خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 20)

خاطرات تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 20)

فصل 18
معضلی بنام جاسوسی
درخصوص وجود جاسوس در بین اسرا هم ممکن است که این سوال برای شما خواننده عزیز پیش بیاید که چگونه چنین چیزی ممکن است ؟مگر همه اینها رزمنده نبودند ؟چطور ممکن است که رزمنده ای همسنگرش را به دشمن بفروشد ؟ در جواب این سوال باید گفت که بله متاسفانه چنین حقیقت تلخی در همه اردوگاهها  به فراخور حالشان کم و بیش وجود داشت.اما شما این را هم در نظر بگیرید:
اولا همه انسانها بخصوص در مسئله ایمان شبیه هم نیستند و هر کدام در درجه ای از ایمان قرار دارند مانند انگشتان دست که اگر  دقت کنید هیچکدام با هم یک اندازه نیستند ‚ درست است که در نظر اول همه رزمنده بودند اما انسانها هم از لحاظ ایمان و صبر و طاقت در مشکلات و سختیها رتبه بندی دارند و همه مثل هم نیستند که متاسفانه تعداد قلیل و اندکی هم در جمع ما بودند که چنین وضعیت و ضعفی داشتند که دشمن آنها راشناسایی کرده و از نقطه ضعفشان سواستفاده می کرد که بحمدالله با تمهیداتی که بکار برده شد بسیاری از ایشان به جز اندکی که واقعا مشکل داشتند و ذاتا بیمار بودند ‚متوجه اشتباه خودشان گردیدند و به جمع اسرا بازگشتند.
دوما اینکه در اردوگاه ما یک تعداد 10-15 نفره هم آمده بودند که ایشان را در یک آسایشگاه کوچک به نام آسایشگاه 16 جا داده بودند اکثر اینها رزمنده نبودند بلکه آدمهای عادی و قاچاقچیان چایی بودند که توسط نیروهای عراقی در اروند رود اسیر شده و به اردوگاه ما آورده شده بودند افرادی امثال حنش و یا عبدالزهرا که سردسته قاچاقچیان وجاسوسها بودند و ما بیشترین ضربه را از جانب اینها می خوردیم.البته این نکته را هم باید بگویم که در بعضی از مواقع که دیگرصحبت و نصیحت و خواهش موثر نبود و جاسوسی کار را از حد می گذراند و منافع و مصالح اردوگاه درخطر جدی میافتاد ‚درحد ضرورت یک گوشمالی به آن جاسوس در حدی که ترمزش کشیده شود داده می شد و اینجوری هم نبود که به امان خدا رها شوند تا هر کاری که دلشان بخواهد بکنند ‚منتها تا آنجا که امکان داشت سعی براین بود تا ابتدا با صحبت و نصیحت و خواهش آنها را متوجه راه خطایی که در پیش گرفته بودند بکنیم و اگر بعد ازچندین بار تذکر گوش به حرف نمی دادند
متاسفانه مجبور به برخورد فیزیکی در حد ضرورت می شدیم.در همین رابطه خاطرم هست حوالی سال 66 بود که یک  سرباز اسیر را که اتفاقا بچه تهران هم بود به اردوگاه ما آوردند و خوب طبق معمول همه اسرا او را با سلام و صلوات در بدو  ورود تحویل گرفتند . 2 روز بعد یکی از اسیران که بدلیل بیماری که داشت به بیمارستان موصل رفته بود به اردوگاه بازگشت و با دیدن این اسیر جدید از تعجب خشکش زد.وقتی که از او دلیل تعجبش را پرسیدیم گفت :من خودم شخصا در بیمارستان موصل ‚ او را در تلویزیون عراق دیدم که مصاحبه می کرد .او در مصاحبه تلویزیونی می گفت : سرباز بوده و به دلیل اینکه نمی خواسته در جنگ کشته شود تصمیم می گیرد که به نیروهای عراقی پناهنده شود.لذا در یک روز که فرصت را مناسب دیده با گشودن آتش بر روی هم سنگرانش ‚به سمت خاکریز عراقیها فرار کرده و خود را تسلیم نیروهای عراقی کرده است اما از آنجا که اسلحه همراهش بوده عراقیها او را نه به عنوان یک پناهنده بلکه به عنوان یک اسیر جنگی تلقی کرده اند.او در مصاحبه اش درخواست می کرده که به او پناهندگی سیاسی بدهند که ظاهرا عراقیها با آوردن او به اردوگاه ما ‚ با این درخواست او مخالفت کرده  بودند.
