خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 13)

خاطرات تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 13)

فصل11
بحث سیاسی ممنوع
در یکی از روزها که در آسایشگاه 8 بودیم و تازه گچ پایم را باز کرده بودم و با عصا راه می رفتم ‚ به همراه یکی از دوستان و بچه محل هایم بنام احمد ابوطالبی که او هم بچه نازی آباد بود از محوطه بیرون وارد آسایشگاه 8 شدم و دیدم که یک درجه دار عراقی به نام سبحان و2 سرباز دیگر به نامهای احمد سوزنی و مصطفی گربه که از بدجنس ترین سربازان اردوگاه بودند با یکی از بچه های کم سن مشهد بنام عبدالرضا درحال بحث کردن می باشند و تعدادی ازبچه ها هم دورشان حلقه زده و شاهد این مناظره هستند.من از روی کنجکاوی نزدیک رفتم و متوجه شدم که بحث در مورد مسلمان بودن عربها و مجوس بودن ایرانیان است و سبحان که آدم رذلی هم بود با اصرار بر این  موضوع که پیامبرعرب بوده و قرآن هم به زبان عربی نازل شده می گفت : پس نتیجه اینکه ما عربها مسلمانیم  و شما ایرانی ها درابتدا آتش پرست  و مجوس بودین وما عربها بودیم که شما رو از آتش پرستی نجات دادیم و مسلمونتون کردیم .حالا شماها اومدین و ادعای مسلمونی می کنید ؟ جر و بحث آنها چند دقیقه ای ادامه داشت سربازها اصرار داشتند که خداوند قوم عرب را درقرآن تاییدکرده و بر مسلمانی ایشان صحه گذاشته و به عبدالرضا می گفتند اگر میتونی با زبون قرآن صحبت کن ازقرآن آیه ای  بیار که خلاف این رو بگه و مسلمونی شما ایرانیها رو تایید کنه.
من در یک لحظه احساس کردم که عبدالرضا درپاسخ به این سوال جلوی آن سربازهای بعثی کم آورده و لبخند تمسخر آمیز عراقیها این موضوع را نشان می داد. به دوستم احمد که درکنارم ایستاده بود گفتم: احمد این جوری نمیشه من طاقت نمیارم‚ باید جواب اینها رو بدم که فکر نکنن حق به جانب اوناست و کسی جوابی براشون نداره .احمد درجوابم گفت : سعید اینا آدمهای منطقی نیستن اگه توی بحث کم بیارن به زور متوسل میشن. شایدم با این کارشون میخوان افراد رو شناسایی کنن ‚ ولشون کن بیا بریم خودتو توی دردسر ننداز.اما من نمی توانستم آن صحنه را ببینم و کاری نکنم لذا جلو رفتم و خطاب به سبحان گفتم: اگه من جواب سوال تو رو بدم قول میدی که کاری به من نداشته باشی و منو نزنی؟ هر3نفر آنها با حالتی متعجب به من نگاه میکردند و سبحان در حالیکه نیشخندی تلخ بر لب داشت گفت: آره به شرفم قسم میخورم اگه جوابی برای حرفهای ما از قران بیاری کاری به تو نداشته باشم .
من ابتدا آیه ای از قرآن برایشان خواندم که خداوند درآن می فرماید :الاعراب اشد من الکفر و گفتم که باتوجه به این آیه عرب بودن ‚نشانه و ملاک حتمی مسلمان بودن نمی تواند باشد.سپس در ادامه به آیه آخر سوره محمد (ص) اشاره کردم که خداوند درآنجا می فرماید : و ان تتولوا یستبدل قوما غیرکم ثم لا یکونوا امثالکم. یعنی اگر اعراب ایمان نیاورند خداوند قوم دیگری را جایگزین ایشان خواهدکرد ‚ سپس در ادامه گفتم که در تفاسیر آمده که اصحاب ازپیامبر (ص) پرسیدند که منظور از قوم دیگر چه گروهی است؟ و پیامبر (ص)در جواب رو به سلمان فارسی کرده و با اشاره به او فرمودند: منظور از گروهی دیگر‚ مردمانی ازنسل این مرد هستند یعنی ما ایرانیها.
