خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر(41)

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر(41)

فصل 39

اردوگاه موصل 4

بعد از اینکه ما را از اردوگاه موصل 3 خارج کردند باز مدت زمان زیادی طول نکشید که دوباره خودرو از حرکت باز ایستاد و ما بنا به تجربه قبل حدس زدیم که به یک اردوگاه موصل دیگر برده شدیم.وقتی ما را از ایفا پیاده کرده و چشمانمان را باز کردند مشاهده کردیم که در یک اردوگاه دیگری شبیه اردوگاه خودمان هستیم منتها اینبار در مقیاس و اندازه بزرگتر و این اردوگاه همان اردوگاه موصل 4 بود که اسرای قدیمی جنگ در آن نگهداری می شدند. برخلاف اردوگاه قبلی که ما قدیمی تر و پیش کسوت محسوب می شدیم حالا در اینجا اسرای این اردوگاه بودند که نسبت به ما قدیمی تر و پیش کسوت محسوب می شدند.باز ما 20 نفر را دو نفر دو نفر در آسایشگاهها تقسیم کردند که اینبار من به همراه یکی از دوستان به نام عزیزالله کریمی در آسایشگاه 11 مستقر شدیم. جو اردوگاه معنوی و خوب بود و از لحاظ تشکیلاتی از اردوگاه ما جلوتر بودند چرا که اکثر اسرای این اردوگاه از کسانی بودند که مدتی را با حاج آقای ابوترابی آن سید بزرگوار گذرانده و از وجود ایشان کسب فیض نموده بودند ‚نعمتی که متاسفانه اسرای اردوگاه موصل 2 یا همان خیبر از آن بی نصیب مانده بودند.

چند روزی طول کشید تا ما در آن محیط جا بیفتیم و به ما اعتماد کنند .البته در محیط اسارت این یک امر طبیعی بود و چند روزی افراد تازه وارد را سبک و سنگین می کردند تا مبادا دربین ایشان فردی جاسوس باشد و پس از اطمینان از این قضیه کم کم با افراد گرم می گرفتند. خوشبختانه در این اردوگاه هم به مانند اردوگاه موصل 2 رادیو وجود داشت و عصرها بعد از آمار توسط مخبرین هر آسایشگاه اخبار آن روز برای اسرا خوانده می شد.روزها به سرعت از پی هم می گذشت و ما هر روز بیشتر با محیط اردوگاه موصل 4 انس می گرفتیم. حدود 2 سالی بود که از پذیزش قطعنامه توسط ایران می گذشت و هیچ خبر خاصی که حکایت از آزادی اسرا باشد نبود.فقط هر چند وقت یکبار خبر دار می شدیم که هیئت دیپلماتیک ایرانی به سرپرستی دکتر ولایتی رو در روی هیئت دیپلماتیک عراقی به سرپرستی طارق عزیز وزیر امور خارجه وقت عراق در سازمان ملل یا در ژنو نشسته اند و در مورد مسائل مورد اختلاف صحبت کرد ه اند و بعد هم بدون هیچ نتیجه خاصی آنجا را ترک کرده اند.آن 2سال بعد از پذیرش قطعنامه یعنی ازسال 67 تا 69 برای ما خیلی سخت گذشت چرا که تا آن زمانی که جنگ بود تحمل اسارت برایمان راحتتر بود و می گفتیم خوب جنگ است .اما بعد از آتش بس و اتمام جنگ‚  ما دیگر خودمان را اسیر جنگی نمی دانستیم بلکه خودمان را یک عده گروگان در دست صدام می دانستیم و از خود می پرسیدیم :جنگ که تموم شده  و تو ایران همه از جبهه ها برگشتن سر خونه و زندگیشون خب حالا تکلیف ما چی میشه ؟دیگه که جنگی در کار نیست ما چرا باید اینجا باشیم؟ روزها به همین منوال می گذشت روزهایی که بسیار سخت و طاقت فرسا بود . من شخصا معتقدم تمام آن مدت5 سال اسارت در زمان جنگ یک طرف و این 2 سال آخر اسارت بعد از پایان جنگ هم یک طرف چرا که در یک وضعیت بلاتکلیفی به سر میبردیم و این خیلی بد بود.روزها به همین منوال می گذشت تا اینکه در تاریخ 11 مرداد ماه سال 69 ناگهان از طریق اخبار متوجه شدیم که صدام به کشور کویت حمله کرده است. با شنیدن این خبر همه ما آن یک ذره امیدی را هم که از بابت در جریان بودن مذاکرات بین هیاتهای دیپلماتیک ایران و عراق در سازمان ملل جهت آزادی خودمان داشتیم از دست دادیم و پاک نا امید شدیم.خوب حق هم داشتیم چرا که با خودمان می گفتیم : ای بابا ، تا حالا که همه جا صحبت از جنگ ایران و عراق بود و همه دنیا بعد از آتش بس چشم به این مذاکرات دوخته بود هیچ خبری نشد وای به الان که دیگه همه افکار عمومی مردم دنیا به جنگ عراق و کویت معطوف شده و ما دیگه فراموش شدگان تاریخیم .از طرفی هم می گفتیم این مردک یعنی صدام دیوانه است و بعید نیست حالا که به کویت حمله کرده و با ایران هم به توافق نرسیده برای اینکه بخواد از دست ما خلاص شود یک شبه سر همه ما را زیر آب کند و دستوربدهد تا همه اسرا را  شبانه توی اردوگاهها تیرباران کنند. واقعا شرایط سختی برای همه اسرا بوجود آمده بود .من شخصا با این قضیه اینطور کنار آمدم که باخودم می گفتم : ببین سعید تمام دنیا تو این چهار دیواری اردوگاه خلاصه میشه و بیرون از اینجا هیچ چیزدیگه ای وجود نداره.اون چیزایی هم که راجع به ایران و دنیای خارج از اینجاست مربوط به گذشته بوده وتموم دنیای ما تا آخر عمر به همین اردوگاه ختم می شود.هر چی هست همبن جاست و تو باید برای بقیه عمرت در اینجا برنامه ریزی کنی . لذا براساس این تفکر بود که نه تنها من بلکه بسیاری از اسرا برخلاف میل باطنی مان با بیرون کردن فکر ازادی از سرمان شروع به برنامه ریزیهای بلند مدت کردیم چرا که حقیقت صابون حداقل 4-5 سال دیگر اسارت را به بدنمان مالیده بودیم .

