خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 11)

خاطرات تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( 11)

فصل 9
قوانین اردوگاه
دراینجا قصد دارم به توصیف انجام امورات یک روز اسرا در اردوگاه بپردازم تا شما خواننده عزیز متوجه شوید که ما در طول این مدت طولانی چگونه روزمان را به شب می رساندیم : هر روز صبح جهت اقامه نماز با بیدارباش مسئول آسایشگاه از خواب بلند می شدیم بعد از نماز میبایست جاهایمان را مرتب کنیم  و لباسهای فرم زرد رنگ را پوشیده و آماده آمار بشویم .یکی ازقوانینی که هر روزه و روزی 3 مرتبه از جانب عراقیها اجرا می شد مسئله آمار گیری از اسرا بود.هر روز صبح ساعت 6 از سوی مسئول آسایشگاه بر پا زده می شد. جاهای خواب باید جمع و جور ومرتب می شد و لباس می  پوشیدیم.راس ساعت 6:30 عراقیها سوت آماده باش جهت آمار می زدند و ما می بایست در صفهای 5 نفره درون آسایشگاه می نشستیم و آماده می شدیم تا نگهبان عراقی درب آسایشگاه را باز کند . راس ساعت 7 درب آسایشگاه باز شده و اسرا میبایست به سرعت و با همان ترتیب بیرون دویده و در کنار دیواره بیرونی آسایشگاه بصورت 5 نفر 5 نفر  به حالت سجده بطوریکه دستها را روی هم و سر را روی دستها باشد بمانند. این وضعیت هر روز در 3 نوبت بعضی اوقات تا یک ساعت هم در سرما و گرما طول می کشید.
نگهبان مامور آن آسایشگاه یکبار خودش آمار میگرفت و بعد از آن باید منتظر می شدیم تا سرپاسبخش عراقی که یکی یکی از آسایشگاهها آمار میگرفت از آسایشگاه 1 کار آمار گیری را شروع کند. هنگامی که سرپاسبخش یا همان مسئول  آمار آن روز به هر آسایشگاهی که می رسید نگهبان عراقی به زبان عربی بر پا داده و می گفت : انهز {برپا} اسرا باید به سرعت از جای خود بر می خاستند.سپس نگهبان عراقی با صدای بلند می گفت : استاعد (خبردار) وهم زمان با آن ما باید محکم پا می کوبیدیم .بعد از آن مسئول آمار که معمولا یک درجه دار بود یا افسر اطلاعاتی بود دستور نشستن را صادر کرده و می گفت : اجلس (بنشینید) . سپس شروع به سرشماری و آمار گرفتن می کرد.
بعد از آمار گیری از کلیه آسایشگاهها ‚عراقیها وسط محوطه جمع می شدند و همه نگهبانها  آمار آسایشگاه خودشان را می دادند و جمع می زدند و با آمار کل که سر پاسبخش گرفته بود تطبیق می کردند اگر آمارها با هم می خواند که هیچ‚ اما امان از آن موقعی که به هر دلیلی آمار با هم جور در نمی آمد و کم یا زیاد می شد آن موقع بود که روز از نو  روزی از نو دوباره از اول آمار می گرفتند و این یعنی هدر رفتن وقت آزاد باش ما در آن روز . البته قابل ذکر است که یکی دو ماه اول اسارت ‚ مجروحین از این قضیه مستثنی بودند و از ما درون آسایشگاه 8 آمار می گرفتند.درحالت عادی اگر آمار درست بود وعراقیها قصد اذیت کردن نداشتند حول وحوش ساعت 8 الی 8:15سوت آزاد باش زده می شد و یک عده از اسرا شتابان و دوان دوان بسوی دستشویی ها می دویدند. هجوم اسرا به سمت دستشویی ها دیدنی بود به نظر من با آن  سرعتی که آنها به سمت دستشویی های انتهای اردوگاه می دویدند  اگر در همان لحظه این افراد در یک مسابقه دو بین المللی شرکت می کردند بی شک نه تنها مقام اول را کسب می نمودند بلکه می توانستند رکورد جهانی را هم جابجا کنند.