بچه های اردوگاه با شنیدن این خبر خودبخود در برابر این اسیر خائن به وطن ‚ حالت انفعالی گرفته و از او دوری کردند. این موضوع یعنی در انزوا قرار گرفتن آن اسیر موجب گردید تا عراقیها خیلی راحت او را به سمت خود در جهت جاسوسی از اردوگاه جذب کنند.خیلی سعی شد که با صحبت و از طرق مختلف ‚ مانع  این کار او بشویم اما متاسفانه هر از چند گاهی خبر می رسید که او یکسری اسامی بطور مخفیانه به عراقیها تحویل می دهد. یک شب نگهبان عراقی همان رعد که مسئول ژنراتور برق اردوگاه بود و آدم خوبی هم بود و ظاهرا دلش با ما بود‚ پشت پنجره یکی از آسایشگاهها آمد و کاغذی را که حاوی تعدادی اسم مسئولین شورای اردوگاه و افراد کارآمد دیگر بود به مسئول آسایشگاه داده و گفته بود این اسامی است که فلانی داده و فردا قرار است این افراد را به اردوگاه دیگری منتقل کنند.
فردا صبح که شد دیدیم همانگونه که رعد گفته بود آن اسامی خوانده شد و آنها را به منظور از هم پاشیدن انسجام اسرا از اردوگاه ما بردند و این ضربه محکمی برای اردوگاه محسوب می شد.البته هر از چند گاهی تعدادی را از اردوگاه می بردند و تعدادی دیگر را از اردوگاههای دیگر به آنجا می آوردند و با اینکار قصد تخریب بافت یکدست و متحد اردوگاه و نیز از بین بردن شورای فرماندهی را داشتند اما هیچکدام از آنها مثل این انتقال آخری در روحیه اسرا نقش منفی نداشت.دیگر نمی شد نشست و نگاه کرد که آن جاسوس هر کاری که دلش می خواست بکند و ما دست روی دست بگذاریم .همه راهها را برای جذب و کشاندن او به سمت خودمان امتحان کرده بودیم .از خواهش و تمنا و نصحیت و تذکر بگیر تا تطمیع و تهدید اما هیچکدام جواب نداده بود و او همچنان به خبر چینی خود ادامه می داد. لذا با صلاحدید شورای فرماندهی ‚ اردوگاه مجبور شد آخرین راه باقی مانده را در پیش بگیرد و با او به گونه ای برخورد شد که آن خائن دیگر جرات نکرد تا آخرین روز اسارت دست به جاسوسی بزند و در ضمن حساب کار دست دیگر جاسوسها هم آمد.تا یادم نرفته این موضوع را هم به شما بگویم که این جاسوسها آدمهای خیلی بدبختی بودند چرا که به اصطلاح از اینجا مانده و از آنجا رانده بودند.عراقیها بعد از یک مدت که از این افراد به عنوان جاسوس و خبرچین استفاده می کردند به محض اینکه متوجه می شدند که هویت آنها برای اسرا فاش شده و لو رفته اند به مانند چیزی که تاریخ انقضای آن فرا رسیده باشد یا بهتر بگویم به مانند یک دستمال کاغذی استفاده شده با آنها رفتار می کردند.
یادم هست همین شخصی که مرا به عراقیها لو داده بود بعد از مدتی از چشم خود عراقیها هم افتاد.یک روز که مسئول آسایشگاه به نیابت از جمع افراد آسایشگاه از او و اذیت هایش به پلنگی شکایت کرد پلنگی که دیگر او را مهره ای سوخته میدانست دستور داد تا نگهبان ها او را به دستشویی برده و مجبورش کرده بودند تا با دست خودش تمام بدنش را کثافت بمالد سپس او را با همان وضعیت داخل آسایشگاه آوردند و به اسرا نشان دادند. با دیدن این صحنه رقت بار با اینکه او جاسوس بود و بچه ها دل خوشی از او نداشتند اما از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدیم  چرا که میدانستیم هر چه نباشد او یک ایرانی است و یک زمانی رزمنده بوده که حالا دشمن اینگونه لجن مالش کرده است. بعد از این کار دشمن بود که آن جاسوس توبه کرد و بچه ها هم با آغوش باز پذیرایش شدند.