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت چهل و یکم )
خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت چهل و یکم )

پس از اینکه صدام کویت را اشغال کرد رابطه آمریکا با عراق تیره شده و  به سردی گرایید .چند روزی بر همین منوال گذشت تا اینکه یک روز دیدیم از صبح ساعت 8 رادیو عراق دائما پشت سر هم با گذاشتن مارش  نظامی  هر چند دقیقه یکبار با قطع برنامه های عادی اعلام می کند که به زودی پیام مهم صدام حسین خطاب به نظام ایران در رابطه با حمله عراق به کویت پخش خواهد شد سرانجام زمان پخش سخنرانی صدام فرا رسید .

من که با دوستم  احمد ابوطالبی در حال قدم زدن بودیم به او گفتم : احمد بیا بریم  نزدیک بلندگوی اردوگاه تا ببینیم این مردک چی میخواد بگه که از صبح رادیو عراق اینجوری شلوغش کرده .احمد در جوابم گفت : ول کن سعید تو هم چه دل خوشی داری ‚ فکر می کنی صدام مثلا چی می خواد بگه ؟ حتما می خواد بگه بله ما به کویت حمله کردیم و اونجا رو اشغال کردیم حالا هم اگه می خواید ما عقب نشینی کنیم باید فلان کار و فلان کار را بکنید تا منم از کویت عقب نشینی بکنم. من در جواب دوستم گفتم : احمد راستشو بخوای منم همین فکرو می کنم اما حالا که توی محوطه اردوگاه هستیم ضرری نداره که ، بیا بریم نزدیکتر تا حرفهای این مردک دیوانه را بهتر بشنویم من فکر کی کنم که یه خبرایی هست .

بعد در حالیکه با دست بالکن طبقه دوم اردوگاه را نشان احمد میدادم گفتم:  احمد اون بالا رو ببین  فرمانده اردوگاه هم اومده از اون بالا را داره بچه ها رو نگاه می کنه ببین چقدر هم خوشحاله اون بالا وایساده و داره میخنده غلط نکنم باید یه خبرایی باشه.  خلاصه همراه دوستم احمد حرکت کرده و به نزدیکی جایی که بلندگو نصب بود رفتیم. تعداد زیادی از اسرا هم در آنجا جمع بودند و منتظر شنیدن این خبر مهم بودند . جالب اینکه فرمانده اردوگاه هم با حالتی خاص و عجیب ‚ مانند اسرا منتظر شنیدن این خبر مهم از رادیو و دیدن عکس العمل اسرا پس از شنیدن خبر بود چرا که از چهره خوشحالش به نظر میرسید که او از خبر و کل داستان خبر دارد. بلاخره بعد از لحظاتی در ساعت 10 صبح صدای مارش نظامی که از رادیو پخش می شد قطع گردیده و صدای صدام حسین به گوش رسید.

