خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 12)
فصل 10
آسایشگاه 8
در خصوص آسایشگاه 8 یا همان آسایشگاه مجروحین که ما در آن بودیم هر روز صبح پس از آمار دو نفر از اسرای عزیز و فداکار به نامهای ابطحی و اسماعیلی که از بچه های نجف آباد بودند به آسایشگاه ما می آمدند و زحمت کارهای ما را از قبیل شستن لباسها ‚تراشیدن سر و صورت و مرتب کردن جاها و حتی زحمت تخلیه قوطی حاوی مدفوع مجروحین را با کمال تواضع و خلوص نیت می کشیدند به همین خاطر هیچکدام از ما مجروحین آسایشگاه 8 تا آخر عمر زحمات این دو برادر عزیز را از یاد نمی بریم چرا که بعضی از مواقع این دو بخاطر کمک به ما ‚ مورد ضرب وشتم عراقیها نیز قرار می گرفتند اما آنها بی توجه به این مشکلات کارشان را ادامه می دادند.
همانگونه که گفتم خاموشی راس ساعت 10 شب بود که توسط مسئول آسایشگاه خاموشی زده می شد و چراغها خاموش میگردید و همه افراد آسایشگاه میبایست بالاجبار در جای خود بخوابند و اگر کسی بیدار می ماند و یا نیمه شب برای دستشویی رفتن از جایش بلند می شد و در همان هنگام نگهبان عراقی که بیرون گشت میزد از کنار پنجره آسایشگاه رد می شد و آن شخص را میدید آن کار را مخالفت با قانون خاموشی تلقی کرده اسمش را می نوشت و فردا صبح هنگام آمار به سراغش آمده و کتک جانانه ای به او می زدند.
صحبت از قانون خاموشی آسایشگاه شد که بیاد خاطره ای از خودم افتادم که برایتان نقل می کنم . یادم هست در همان آسایشگاه 8 که بودیم یک شب‚ یکی دو دقیقه مانده بود به خاموشی که من برای مسواک زدن‚به کنار حوضچه داخل آسایشگاه رفتم .مسئول آسایشگاه به من گفت: سعید تا دو دقیقه دیگه خاموشیه الان دیگه وقت مسواک زدن نیست برگرد سر جات ‚ می خوام چراغها رو خاموش کنم .منهم درجوابش گفتم: آقا مهدی هنوز که ساعت 10 نشده یکی دو دقیقه تا خاموشی مانده من سریع مسواکمو میزنم. مسئول آسایشگاه که ظاهرا از نافرمانی من دلخور شده بود جواب داد: باشه بزن فردا که اسمتو به عراقیها دادم اون موقع می فهمی که گوش نکردن به حرف مسئول آسایشگاه چه عاقبتی داره. من هم که فکر نمیکردم مسئول آسایشگاه این حرفها را جدی بزند مسواکم را زدم و همزمان با خاموشی به سر جایم برگشتم .
فردا صبح موقع آمار ‚ در کمال ناباوری دیدم که مسئول آسایشگاه جلو رفته و با کمک مترجم عرب زبان آسایشگاه در حالیکه با دست بطرف من اشاره میکرد به نگهبانی که برای گرفتن آمار اولیه آمده بود گفت : قربان یک نفر مخالف داریم .و جریان شب گذشته را برایش توضیح داد.نگهبان عراقی فرد قوی هیکل و سیه چرده ای بود که ما به او سودانی می گفتیم چرا که بین اسرا شایع بود او سودانی تبار است. سرباز دشمن با دست به من اشاره کرد از جایم بلند شوم و نزدیک او بروم.من که هنوز پایم درون گچ بود از توی صف آمار برخاستم و جلو رفته ایستادم.نگهبان ابتدا مقداری داد و فریادکرد که چرا مخالفت می کنی و باید تنبیه بشوی تا عبرتی برای دیگران شوم .بعد به من گفت عصایم را کناری بیندازم و روی پای سالمم بایستم. سودانی سپس به پشت سرم رفته و مرتب دست چپ و راستش را به قصد سیلی زدن تا نزدیک گوش من می آورد اما نمی زد.
چند باری اینکار را تکرار کرد و به ناگاه و در حالت غافلگیرانه چنان سیلی در گوش چپ من نواخت که من مثل پر کاهی از روی زمین بلند شدم و چند متر آنطرفتر در کنار صف آمار به زمین خوردم . زمین و زمان دور سرم می چرخید و چشمانم سیاهی میرفت. نامرد دستش خیلی سنگین بود سمت چپ صورت من کاملا بی حس شده بود.سودانی همینطور که من روی زمین افتاده بودم با حرکات دستش داشت تهدیدم میکرد اما من که از شدت ضربه توی گوشم سوت می کشید تا دقایقی هیچی نمی شنیدم .بلاخره آمار گرفته شد و عراقیها رفتند.من هنوز باورم نمی شد که یک ایرانی هموطنش را دست این جلادها داده باشد تا مدتها از دست مسئول آسایشگاه دلخور بودم . البته خود او که بعدا برای عذرخواهی و طلب حلالیت پیش من آمده بود می گفت فکر نمی کرده که اینجوری بشود و تصور میکرده که بعلت مجروحیت من ‚سرباز عراقی به یک تذکر بسنده می کند.بهرحال من او را حلال کردم چراکه ما آدمها بعضی مواقع به عاقبت کاری که انجام میدهیم فکر نمی کنیم .