خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 16)
فصل 14
بازجویی و شکنجه
روزها به سرعت می گذشت و عراقیها از معرفی ما به صلیب سرخ طفره می رفتند. دلیل این کارشان هم به این خاطر بود که تا زمانی که صلیب ما را ندیده بود و جزو آمار رسمی صلیب قرار نگرفته بودیم عراقیها می توانستند هر بلایی که می خواستند سر ما بیاورند و انواع واقسام شکنجه ها را در اتاقهای بازجویی بر روی اسرا اعمال کنند شکنجه هایی ازقبیل ناخن کشی ‚ شوک برقی ‚ میخ در زانو فرو کردن ‚ کشیدن دندان وکابل و تازیانه. به همین دلیل بازار بازجویی وشکنجه در ماههای اول اسارت داغ بود.
عراقیها به دنبال شناسایی افراد پاسدار و احیانا فرماندهان درمیان جمع بچه ها بودند و در این راه ازهیچ جنایتی دریغ نمی کردند. برای مثال یک بار در حین بازجویی از یکی از اسرا به نام بیات ‚ هنگامی که با سرسختی و مقاومت این آزاده شجاع روبرو شدند بر روی پاهای او نفت ریخته و آتش زده بودند اما او با وجود تحمل درد شدید ناشی از سوختن باز هم مقاومت کرد و داغ تسلیم شدن در برابر خواسته های دشمن را بر دلشان گذاشت .او تا مدتها نمی توانست بدلیل سوختگی شدید بر روی پاهایش راه برود و این تنها یک نمونه از صدها نمونه جنایات افسران رژیم بعث بود که بر سر اسرا در اردوگاهها و اتاقهای بازجویی می آوردند.
دشمن یکی دیگر از راههای رسیدن به اهداف شوم خود را درجاسوس پروری و ایجاد جو ناامنی و عدم اعتماد بین اسرا می دانست و لذا شروع به شناسایی افراد ضعیف النفس کرده بودند. دراین میان سعی میکردند یکی را با زور و ارعاب ‚ دیگری را با تطمیع و دادن مثلا یک پاکت سیگار یا یک عدد نان اضافه دادن و آن یکی را از طریق برانگیختن حس ناسیونالیستی و هم زبان بودن به سمت خود جذب کنند و البته تاحدودی هم موفق می شدند. روز به روز بر تعدادافراد لو رفته اضافه می شد و جو بدی بوجود آمده بود. عراقیها آسایشگاه 7 را به پاسدارهای لو رفته اختصاص داده بودند و برای اینکه کاملا تحت نظر باشند دستور داده بودند تا پاسدارها و روحانیون برخلاف بقیه اسرا که سر دوشی سفید بر روی لباسهایشان دوخته بودند پارچه قرمز رنگ بر روی سر دوشی هایشان بدوزند واعلام کرده بودند که کسی حق صحبت کردن و حرف زدن با ایشان را ندارد.
این کار برای دشمن چند مزیت داشت اول اینکه دیگر کسی نمی توانست به راحتی با ایشان در ملاعام تماس برقرار کند چون با آن سردوشی های قرمز رنگ کاملا تابلو بودند وبا این رنگ قرمز نگهبانان از دور هم می توانستند ببینند که چه کسانی با آنها تماس گرفته و صحبت می کنند تا خود آنها را هم به عنوان مظنون به اتاق بازجویی و شکنجه بکشانند و از طرف دیگر این وضعیت خودبخود پاسدار لو رفته را در یک انزوای ناخواسته قرار می داد که از لحاظ روحی چیز خوبی نبود. اما بیشتر هدف دشمن از شناسایی اینگونه افراد این بود که در خاتمه جنگ این پاسدارها را با اسرای بعثی خودشان مبادله کنند. نکته جالب اینجا بود که عراقیها اعتقاد داشتند که هر پاسدار را می توانند با 5 اسیر بعثی مبادله کنند و این طرز فکر نشان دهنده ابهت و عظمت پاسدارها در نگاه دشمن بود..حال بگذریم که تعدادی از این عزیزان به اصطلاح پاسدار ‚ اصلا پاسدار نبودند و تنها به صرف داشتن ریش بلند و یا قیافه غلط انداز و یا دشمنی آن جاسوس با وی‚ پایشان به اتاق بازجویی باز شده و به اجبار و تحت شکنجه اقرار به پاسدار بودن کرده بودند.