او در ابتدا مسئله حمله به کویت را مطرح کرد و همانجور که احمد حدس زده بود شرط  و شروطی هم برای خروج از کویت گفت اما در بین صحبتهایش یکی دوبار کلمه ایران به گوشم خورد و به همین خاطر من گوشم را تیز کردم و با دقت بیشتری به حرفهای صدام گوش دادم. تقریبا یک چیزهایی از حرفهاش می فهمیدم .اون خطاب به مسئو لین نظام جمهوری اسلامی ایران خواستار حسن همجواری بود ، باورم نمی شد صدام داشت از قبول قطعنامه الجزایر و پذیرش شرایط ایران برای صلح سخن می گفت و در میان صحبتش ناگهان حرف از تبادل اسرا در یک تاریخ مشخص زد و گفت: من برای نشان دادن حسن نیتم از روز جمعه 26 مرداد ماه روزانه هزار اسیر ایرانی را آزاد کرده و به ایران می فرستم .دیگر گوشهایم  هیچ چیز نمی شنید .مات و مبهوت وسط اردوگاه ایستاده بودم .باورم نمی شد با خودم می گفتم خدایا خوابم یا بیدارم ؟ اینا چیه که دارم میشنوم ؟ یعنی اسارت تموم شد؟ یعنی ما به زودی برمیگردیم ایران ؟ یعنی واقعا ما دوبار خونواده هامونو می بینیم ؟ یعنی میشه حقیقت داشته باشه؟ نکنه یه حقه سیاسی باشه؟ و هزاران سوال دیگه که همین جور مسلسل وار به ذهنم خطور میکرد . آزادی وای چه کلمه زیبا و چه حس قشنگی ،انگار که داشتم خواب می دیدم . ناگهان با صدای تکبیر و صلوات اسرا به خودم آمدم، همه ازخوشحالی یکدیگر را در آغوش گرفته بودندخوشحال بودند صدای صلوات و تکبیر و هورا ی اسرا به فضا بلند بود. یکی فریاد میزد خدایا شکرت و دیگری فریاد می کشید آزادی . من و دوستم احمد نیز در حالیکه چشمانمان از اشک شوق خیس شده بود همدیگر را در آغوش گرفته بودیم وخوشحال بودیم. در یک لحظه چشمم به فرمانده عراقی اردوگاه افتاد که نظاره گر شادی اسرا بود و داشت میخندید.

البته باور این موضوع در نگاه اول برای همه ما سخت بود و احتمال می دادیم که این صحبتها همگی یک تاکتیک و حقه سیاسی باشد لذا زیاد جدی نگرفتیم. چرا که عراقیها از این دست کارها در طول این چند سال زیاد کرده بودند.به عنوان مثال برای اینکه روحیه تعدادی از اسرای کم سن و سال را خراب کنند به آنها اعلام کرده بودند که صدام حسین موافقت کرده که بطور یکطرفه اسرای کم سن و سال را به ایران تحویل بدهد. یک روز هم لباسهای نو آورده بودند و به تن این اسرا کرده بودند . آنها را سوار اتوبوس کرده و به فرودگاه بغدادبرده بودند. بعد ازاینکه این بچه ها را درون هواپیما و روی صندلیها نشانده بودند بعد از چند دقیقه گفته بودند که از هواپیما پیاده  بشید باید به اردوگاه برگردید. ما میخواستیم شما رو یکجانبه به ایران و پیش خانوادهاتون برگردونیم اما رژیم ایران از تحویل گرفتن شماها خودداری کرده و میگه که ما یک همچین اسرایی در عراق نداریم.حالا شما خودتان را جای این اسرای 15-16 ساله بگذارید و ببینید در آن موقع آن عزیزان چه حالی بهشون دست داده است. اوج خباثت و رذالت دشمن از خدا بیخبر را می توان در یک چنین صحنه هایی دید ، به خاطر همین سابقه بد دشمن در اینجور مسایل بود که گفتم باور موضوع تبادل و آزادی برایمان سخت بود.اما خوشبختانه ظاهرا قضیه فرق میکرد چرا که فردای آن روز هنگامی که اعضای صلیب سرخ را دیدیم که جهت انجام کارهای  ثبت نام و تبادل اسرا وارد اردوگاه شدند کم کم باورمان شد که خبرهایی هست .

