی غم بغل کرده بودیم. برای همه ما اینجور تحویل سال خیلی ناراحت کننده بود. برای خود من هم  لحظات تلخ  و سختی بود بغض راه گلویم را بسته بود چرا که اولین سالی بود که تحویل سال و ایام عید را در کنار پدر مادر و خانواده نبودم . رادیو بغداد بخش فارسی داشت دعای قبل از تحویل سال را می خواند و اکثر ما در حالیکه اشک از گوشه چشمانمان آرام آرام جاری بود همگام با رادیو زیر لب زمزمه می کردیم:  یا مُقَلِبَ القُلُوبِ وَ الابصار یا ….