مسئول بازجویی و شکنجه در اردوگاه ما یعنی اردوگاه موصل 2 فردی بود بنام رعد و به دلیل اینکه همیشه یک لباس پلنگی می پوشید در بین اسرا به پلنگی معروف بود و من هم از این به بعد با همین اسم از او یاد می کنم . پلنگی فردی لاغر اندام و ترکه ای با موهای حنایی رنگ که بیشتر شبیه جهودها بود تا مسلمان ها ‚او موجودی بسیار خبیث و بیرحم و از افسران استخبارات عراق بود و بدلیل اینکه پسرش در جبهه جنگ بدست همین رزمنده ها به درک واصل شده بود کینه و عقده عجیبی نسبت به اسرا داشت و لذا در راه انتقام گرفتن از ما ازهیچ کاری ابا نداشت .یادم هست یک شب پشت پنجره آسایشگاه ما آمد و با خشم ونفرتی که در لحن وکلامش آشکار بود خطاب به ما گفت: پسر من در جبهه به دست شماها کشته شده ‚ شماها قاتل پسر من هستید و من انتقام خون پسرم را از تک تک شماها می گیرم. حالا خودتان تصور کنید یک چنین شخصی با یک چنین کینه شتری مسئول بازجویی و شکنجه از اسیران است و برای انتقام خون پسرش هم که شده از هیچ جنایتی فرو گذار نمی کند.
البته اکثر نگهبانانی هم که ما با ایشان در آنجا سر و کار داشتیم ازاین قاعده مستثنی نبودند و هرکدام به نوعی از رزمندگان اسلام زخم خورده بودند. یا خودشان مجروح جنگی بودند و یا یکی از وابستگانشان در جبهه به درک واصل شده بود و از این رو آنها انسانهایی عقده ای و سرشار از کینه و نفرت نسبت به ما بودند و از همه مهمتر اینکه همگی از سربازان قسم خورده حزب بعث عراق بودند و خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. اما دربین این نگهبانان تشنه به خون ما یکی دوتا بودند که از بقیه خبیث تر بودند از جمله احمد و دیگری سبحان .احمد که قد بلندی هم داشت به خاطر اینکه ادعا میکرد کاراته بلد است و دستش را دائم مشت می کرد و توی شکم بچه ها میزد به احمد کاراته معروف بود. مصطفی معروف به مصطفی گربه بدلیل اینکه چشمهای کشیده و شیبه گربه داشت در بین بچه ها به این القاب معروف شده بودند.البته سربازان دیگری هم بودند که مفتخر به دریافت لقب از اسراشده بودند ازجمله ممد دراز بدلیل قد خیلی بلندی که داشت ‚خضییر معروف به خنزیر (خوک) و یا کریم معروف به کریم شیره ای بدلیل هیکل ترکه ای که داشت که بعدها ملقب به کریم یخچالی شد که موضوعش را در جای خودش برایتان بازگوخواهم کرد.
از دیگر سربازانی که نامشان بخاطرم مانده میتوانم از کریم رمادی به دلیل اینکه از اردوگاه رمادی به آنجا منتقل شده بود ‚ احمد چوپان به این خاطر که خیلی سر و وضع آشفته ای داشت و بیشتر شبیه چوپانها بود تا سربازها ‚ حصان کرده چونکه کرد تبار بود‚ فرج بی خیال که نگهبان بی خیالی بود و به چیزی کار نداشت و رعد که مسئول برق اردوگاه بود معروف به رعد برقی نام ببرم که البته این آخری سرباز تحصیلکرده و خوبی بود و بعضی مواقع به بچه ها کمک میکرد و ظاهرا شیعه بود بارها دیده شده بود شبهایی که دعای کمیل یا توسل در آسایشگاهها برگزار می شد آنچنان کاری به کار ما نداشت ‚ لذا شبهایی که شیفت نگهبانی رعد بود بچه ها با خیالی آسوده مراسمات را برگزار می کردند .بعضی اوقات نسبت به یکسری از جاسوسهای ناشناخته هشدار میداد و یا اینکه جلوتر آمار آسایشگاهی که قراربود تفتیش شود را به مسئولین آسایشگاه می داد. البته بعد از مدتی عراقیها متوجه رابطه خوب او با اسرا شدند و متاسفانه او را از آنجا به جای دیگری منتقل کردند.ازگروهبانها هم که مسئول آمار بودند چند نفرشان بنامهای کریم ‚ عبدالقادر و داوود در ذهنم هستند که ملازم کریم در ماههای ابتدایی اسارت سخت گیرتر و بدجنس تر از دیگران بود.