خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر(40)

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر

خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر(40)

فصل 38

اردوگاه موصل 3

اواخر سال 68 در یکی از روزهای ابتدایی اسفند ماه بودیم که ناگهان حوالی ساعت 10 صبح سوت آمار زده شد . این سوت بی موقع در این ساعت روز 2 معنا بیشتر نمی توانست داشته باشد . یا تفتیش بود و یا اینکه اتفاق غیر مترقبه ای در شرف جریان بود.بعد از اینکه با شنیدن صدای سوت همه اسرا به داخل آسایشگاهها رفتند لحظاتی بعد چند نگهبان را دیدیم درحالیکه لیستی در دست داشتند آسایشگاه به آسایشگاه رفته و اسامی افراد را خوانده و آنها را از جمع جدا کرده و با وسایل شخصی شان به وسط محوطه اردوگاه می آوردند. تا اینکه نوبت به آسایشگاه ما رسید و نگهبان داخل آسایشگاه شد و با صدای بلند فریاد زد : سعید نفر . درکمال بهت و ناباوری می دیدم که این بار قرعه به اسم من افتاده و می خواهند مرا به همراه عده دیگری از اسرا از آن اردوگاه ببرند.حقیقتا دل کندن از دوستانی که 6 سال از عمرمان را در آن شرایط سخت باهم سپری کرده بودیم و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری با هم داشتیم برایم بسیار سخت بود.اما چاره ای نبود و کاری از دستمان بر نمی آمد اسیر در دست دشمن بودیم می بایست به خواست آنها از آن اردوگاه برویم .به دستور نگهبان باید وسایلم را سریع جمع می کردم و خودم را به وسط محوطه اردوگاه می رساندم. بچه های آسایشگاه دورم حلقه زده بودند و همدیگر را در حالیکه اشک در چشمانمان حلقه زده بود در آغوش گرفته بودیم.لحضات سخت و در عین حال تلخی بود هرکس چیزی می گفت و من تنها بغض کرده بودم. وسایلم را جمع کرده و پس از خداحافظی با بچه های آسایشگاه به محوطه وسط اردوگاه رفتم. در آنجا 20 نفر بودیم که عراقیها قصد انتقال ما از آن اردوگاه را داشتند. 20 نفری که اکثرا از اعضای شورای فرماندهی و از دست اندر کاران اردوگاه بودند و این ضربه بزرگی برای اردوگاه محسوب می شد.

دوست عزیزم احمد ابو طالبی هم که بچه محلمان بود در جمع این 20 نفر دیده می شد .اسرای درون آسایشگاهها برای سلامتی ما بلند صلوات می فرستادند و با داد و فریاد‚ اعتراض خودشان را نسبت به این عمل عراقیها نشان می دادند. بعد از دقایقی یک ماشین بزرگ ارتشی ایفا وارد محوطه اردوگاه شد و ما را در حالیکه چشمان و دستانمان را بسته بود سوار براین ماشین کرده و از اردوگاه موصل 2 و یا به عبارت دیگر اردوگاه خیبر به سمت مقصد نامعلومی حرکت دادند.هیچکدام از ما 20 نفر هیچ حرفی نمیزد و همگی به سرنوشت نامعلومی که درانتظارمان بود فکر می کردیم. بعد ازگذشت چند دقیقه خودرو از حرکت ایستاد و نگهبانان ما را به طرز وحشیانه ای ازایفا پیاده و به وسط محوطه اردوگاه جدید پرتاب می کردند.از مدت زمان کمی که در خود رو بودیم می شد حدس زد که به اردوگاههای مجاور منتقل شده ایم اما کدام اردوگاه نمی دانستیم .بعد از اینکه چشم بندها را از چشمانمان باز کردند مشاهده کردیم که در یک اردوگاه دیگر درست شبیه اردوگاه خودمان منتها در مقیاس کوچکتر قرار داریم و این اردوگاه جایی نبود جز اردوگاه موصل 3 .