اسرا به صف شدند و یکی یکی نزد مامورین صلیب سرخ میرفتند و احراز هویت می شدند.البته فردای آن روز اتفاق تلخی افتاد که شیرینی خبر آزادی را تا حد زیادی به کاممان تلخ کرد . یکی از بچه ها به نام محمد صابری که خیلی هم جوان بود و 21-22 سالی هم بیشتر نداشت به یکباره در محوطه اردوگاه  دچار ایست قلبی شد و در میان بهت و ناباوری همگان یکی دو روز مانده به آزادی از دنیا رفت و شهید شد. قبول مرگ این هم سنگر و هم اردوگاهی عزیز آن هم در آن شرایط بسیار سخت و غم انگیز بود.اردوگاه ماتم گرفته بود و هیچ کس باورش نمی شد که محمد اینگونه از دنیا رفته باشداما چاره ای نبود باید قبول میکردیم که مشییت الهی برای او چنین سرنوشتی را رقم زده و او در آخرین روز اسارت به دوستان شهیدش پیوسته بود..قراربود از روز جمعه 26 مرداد کار تبادل اسرا از اردوگاه موصل 1 آغاز شود بعد از آن موصل 2 و بعد موصل 3  و بعد از آن موصل 4 که ما در آن بودیم .به همین خاطر به ما اعلام شد نوبت اردوگاه ما جهت خروج از اردوگاه و حرکت به سمت مرز 28 مرداد خواهد بود.جالب بود در یکی دو روز آخر قوانین اردوگاه به هم ریخته بود آماری در کار نبود ‚ دیگر کسی به فکر غذا و خواب نبود .بچه ها تمامی لباسها و لوازم شخصی خودشان را دور می ریختند و جالبتر از همه اینکه عراقیها اجازه دادند که یکی دو شب آخر را خارج از آسایشگاهها و در محوطه اردوگاه به سر ببریم. یادم هست با دوستم احمد در فضای باز درازکشیده بودیم و در حالیکه دستهایمان را زیر سرمان گذاشته بودیم  به آسمان تیره و ستاره ها که در حال چشمک زدن بودند خیره شده بودیم. از او پرسیدم :احمد باورت میشه داریم آزاد میشیم ؟ و او در جوابم گفت : نه من که فکرمی کنم همه اینها رو دارم در خواب می بینم  یعنی راستی راستی ما داریم میریم ایران ؟  باور این موضوع برای ما که همه چیز را تمام شده می دیدیم و خود را از فراموش شدگان تاریخ به حساب می آوردیم خیلی سخت بود که باور کنیم این چیزها در خواب نیست و به یکباره خواست خدا بر این قرار گرفته که همه اسرا آزاد شوند.

واقعا این لطف الهی بود که پس گردن این مردک دیوانه زده بود تا بخاطر حمله به کویت برای اینکه خیالش از جانب ایران آسوده باشد یک مرتبه تصمیم بگیرد که همه شرایط ایران را بپذیرد و به موازات آن اقدام به آزادسازی ما بنماید.صبح روز 27 بود که متوجه شدم بچه های اردوگاه دسته دسته و گروه گروه به یکی از آسایشگاهها می روند و تردد در آنجا خیلی زیاد است من که از این قضیه کنجکاو شده بودم خودم را به آنجا رساندم و متوجه شدم که به دلیل وجود رادیو در آن آسایشگاه اسرا برای شنیدن اخبار دسته اول در مورد تبادل اسرا از رادیو ایران به آنجا تردد می کنند. هنگامی که وارد آن آسایشگاه شدم و خودم را به نزدیکی رادیو رساندم رادیو شروع به پخش یک سرود زیبا که ظاهرا برای آزادی ما سروده شده بود پرداخت.خواننده درون رادیو می خواند: اندک اندک جمع مستان می رسند _ دلنوازان ناز نازان می رسند … با شنیدن این سرود اشک در چشمان همه آنهایی که آنجا بودند از جمله خود من حلقه زده بود و با تمام وجود و بی صبرانه در انتظار لحظه آزادی لحظه شماری می کردیم.