دستشویی های اردوگاه در دو طرف انتهایی اردوگاه قرار داشت که معمولا دستشویی سمت راست اردوگاه خراب و بسته بود و تعدادی از دستشویی های  سمت چپ هم غیر قابل استفاده و اکثر مواقع  آب آنجا از سوی عراقیها قطع بود و اسرا مجبور بودند تا آفتابه ها را برداشته و از شیر های آب که فاصله زیادی با دستشویی ها داشت پر کرده و استفاده کنندبه همین خاطر ما همیشه شاهد صفهای طویلی در جلوی دستشویی ها بودیم.بعدها که صلیب سرخ جهانی به اردوگاه ما آمد و ما توانستیم به خانواده هایمان نامه بنویسیم ‚ یکی از اسرا در توصیف این وضعیت مشقت بار هر روزه در ذیل یکی از نامه هایش خطاب به همسرش اینگونه نوشته بود : همسر عزیزم از تو می خواهم قدر آن دستشویی خلوت گوشه حیاط را بدانی چرا که ما هر روزه برای دستشویی رفتن ناچار به ایستادن در صفهای طویل هستیم که آن هم معلوم نیست نوبت به ما برسد یا نه.
شاید در نگاه اول نوشته این اسیر عزیز خنده دار به نظر برسد اما حقیقت این است که این نوشته حکایت از سختی و مشقتی دارد که در طول 2340 روز ایام اسارت هر روز این اسرای مظلوم درگیر آن بودند و با آن سر و کار داشتند.البته بودند افراد ایثارگری که وقت شخصی خودشان را برای پر کردن آفتابه ها می گذاشتند تا وقت کمتری تلف شده وصف سریعتر جلو برود. حال شما تصور کنید که1700 نفر آدم در آن وضعیت و با آن وقت محدود چه جوری باید با این وضعیت سر کنند.از طرف دیگر با دمیده شدن در سوت آزادباش کسانی که مسئول گرفتن غذای آن روز آسایشگاهها بودند یا به عبارت بهتر گروههای خادم الحسین با ظرفهای غذا جهت گرفتن صبحانه آسایشگاه راهی آشپزخانه می شدند. هر روز صبح ‚ صبحانه آش شله یا همان اش عدس داشتیم به همراه یک لیوان چای عربی غلیظ و سیاه که درون سطل پلاستیکی بزرگی بود و مسئول اسایشگاه و بعدها مسئول تدارکات برای هرنفر درون لیوان پلاستیکی قرمز رنگی که داشتیم از ان چای میریخت.
البته روزهای اول اسارت که کل اسایشگاه 2 لیوان پلاستیکی بیشتر نداشت و همه در آن 2 لیوان چای میخوردند.فکر اینکه 100 نفر با 2 لیوان چای بخورند عذاب آور است چون نفرات اول که باید چای را داغ داغ خوردند  و تا نوبت به نفرات آخر میرسید چایی دیگر یخ کرده بودبعدها درروزهایی که صلیب سرخ می امد آش های ما هم رنگ سرخ به خودش می گرفت یعنی اینکه عراقیها لطف کرده و مقدار یک یا دو قاشق رب گوجه فرنگی در کنار ظرف آش می ریختند و این نشانه آمدن صلیب در آن روز به اردوگاه ما بود.اما فکرش را بکنید مدت قریب به 7 سال هر روز صبح آش به عنوان صبحانه بخورید چه حالی می شوید؟ بعضی اوقات به شوخی به هم می گفتیم  از بس که آش خورده ایم اگر بیایند و از ما خون بگیرند به احتمال زیاد خون ما به جای اینکه قرمز باشد زرد رنگ خواهد بود.
