خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 17)

خاطرات تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 17)

فصل 15
معجزه الهی
یکی دو ماه از اسارت ما بیشتر نمی گذشت . درون آسایشگاه 8 که بودیم یک شخصی در آسایشگاه ما بود که عراقیها با دادن مقداری شکر و خرمای بیشتر او را ترغیب به جاسوسی کرده بودند .همین شخص یک روز مرا صدا کرد و گفت: من میدونم تو پاسداری برای همین می خوام تو رو به عراقیها لو بدم .من درجوابش گفتم: آخه بنده خدا تو ازکجا منومی شناسی ؟ من بچه تهرانم و تو اهل یک شهر دیگه هستی از کجا می دونی که من پاسدارم ؟ او درجوابم گفت: من به این چیزا کاری ندارم عراقیها بهم گفته اند که باید پاسدار معرفی کنم والا برای خودم بد می شه و ممکنه خودمو کتک بزنند و بازجویی کنند ‚ من هم چون قیافت به پاسدارا می خوره میخوام تو رو معرفی کنم.من درجوابش با عصبانیت گفتم :  ببین من که پاسدار نیستم ولی اصلا برام مهم نیست هرکاری که می خوای بکنی بکن ‚ واقعا برات متاسفم که بخاطر یک مقدار شکر بیشتر میخوای هم وطنتو به دشمن بفروشی از خدا بترس.
  یک هفته بیشتر از این موضوع نگذشته بود که بدلیل تفتیش کلی اردوگاه ‚همگی اسرا را از صبح درون آسایشگاهها محبوس کرده بودند و آسایشگاهها را یکی به یکی می گشتند. حوالی ساعت 1 بعد از ظهر روز 21 ماه مبارک رمضان بود که دیدیم نگهبانان عراقی از بعضی آسایشگاه ها یکی دو نفر را اسمشان را خوانده و به سمت اتاق بازجویی میبرند. ناگهان صدای باز شدن قفل درب آسایشگاه ما بگوش رسید و درجه دار عراقی که سبحان نام داشت داخل آسایشگاه شد و با صدای بلند صدا زد : سعید حسن نفر. عربها هنگام صدا زدن اسم یک نفر ‚ ابتدا اسم کوچک در وسط نام پدر و در انتها فامیلی را ذکر می کنند.
من به ناچار جواب دادم: بله منم .سبحان که یکی از خبیث ترین نگهبان های اردوگاه بود با نیشخندی که برلب داشت گفت: یاالله راه بیفت باید بری برای بازجویی.در این هنگام بود که متوجه شدم بله آن جاسوس بلاخره کارخودش را کرده  و مرا به یک لیوان شکر اضافه تر فروخته بود. او بدون آنکه شناختی از من داشته باشد مرا به عنوان پاسدار معرفی کرده بود. چاره ای نبود من که هنوز پایم بطور کامل خوب نشده بود وتازه از توی گچ در آورده بودم درحالیکه عصایم را زیر بغل زده بودم به همراه سبحان لنگان لنگان و با زبان روزه به سمت اتاق بازجویی و شکنجه که در انتهای محوطه اردوگاه قرار داشت حرکت کردم.هنگامی که جلوی اتاق بازجویی رسیدم صدای داد و فریاد و ناله از درون آنجا بگوش میرسید و صدای فریادهای پلنگی می شنیدم که مشغول شکنجه یکی ازاسرا بود.
به دستورسبحان درانتهای صف 6-5 نفره نشستم تا نوبتم فرا برسد.حال عجیبی داشتم ‚صدای داد و بیداد پلنگی و ناله شخصی که زیر شکنجه داشت درد می کشید به هم آمیخته بود.حس خوبی نداشتم احساسم این بود که آن روز و در آن شرایط  آمادگی جسمی و روحی برای بازجویی شدن ندارم و بقول معروف آن روز روز من نبود.باید کاری میکردم و در آن شرایط بحرانی بهترین کار را پناه بردن به آن قدرت لایزال الهی و توسل به ائمه اطهار(ع) می دیدم.در دلم گفتم:خدایا خودت کمک کن ‚ به من صبر  و قدرتی بده که امروز از این امتحان سربلند بیرون بیایم ‚خدایا امروز رو خودت به خیر بگذرون. سپس شروع کردم به خواندن دعای توسل. اشک می ریختم و آهسته زیر لب می گفتم: یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله .
دراینجا می خواهم صادقانه  یک  اعترافی بکنم و آن این که اگر در تمام طول عمرم یک دعای توسل با خلوص نیت و از ته دل خوانده باشم همان دعای توسل بود چرا که خطر را به معنای واقعی با تمام وجودم زیر گوشم احساس می کردم. بلاخره بعد ازگذشت حدودا یک ساعت نوبت به من رسید .عصا را زیر بغل زدم و داخل اتاق بازجویی شدم .یک اتاق نسبتا کوچک که یک میز و صندلی در آنجا بود پلنگی درحالیکه سیگاری برلب داشت و آثارخستگی ناشی از شکنجه اسرا درصورتش نمایان بود پشت میز نشسته بود. وسایل و ابزارشکنجه بدجوری توی چشم می آمد و محیط رعب انگیزی را درذهن تداعی میکرد.انواع و اقسام کابل و شیلنگ ‚دستگاه شوک الکتریکی انبرهای مخصوص ناخن کشی و…. پلنگی با دست به من اشاره کرد که روی صندلی بنشینم‚ سپس اسمم راپرسید و بعد از آن گفت: من امروز خیلی خسته شدم و تعداد زیادی رو بازجویی کردم خیلی حوصله ندارم پس به نفعته که هرچی که می پرسم درست جواب بدی و بیخود وقت منو نگیری‚ یک سوال هم بیشتر ازتو ندارم .سپس نگاه تندی به من انداخت و پرسید: تو پاسداری؟ من که می دانستم بقول معروف اگر الف را بگویم تا ی ادامه خواهد داشت و اگر حرفش را تایید کنم دیگر دست بردارنیست و سوالات دیگری پشت بندش خواهد آمد و از من خواهد خواست تا اسامی چند نفر پاسدار و روحانی  در آسایشگاه یا اردوگاه را به او بگویم لذا از همان ابتدای کار صریح و قاطع درجوابش گفتم : نه من بسیجیم .
پلنگی که از جواب من عصبانی شده بود در حالیکه کابل مخصوصش را که دو کابل به هم تنیده شده بود را از روی میز برمی داشت درحالیکه بلند بلند خطاب به من  تکرار می کرد :کذاب کذاب‚به سمت من آمده و به سبحان گفت تا مرا با طناب محکم به صندلی ببندد و یک سطل آب هم بر روی من خالی کند .بعد جلو  آمد و با صدایی که از خشم میلرزید گفت: همه شماها درغگو هستید یادت باشه که خودت خواستی که کتک بخوری من بخاطر اینکه مجروح هستی نمی خواستم که شکنجه ت بکنم اما ظاهرا شما ایرانی ها زبان خوش سرتون نمیشه و حتما باید با کتک و شکنجه به حرف بیاین . درست زمانی که پلنگی سفاک  دستش را بالا برد تا کابل را بر سر و صورت من فرود بیاورد در همین موقع  بود که من یکی از معجزات الهی را باچشم خود دیدم چرا که درست درهمان لحظه ناگهان در به صدا درآمد و سربازی وارد اتاق شد.او پس از ادای احترام نظامی به پلنگی گفت :فرمانده اردوگاه باشما کارفوری داره و منو فرستاده تا شما رو با خودم پیش ایشان ببرم. پلنگی درحالیکه که هنوز دستش روی هوا و بالای سر من بود به سرباز گفت :سلام منو به فرمانده برسونید و بگید تا 20 دقیقه دیگه خودم میام ‚این آخرین نفر برای بازجویه و به محض اینکه کارم با این اسیر تموم بشه خدمت میرسم.
اما سرباز در جواب گفت : خیر قربان‚ فرمانده کار بسیار فوری و مهمی با شما داره و من دستور دارم شما رو با خودم همین الان ببرم. دست پلنگی که در هوا مانده بود شل شد و پایین آمد. نگاهی از روی غیظ و در عین حال بهت به من کرد و گفت : نمی دونم چکار کرده ای فقط اینو می دونم که خیلی خوش شانسی . تو اولین اسیری هستی که وارد اتاق بازجویی میشه و کتک نخورده  و سالم بیرون میره اما زیاد هم خوشحال نباش فردا صبح راس ساعت 9 جلوی در اینجا باش  تلافی امروزم  فردا سرت در میارم. سپس رو به سبحان کرده و گفت تا طناب را باز کند و بگذارد من به آسایشگاه برگردم و خودش همراه سرباز به سمت اتاق فرمانده اردوگاه حرکت کرد.من که می دانستم تمام این جریانات از کجا آب می خورد و این نجات از آن شکنجه گاه  تنها و تنها لطف الهی و اثر آن دعای توسل است درحالیکه در درونم غوغایی بود و خدا را شکر میکردم راهی آسایشگاه شدم.
وقتی که وارد آسایشگاه شدم بچه ها دورم را گرفتند و از ماجرا سوال کردند.من هم اتفاقی را که رخ داده بود برایشان گفتم .باشنیدن موضوع بچه های آسایشگاه درحالیکه می خندیدند و خوشحال بودند با صدای بلند صلوات می فرستادند.در این بین یکی از بچه ها برگشت و گفت :آقا سعید زیاد هم خوشحال نباش امروز را شانس آوردی و خدا به فریادت رسید‚ فردا را می خواهی چه کنی ؟ و من در جوابش گفتم : حالا تا فردا خدا بزرگه  خدایی که امروز منو از دست پلنگی نجات داد اگر بخواد فردا هم نجاتم میده.از الان بشینم غصه فردا روبخورم که چی؟ فردا صبح بعد ازاینکه  آمار صبحگاهی گرفته شد با بچه ها صبحانه خوردیم آش به زور از گلویم پایین می رفت فکر بازجویی اشتهایم را حسابی کور کرده بود.بلاخره ساعت 9 فرا رسید و من بناچار با پای خود و عصا زنان به سمت اتاق بازجویی راه افتادم و درحالیکه زیر لب ذکر می گفتم جلوی درب اتاق بازجویی به انتظار آمدن پلنگی نشستم.