من درحالیکه این حرفها را میزدم متوجه شدم که صورت سربازها از شدت خشم قرمز شده است. ناگهان یکی ازسربازها که همان احمدسوزنی بود دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و سیلی محکمی درگوش من نواخت. من  رو به سبحان کرده و گفتم : تو به من قول دادی که اگه محکوم شدی منو نزنی .سبحان درحالیکه از عصبانیت کبود شده بود در پاسخ به من گفت: قبول دارم و من هنوز سر قولم هستم ‚می بینی که من تو رو نزدم اما این دو نفر که قولی به تو ندادند پس می تونند هر کاری که دوست دارند بکنند. آقا چشمتان روز بد نبیند احمد سوزنی و مصطفی گربه درحالیکه ازشدت  خشم و عصبانیت می لرزیدند بامشت و لگد به جان من و عبدالرضا افتادند وهمین طور که ما را میزدند میگفتند: حالا دیگه ما کافر شدیم و شماها مسلمان؟ حالا نشونت میدیم که اینجا کی مسلمونه و کی کافر .سبحان هم درگوشه ای ایستاده بود و نگاه میکرد.سربازها بعداز 2-3 دقیقه ای که مارا حسابی کتک زدند از آسایشگاه رفتند ‚ من که بیحال درگوشه ای افتاده بودم به عبدالرضا گفتم: تو که نمی تونی جواب اینا رو بدی چرا باهاشون بحث میکنی که آخرش بخوای کم بیاری و ما رو هم توی دردسر بندازی؟ عبدالرضا درجواب گفت: به خدا خودشون اول شروع کردن ‚ من داشتم توی آسایشگاه برای خودم قرآن میخوندم که اینا وارد شدن و اومدن بالا سر منو و شروع کردن به مسخره کردن من و این بحث را پیش کشیدن . در این هنگام یکی از اسرا با عجله وارد آسایشگاه شد و گفت: اون 3تا سرباز دوباره برگشتن و دارن میان سمت آسایشگاه .
نگهبانها پس از ورودشان به آسایشگاه همه را بیرون کردند و تنها من وعبدالرضا درآسایشگاه باقی ماندیم. ظاهرا آنها رفته بودند و این جریان را به فرمانده اردوگاه گزارش کرده بودند و او هم دستورداده بود تا مجددا برگردند و من را با شدت بیشتری تنبیه کنند تا درس عبرتی برای بقیه اسرا باشد و دیگر کسی جرات بحث کردن نداشته باشد.آن 3 نفر یک راست سر وقت من آمدند و در حالیکه به زبان عربی به من دشنام میدادند دوباره شروع به ضرب و شتم کردند .این بار سبحان هم وارد عمل شده بود و با زنجیری که در دست داشت به سر و صورت من میزد. احمد سوزنی و مصطفی گربه هم با مشت و لگد به جان من افتاده بودند .در این هنگام سبحان دست مرا گرفت و درحالیکه از دهانم خون جاری بود مرا کشان کشان به سمت حوضی که در آسایشگاه بود برد و از قوطی پودر تایدی که در آنجا بود مشتی برداشته و به زور در دهان من ریخت و مجبورم کرد تا پودر را به زور بخورم. سربازها که دیگر کم کم عصبانیتشان فروکش کرده بود مرا بحال خود رها کرده و رفتند.
آن شب حال خوبی نداشتم وتمام بدنم در اثر آن کتک ها درد می کرد مضاف بر آنکه بخاطر خوردن  پودرها تا صبح حالت تهوع داشتم و به خود می پیچیدم. به هر حال آن شب گذشت و فردا  صبح  موقع  آمار ‚ فرمانده اردوگاه شخصا برای آمارگیری آمد البته من حدس میزدم که دلیل اصلی آمدنش بخاطر جریان دیروز بوده باشد و خوب صدالبته حدسم درست بود چرا که وقتی که برای آمار گیری به آسایشگاه ما رسیدند سبحان با دست مرا نشان فرمانده عراقی اردوگاه داد و گفت: قربان این همون  اسیره که خدمتتون گفتم. فرمانده اردوگاه نگاهی از روی غضب و خشم به من انداخت و مرا از صف آمار بیرون کشید. ظاهرا جوابهای دیروز من برایشان خیلی سنگین بوده چرا که بدون هیچ حرفی سیلی محکمی توی صورت من زد و گفت: پس تو بودی که دیروز با سربازهای ما بحث کردی و به اونا گفتی که ما کافریم و شما مسلمان؟ من درجواب گفتم: نه قربان این جور که سربازها به شما گفتن نبوده اول اونا بحث رو شروع کردند و به ما گفتند که شما ایرانی ها مجوس و کافرید  منم درجواب از مسلمان بودن خودمون دفاع کردم و جواب دادم.
فرمانده اردوگاه با آن هیکل گنده و تنومندش محکم یقه لباس مرا چسبید و در حالیکه از شدت  عصبانیت به خود می لرزید فریاد زد: ساکت حرف نزن همتون گوش کنید هیچ اسیری توی این اردوگاه حق بحث کردن با سربازا رو نداره. به خدا قسم تو هم اگه مجروح نبودی دستور می دادم همین الان وسط محوطه اردوگاه از اون درخت آویزونت کنن تا درس عبرتی بشی برای بقیه تا دیگه هیچ اسیری جرات نکنه با نگهبان ها بحث کنه. اما چون مجروح هستی این دفعه تو رو می بخشم.ولی مطمئن باش اگه  یکبار دیگه بشنوم تو یا هر اسیر دیگه ای با سربازای من  بحث سیاسی کرده دیگه بخششی در کار نخواهد بود.فرمانده عراقی بعد ازگفتن این حرفها از آسایشگاه خارج شد و من درحالیکه سوزش و درد ناشی از سیلی محکم فرمانده اردوگاه را روی صورتم احساس می کردم لحظاتی بعد با شنیدن سوت آزاد باش نفس عمیقی کشیدم و به این ترتیب به لطف الهی از این معرکه نیز جان سالم به در بردم.