درخصوص صبحانه برای اینکه یک وقت در حق کسی اجحاف نشود می گذاشتیم تا آش درون ظرفهای فلزی که به قسوه معروف بود کاملا سرد و سفت شود سپس آن را به 8 یا 10 قسمت مساوی بسته به تعداد افراد گروه تقسیم میکردیم و می خوردیم. . در ماههای اولیه اسارت به دلیل عدم تجربه کافی کارها بیشتر بصورت انفرادی انجام می شد. مثلا هر کس قاشق و لیوان خودش را می شست. مدتی بعد مقرر شد که هر روز یک نفر ظروف دیگر اعضای گروه را بشوید لذا بعد از صرف صبحانه یک نفر از گروه  که آن روز مسئول نظافت و شستن ظرف غذا بود ظروف را به  محوطه برده و در صف می نشست تا نوبتش برای شستشو برسد و بقیه افراد برای قدم زدن و یا شرکت در کلاسهای درس و قرآن و یا دیدن  و صحبت با دیگر دوستانشان که در آسایشگاههای دیگر بودند از آسایشگاه بیرون میزدند.
بعد از چند وقت در اثر تجربه به این نتیجه رسیدیم که اگر هر روز به نوبت یک گروه از 13 گروههای 10 نفره که بعدها بنام گروههای خادم الحسین معروف شدند وظیفه گرفتن صبحانه و ناهار و نیز نظافت آسایشگاه و شستن ظرفهای غذا برای گروههای دیگر در آن روز را برعهده بگیرد بسیار بهتر است چرا که اینجوری وقت خالی بیشتری برای دیگر افراد باقی می ماند از طرفی گروهی هم که در آن روز درگیر این کارها می شد حدودا 2 هفته بعد دوباره نوبتش میرسید و دیگر این گونه نبود که اشخاص هر روز درگیر نظافت باشند.
و یا اینکه در اوایل اسارت هر نفر 2عدد سهمیه نان ویا شکر خودش را جداگانه بالای سرش نگهداری و مصرف می کرد. اما به مرور زمان فهمیدیم که خیر و برکت در انجام کارهای دسته جمعی است.تصمیم بر این گرفته شد که دیگر نانها را بین افراد تقسیم نکنند و هر کس به هر مقدار که احتیاج دارد از درون گونی نان بردارد ویا شکر نیز به همین صورت.شاید باوراین موضوع سخت باشد ولی از زمانی که استفاده مواد غذایی بصورت دسته جمعی شد نه تنها کم نمی آوردیم بلکه زیاد هم می آمد از دیگر قوانین اردوگاهی این بود که ما میبایست به همه نگهبانان عراقی احترام بگذاریم به این ترتیب که هرگاه می دیدیم نگهبانی دارد از مسیری که ما درآن نشسته ایم عبور می کند باید به احترام او از فاصله 100 متری از جایمان بلند می شدیم و به حالت خبردار می ایستادیم و پس از آنکه حدود 100 متر دور شد بنشینیم .
این نکته را هم باید در نظر گرفت که اکثریت قریب به اتفاق ما اسرا ‚ در سنین جوانی بین 17 تا 25 سال سن بودیم و این سن یعنی اوج غرور جوانی و صد البته که این قانون مسخره بیشتر برای خرد کردن غرور اسرا بود و درحقیقت یکنوع اذیت و شکنجه روحی برای بچه ها محسوب می شد. شما تصور کنید کسی که برای خودش در جبهه کسی بوده ‚مثلا فرمانده بوده حالا اینجا باید جلوی سرباز دشمن که قیافه اش دو ریال هم نمی ارزید از جایش برخیزد چقدر اینکار سخت و دشوار است. بعضی اوقات با اینکه اسیر درجلوی پای نگهبان عراقی برمی خاست اما نگهبانان بهانه گیری الکی میکردند و گیر میدادند که چرا دیر بلند شدی یا چرا زود نشستی و آنوقت بود که او را به باد کتک می گرفتند.