حدود نیم ساعتی گذشت اما خبری از پلنگی نشد.یکی از نگهبانان عراقی که از آنجا می گذشت ازمن پرسید برای چه آنجا نشسته ام ومن درجوابش ماجرای دیروز را توضیح دادم.نگهبان عراقی باشنیدن صحبتهای من درحالیکه می خندید گفت:بلند شو برو آسایشگاه‚ معلومه خیلی خوش شانسی چون که فرمانده اردوگاه ‚ پلنگی رو برای مدتی به  ماموریت فرستاده .نمی دانید با شنیدن این خبر چقدر خوشحال شدم چرا که درکمال ناباوری می دیدم که آن دعای توسل کار خودش را کرده و با عنایت ائمه (ع) تا مدتی از شر آن ملعون خلاص شده ام.اینجا بود که به یقین رسیدم اگر کسی از ته دل خدا را بخواند و با خلوص نیت دست به دامان این بزرگواران بشود دعایش رد خور ندارد و حتما مستجاب خواهد شد.حدود 1 ماه از این قضیه بیشتر نگذشته بود که یک روز صبح که سربازها آماده آمار گیری بودند ناگهان در اردوگاه باز شد و پلنگی با آن ریخت و هیکل نحسش وارد اردوگاه شد.نمی دانید که با دیدن مجدد پلنگی ‚ آن جلاد اردوگاه چه حالی شدم با خودم گفتم: اگر موضوع بازجویی از من یادش نرفته باشد امروز دیگر روز موعود است.
پلنگی شخصا آسایشگاه به آسایشگاه آمار می گرفت و جلو می آمد. او همیشه چوبی در دست داشت که هنگام آمار گرفتن بخاطر حقد و کینه ای که از ما به دل داشت با آن نفر به نفر بر سر بچه ها می کوبید و می شمرد: واحد- اثنین – ثلاثه – اربع – خمسه هرچه به آسایشگاه ما نزدیکتر می شد من قلبم شدیدتر می زد. در صف آمار هر کس چیزی می گفت و پیشنهادی می داد. یکی می گفت : سعید بیا جاتو با من عوض کن و ته صف کنار دیوار وایسا تا کمتر تو دید پلنگی باشی . دیگری می گفت: وقتی که پلنگی اومد سرتو بگیر پایین تا قیافه تو نبینه ، یکی دیگر درون صف آهسته از پشت سر گفت :سعید بیا عینک منو بگیر بزن به صورتت تا قیافت یه کم تغییر کنه شاید با این کار پلنگی تو رو نشناسه.
اما من ترفند و راه چاره بهتری را  اختیار کردم لذا خودم را به آن دستگیر مضطرین سپردم .زمانی که پلنگی خبیث به آسایشگاه ما رسید من شروع کردم به خواندن  آیه شریفه : وَ جَعَلنا مِن بَیّنِ اَیدِیهِم سَدا وَ مِن خَلفِهم سَدا … و به خودم فوت می کردم به امید آنکه آن ملعون ‚ کور شده و مرا نبیند.پلنگی صف به صف آمار می گرفت و به صف های  میانی آسایشگاه که من هم در آنجا بودم رسید. درست در زمانی که به صف ما رسید و از صف ما آمار گرفت و می خواست که به سراغ صف بعدی برود یک نگهبان عراقی سر رسید و با او مشغول صحبت کردن شد.با خودم می گفتم: خدایا این چه شانسیه که من دارم؟ این نگهبان درست همین الان که پلنگی در یک قدمی من رسیده باید بیاد و با این خبیث صحبت کنه ؟ من نفر سوم از صف پنج نفره بودم و پلنگی درست در یک قدمی من ایستاده بود و داشت با آن نگهبان صحبت می کرد. بعد از دقایقی حرف زدن‚ پلنگی که حساب آمار آسایشگاه ما را قاطی کرده بود دوباره از اول شروع به شمردن آسایشگاه ما کرد و دوباره از جلوی صف ما عبور کرد اما ظاهرا آیه کار خودش را کرده بود و بر اساس آیه شریفه قرآن که می فرماید : وَ مَنۛ یَتَوَکَلۛ عَلَیَ اَلله یَج۟عَل لَهﹸ مَخرَجا ، خوشبختانه پلنگی متوجه من نشد انگار که موضوع بازجویی از من بطور کلی از یادش رفته بود.البته بعدها سر موضوعی دیگر از خجالت من درآمد که در جای خودش برایتان تعریف خواهم کرد.