این اردوگاه با اینکه از همه قشری اسیر در خودش داشت اما اکثریت جمعیت آن را افرادی تشکیل می دادند که در ماههای اواخر جنگ یعنی در سال 67 در پاتک های دشمن در حوالی شهر مهران به اسارت در آمده بودند. صدای بلند ساز و آواز تلویزیونها که از درون آسایشگاهها بگوش می رسید حکایت از اوضاع نابسامان آنجا می کرد. همه اسرا پشت پنجره ها جمع شده بودند و به ما خیره شده بودند .بعضیها از پشت پنجره فریاد می کشیدند و خوشامد می گفتند برخی دیگر می پرسیدند از کدام اردوگاه هستیم و برخی دیگر متلک می انداختند.اینجور که بعدا متوجه شدیم ‚ عراقیها قبل ازاینکه ما را به آنجا ببرند حسابی زمینه سازی کرده بودند و به اسرای موصل 3 گفته بودند قرار است یکسری اسرای پاسدار افراطی را که خیلی خشک و مذهبی هستند به اردوگاه شما بیاورند. به همین خاطر اسرای آنجا ذهنیت خوبی روی ما نداشتند.خلاصه بعد از گذشت چند دقیقه دو نفر دو نفر ما را بین آسایشگاهها تقسیم کردند و من به همراه یکی دیگر از همراهان به آسایشگاه 5 رفتیم.در آنجا به محض ورود مسئول آسایشگاه که لحن دوستانه ای هم نداشت ضمن خوشامد گویی جای استراحتمان را به ما نشان داد. بعد از استقرار در جایمان تعدادی از اسرای آسایشگاه اطرافمان را گرفتند و شروع به پرسیدن سوال نمودند.سوالاتی از قبیل اینکه بچه کجایی؟ چند سال اسارتی؟ از کدوم اردوگاهی و … نگاهی به دور و برم انداختم یک چند نفری خواب بودند عده ای به بازی شطرنج و تخته نرد مشغول و عده کمی هم برای خوشامد گویی و کسب اطلاعات از ما پیش ما نشسته بودند.

احساس غریبی شدیدی می کردم بد جوری دلم گرفته بود و دوست داشتم جایی خلوت پیدا کنم و بغض درون گلویم را که داشت مرا خفه می کرد با گریه خالی کنم.بعد از چند دقیقه ای که با بچه های آن آسایشگاه صحبت کرده و خودمان را معرفی کردیم از اینکه می شنیدند ما اسیر 6 ساله هستیم با تعجب می گفتند :6 سال؟ و من در جواب می گفتم :این که چیزی نیست در بعضی اردوگاهها ما اسرای 9و10 ساله هم داریم اسرایی که در اوایل جنگ و حتی قبل از شروع جنگ به اسارت دشمن در اومده اند آخر آنها فقط 1-2 سال بود که از مدت اسارتشان می گذشت.در بین صحبتهایی که با تعدادی از بچه های آن آسایشگاه داشتم یکی از ایشان در حین صحبت آهسته به من گفت : اخوی حواستنو اینجا جمع کنید اینجا وضعیت خوبی نداره متاسفانه اینجا حکومت دست جاسوسهاست.

در آنجا بود که متوجه شدم مسئولین عراقی اردوگاه موصل 2 به چه قصد و نیتی ما را به این اردوگاه که به ظاهر شرایطی بسیار متفاوت با اردوگاه خودمان داشت آورده بودند آنها به خیال باطل که فکرمیکردند ارتشی و سپاهی ابشون با هم تو یک جوی نمیرود 20 نفر پاسدار را در میان این جمع قرار داده تا از این طریق به ما یک شکنجه روحی داده باشند. فردا صبح موقع آمار با صحنه حیرت آمیزی مواجه شدیم .هنگامی که نگهبان عراقی آسایشگاه‚ جلوی پای سرپاز بخش عراقی به بچه های آسایشگاه بر پا داد آنها پس از برخاستن از جا و پا کوبیدن شعار سیاسی برعلیه یکی از مسئولین نظام جمهوری اسلامی دادند.خوب ما که در طول این 6 سال اسارت هرگز چنین کاری نکرده بودیم باتعجب می دیدیم که اسرای یکی دوساله تن به این کار داده اند.بعد از اتمام آمار چند نفر از بچه های همان آسایشگاه نزد ما آمدند و پرسیدند :چرا شما شعار ندادید ؟ نترسیدید که عراقیها بلایی سرتون بیارن؟ من درجوابشان گفتم : اتفاقا من می خواستم از شما بپرسم که چرا شعار سیاسی میدید ؟ طبق قوانین ژنو عراقیها حق ندارند که شما را مجبور به این کار بکنند . ما 6 ساله اسیریم و یکبار هم این کاری که شما می کنید رو نکردیم.