دیگر کم کم می توانستم عطر و بوی خوش وطن را از آن راه دور و از درون اردوگاه حس کنم و در دلم از خدا می خواستم این چیزهایی را که می بینم در خواب نباشد. عصر همان روز من ناگهان دچار تب و لرز شدیدی شدم .در آن هوای گرم عراق من به شدت می لرزیدم .هنگامی که مرا به درمانگاه اردوگاه بردند دکتر عراقی با مشاهده وضعیت من دستور داد تا یک وان را پر از یخ کرده و من را داخل وان پر از یخ قرار دادند.. چند دقیقه بعد من را به بخش منتقل و روی تخت خواباندند و یک آمپول مسکن تزریق کردند. بیرون آسایشگاه غوغایی بود و اسرا در حال رفت و آمد و آماده شدن برای رفتن به ایران و در آغوش کشیدن آزادی .در آن هنگام دائم در این فکر بودم که نکند من در آستانه آزادی مانند دوستم محمد صابری بمیرم وحسرت بازگشت به میهن و دیدار مجدد خانواده و دوستانم را با خود به آن دنیا ببرم یکی دو ساعت بعد احمد به دیدنم آمد و به حالت شوخی به من گفت : پاشو جمع کن خودتو تو هم برای مریض شدن وقت گیر آوردی به گمونم  تو اردوگاه بهت خیلی خوش گذشته و می خوای اینجا بمونی .و من هم به شوخی در جوابش گفتم : تو که راست میگی موندم غم دوری از پلنگی رو چه جوری تحمل کنم؟ و هر دو زدیم زیر خنده.

بحمدالله تجویز دکتر عراقی موثر واقع شد و تا شب هنگام من به حالت طبیعی برگشتم .صبح روز 28 بود که عراقیها یکی یک دست لباس نو به اسرا دادند تا در هنگام تبادل مشخص نشود ما که در طول مدت اسارت با لباسهای تیکه پاره بسر میبردیم. پس از آن صلیب آمد و از روی لیست شروع به خواندن اسامی اسرا جهت سوار شدن به اتوبوس ها کرد. تعداد زیادی از اسرا به محلی که محمد صابری روز قبل در آنجا از دنیا رفته بود مراجعه و با گذاشتن شاخه گلی یا قرائت فاتحه برای آن عزیز یادش را گرامی می داشتند. نمی دانید چه صحنه غم انگیزی  بود همه گریه می کردند.در همین هنگام ناگهان متوجه شدیم که تعدادی از اسرا از جمله  محرم آهنگران که مسئول اردوگاه بود در لیست صلیب قرار ندارند و عراقیها آنها را از جمع جدا کرده  و به عنوان مجرم سیاسی در یک آسایشگاه حبس کرده اند و قصد آزاد سازی آنها را ندارند.ابتدا همه اسرا قصد داشتند تا آن چند نفر آزاد نشوند هیچکس سوار اتوبوس نشود اما خود آنها از بچه ها خواستند که اینکار را نکنند و بروند. صلیب هم قول داد که پیگیر کار آنها باشد و در اسرع وقت مقدمات آزادی آن چند نفر را هم فراهم نماید. بچه ها برای خداحافظی با آنها پشت پنجره آن آسایشگاه رفته بودند و از پشت میله ها با ایشان دست می دادند جدا شدن از دوستانی که چند سال از عمرشان را با هم گذرانده بودند در این شرایط سخت بود آنها نمی خواستند رفیق نیمه راه باشند اما چاره ای نبود چرا که اختیار دست خودشان نبود. البته با پیگیریهای که از سوی مسئولین ایرانی شد این عزیزان هم 10– 20 روز بعد آزاد شده و به آغوش میهن اسلامی بازگشتند .به هرسختی بود از آنها خداحافظی کرده و سوار اتوبوس ها شدیم.

اولین بار بود که پس از سالها با چشمانی باز درون اتوبوس نشسته و اطرافمان را می دیدیم. چشمانم را که در طول این سالها به دلیل این سالها که عادت به دیدن دشت و فضای باز نداشت و داشت سیاهی می رفت را با دست می مالیدم .جلوی ما دشت وسیعی بود که در آن اطراف چهار  ساختمان و اردوگاه  شبیه به هم مشاهده می شد که همان اردوگاههای 4 گانه موصل بودند که در کنار هم قرار داشت. اردوگاهها از بیرون شبیه قلعه های قدیمی بود که دور تا دور آن ها را کانال پر از مین حفر کرده و خاکریز و سیم خاردار جهت جلوگیری از فرار اسرا کشیده بودند.حوالی ظهر بود که اتوبوسها به راه افتادند و من از درون اتوبوس به اردوگاه که لحظه به لحظه از آن دورتر می شدیم و در نظرم کوچکتر می شد خیره مانده بودم و زیر لب با خودم آهسته می گفتم : خداحافظ اردوگاه ، خداحافظ اسارت ، سلام آزادی و سلام ایران .