حالا خدا نکند که دراین بین اسیری حواسش نباشد و متوجه حضور نگهبان عراقی نشده باشد و غیر عمد از جایش برنخاسته باشد دیگر خدا باید به دادش میرسید.  تجمع بیش از 5 نفر ممنوع بود و به تبع آن انجام مراسمات مذهبی مانند نمازجماعت ‚ خواندن دعای دسته جمعی و یا اجرای مراسمات ممنوع و با متخلفین بشدت برخورد میکردندکه البته اسرا هیچگاه زیر بار این قوانین دشمن نرفته و بطور مخفیانه نماز جماعت و مراسمات دعا و عزاداری ها رابر گزار می کردند.. هدف آنها از این کارها بیشتر به این خاطر بود که به ما این موضوع را دیکته کنند که در چنگال آنها اسیر هستیم  و باید مطیع بی چون و چرای خواسته های دشمن باشیم اما غافل از آن بودند که ما با وجود اینکه خود را در لباس اسارت می دیدیم اما باز هم خودمان را در یک جبهه جدید به نام اسارت در برابر دشمن فرض می کردیم که در این جبهه اسارت‚ نبرد ما با دشمن بعثی همچنان ادامه داشت و دائم در حال تک و پاتک  با عراقیها  در اردوگاه بودیم.
بگذریم ، نوبت دوم آمار راس ساعت 12 بود .دوباره روز از نو و روزی از نو ‚ آمار به همان ترتیبی که قبلا خدمتتان توضیح دادم گرفته می شد. بعد از آن  دوباره با شنیده شدن صدای رسای معاون اردوگاه مرحوم محمد رضا احمدی که برادر کوچکترش هم علی احمدی در یک برهه مسئول اردوگاه بود که فریاد میزد مسئولین غذا ، خادم الحسین ها یا همان گروههای شهردارآسایشگاهها ظرف به دست برای گرفتن ناهار به سمت آشپزخانه به راه می افتادند .حدود نیم ساعت بعد همگی سر گروههای غذایی حاضر شده و با هم ناهار می خوردیم و بعد از آن به مانند صبح باز مسئولین نظافت مشغول شستن ظرفها می شدند. البته منظورم از ناهار یک بیل برنج همراه با مقداری خورشت قیمه یا برگ چغندر یا بامیه و … است که درون ظرف هر گروه می ریختند. ناهار را هم که در حد بخور ونمیر بود برای اینکه بیشتر شود نان درون خورشت خرد کرده تا حجم آن بیشتر شود. خوب یادم هست که روزهای اول قاشقی در کار نبود و با دستهای کثیف و بعضا خونی غذا می خوردیم.
چون قاشقی وجود نداشت باید می گذاشتیم تا آش کاملا سرد شده و سفت شود آن وقت با انگشت آش سفت شده را خط کشی کرده و به 10 قسمت مساوی تقسیم می کردیم بعد هر کس سهم خودش را با چه مشقتی کف دستش می گذاشت و می خوردو قصه ناهارهم به همین منوال بود تا اینکه از آنجا که گفته اند احتیاج مادر اختراع است  بعد از یکی دو روز یکی از اسرا ابتکاری به خرج داد .یک  قوطی سرم خالی را با تیغ ‚ بصورت قاشق برید و استفاده کرد.هرچند که قاشق سفت و محکمی نبود اما کاچی بعض هیچی بود. بقیه اسرا هم به سرعت دست بکار شده و با بریدن قوطی های سرم همگی صاحب قاشق شدند. نکته جالب اینجا بود بخاطر پلاستیکی بودن جنس قاشق به محض اینکه برنج داغ را با آن قاشقهای پلاستیکی برمی داشتیم دراثر گرمای برنج قاشق از کمر خم می شد و محتویات درونش دوباره داخل ظرف میریخت و کلی به هم می خندیدیم و به شوخی به طرف می گفتیم : معلومه قاشقتو زیادی بار زدی.
غذای ما در حد بخور و نمیر بود و به هر کس 7-8 قاشق بیشتر غذا نمی رسید. آشپزخانه در ابتدای کار دست خود عراقیها بود اما به مرور زمان که با درایت مسئول اردوگاه مسئولیت آشپزخانه کاملا به دست خودمان افتاد آشپزها از همین یک وعده ناچیز غذای ظهر مقداری را برای شام کنار می گذاشتند و عصرها هر روز  قبل از آمار این به اصطلاح شام بخور و نمیر را بین آسایشگاهها تقسیم می کردند تا اسرا شب بی شام نمانند.تعدادی از اسرا به صورت داوطلبانه ایثار کرده و با وجود گرمای طاقت فرسا در آشپزخانه کارهایی از قبیل شستن دیگهای بزرگ و خرد کردن گوشت و پاک و خرد کردن سبزی را انجام می دادند.
خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت یازدهم)
خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت یازدهم)

 

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت یازدهم)
خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت یازدهم)
هر اسیر روزانه 2 عدد نان گرد بنام سمون سهمیه داشت که درون گونی برایمان می آوردند، هر دو سه روز در میان هم یک نصفه بسته خرمای کوچک 200 گرمی میدادند در اسارت یکی از با ارزشترین چیزها شکر محسوب می شد.با پول ماهیانه ای که بصورت بن هر ماه به ما می دادند بخشی از این پول را صرف خرید شکر می کردیم وبا آن آب شکر درست  کرده و در روزهای گرم تابستان عراق به عنوان شربت مصرف می کردیم. هر وقت هم اسیری برای ملاقات و سر زدن به اسیر دیگر به آسایشگاه او می رفت بالاترین حد تحویل گرفتن آن مهمان ‚ درست کردن یک لیوان آب شکر برای او بود. بعد از صرف ناهار عده ای در آسایشگاه به استراحت پرداخته و عده ای دیگر دوباره برای شرکت در کلاسهای مخفیانه درس و کلاسهای قرآن و نهج البلاغه به آسایشگاههای دیگر می رفتند و عده ای نیز به ورزش فوتبال و والیبال و یا پینگ پونگ مشغول می شدند.
البته بعدها ورزش رزمی و کشتی نیز به جمع این ورزشها اضافه گردید که در جای خود توضیح خواهم داد.از حدود ساعت 2 بعداز ظهر به بعد صف دستشویی ها دوباره شلوغ می شد و بچه ها با عجله و تند تند از روی نوبت داخل می رفتند. در این میان به علت کمبود وقت و نزدیک شدن به سوت آمار عصر اگر کسی بیشتر از 2-3 دقیقه معطل می کرد صدای بقیه در می آمد . البته منظورم از بیان این مطالب این است که بدانید در آنجا دستشویی هم که میرفتیم با استرس و عجله بود. ساعت 3 بعد از ظهر که می شد صدای سوت امار عصر بگوش می رسید هر کس در هر جایی که بود باید سریعا خودش را به آسایشگاه مربوطه جهت نشستن در صف آمار می رساند در این میان قیافه آنهایی که مدتها در صف دستشویی ایستاده بودند و نوبت به ایشان نرسیده بود از دیگران دیدنی تر بود چرا که از ساعت 4 عصر که آخرین آمار گیری بود تا 7 صبح فردا یعنی 16 ساعت می بایست معده را جوری تنظیم می کردند که بتوانند آن وضعیت راتحمل کنند.بعد از رفتن داخل آسایشگاه هر کسی خودش را به کاری مشغول می کرد.
عده ای استراحت می کردند و تعدادی نیز دور هم جمع می شدند و مشغول به صحبت کردن می شدند. یکی لباسهای پاره اش را وصله می کرد و دیگری مشغول مرتب کردن وسایلش می شد. این برنامه روزانه که برایتان گفتم درمدت 7 سال دائما تکرار می شد اما در بعضی روزها بخصوص ایامی که مناسبتهایی مانند دهه فجر یا هفته دفاع مقدس بود یا روزهایی که در جبهه ها عملیات می شد‚ اذیت و آزار دشمن شدت می گرفت و برنامه روزانه اردوگاه هم از شکل طبیعی خارج می شد و همه چیز به هم می ریخت. مثلا در چنین ایامی عراقیها تعداد تفتیش از آسایشگاهها را افزایش می دادند و یا هر موقع که رزمندگان ما در جبهه ها عملیات می کردند ما می دانستیم که باید خودمان را برای بهانه گیری عراقیها و کتک خوردن بیشتر آماده کنیم چراکه زورشان در جبهه ها به رزمندگان نمی رسید و عقده هایشان را سر ما خالی می کردند.