یکی از آنها گفت :ولی عراقیها به ما گفتن این قانونیه که تو همه اردوگاهها اجرا میشه و ما هم تا حالا اینطوری فکر می کردیم. من در جواب آن برادر گفتم : عراقیها به شما دروغ گفتن اونا حق ندارند شما رو مجبور به این کارا بکنن در حقیقت شما را گول زدن .دیدین که ما شعار ندادیم و عراقیها هم کاری با ما نداشتند شما هم اگر بخواین می تونید شعار ندید مطمئن باشید که هیچ اتفاق خاصی هم نمی افته.در همانجا قرار شد که برای آمار ظهر دیگر هیچ اسیری شعار ندهد.البته همین صحبتهایی که ما دو نفر در آسایشگاهمان می کردیم مشابه همین حرفها توسط دیگر دوستانم در آسایشگاههای دیگر زده شده بود وبه همین دلیل موضوع شعار ندادن در سر صف آمار یک قرار اردوگاهی بود. ساعتی بعد هنگام صرف صبحانه با کمال تعجب مشاهده کردم که هر کس در یک ظرف جداگانه غذا می خورد و بعد از آن هر کسی ظرف خودش را می برد و می شوید و از کار گروهی و اتحاد و این جور چیزها اصلا خبری نیست .این جور نمی شد باید کاری می کردیم لذا ما 20 نفر در گوشه ای جمع شدیم و اخبار و اطلاعات خود را با هم رد و بدل کردیم.

اوضاع همه آسایشگاهها تقریبا یک جور بود و وضعیت مناسبی نبود. قرار شد که سر وسامانی به وضعیت آنجا بدهیم و از آنجا که ما نسبت به آنها قدیمی تر بودیم در همان ساعات اولیه تعدادی مرید پیدا کرده بودیم. در ابتدا قرار بر این شد که به خاطر وجود جاسوس ها با گماردن نگهبان در آسایشگاهها در جمع اسرا صحبت کنیم و تجربیات خودمان را در اختیارشان قرار دهیم.از همان موقع دست بکار شدیم از اتحاد و همدلی بچه ها و مستاصل و به زانو در آوردن عراقیها در اردوگاه موصل 2 ‚ از چگونگی برگزاری کلاسهای درسی و ورزشی ‚ از مقاومت اسرا در برابر تلویزیون ‚ از تشکیل شورای فرماندهی‚ از به کنترل در آوردن وضعیت جاسوسها ‚ از انجام کارها به صورت گروهی ‚ از برگزاری مراسم های دعا و عزاداری ها و نمازهای جماعت و از خیلی چیزها که لازم بود بدانند سخن گفتیم.

یکی از آنها می گفت : عراقیها ما رو گول زدند اونا به ما اینجوری تلقین کرده بودند علیرغم اینکه فرماندهان و مسئولین نظام از زمان پاتک عراقیها اطلاع داشتند بدلیل اینکه ما ارتشی بودیم و در مقایسه با پاسدارها ارزشی برای ما قائل نبودند به همین خاطر ما رو ازاین پاتک مطلع نکردند تا به موقع عقب نشینی کنیم و به همین خاطر تعدادی از ما کشته و تعداد زیادی هم اسیر شدیم.من درجواب گفتم :این حرفها از ترفندهای دشمن برای سست کردن اعتماد شما به نظامه ‚ اینا اتاق فکر دارند می شینند و فکر می کنند که چطوری ارتشی رو با پاسدار بد کنند ‚ چطوری در ذهن شما مسئولین رو بد جلوه بدن و اینکه چطوری می تونند شما رو به سمت خودشون بکشونند. مطمئن باشید که این حرفها هیچکدوم حقیقت نداره و دشمن به دنبال منافع خودشه من فقط اینو به شما میگم که حواستون باشه بلاخره این جنگ یه روزی تموم می شه سعی کنید جوری در اسارت عمل کنید که پس از پایان جنگ روی برگشتن به وطن و جمع خونوادتون رو داشته باشید. روی نگاه کردن توی چشمان مادران شهدا رو داشته باشید. در حین صحبتهام می دیدم چشمهایی را که از گریه خیس شده بودند و می شنیدم آه های حسرتی را که از سینه ها کشیده می شد .اسرا از ما راه چاره و راهنمایی می خواستند. احساس پشیمانی و ندامت در چهره اکثرشان مشهود بود ناراحت از این بودند که دشمن گولشان زده و حالا در صدد جبران بودند. موقعیت بسیار مناسبی برای تغییر جو اردوگاه پیش آمده بود.

به آنها گفتیم که در قدم اول باید شعار دادن را از برنامه آمار حذف کنید.در قدم دوم بای اتحاد خودتان را به رخ دشمن بکشید باید گروهای غذایی تشکیل دهید و گروهی غذا بخورید ‚گروهی نظافت کنید و بلاخره همه کارتان باید بصورت دسته جمعی باشد.در قدم بعدی هم صدا شوید و مسئولین آسایشگاه هایی را که طرف عراقیها هستند با اتحادتان تعویض کنید.قرار بر این شد که تمام این کارها از فردا صبح و تحت نظر ما 20 نفر انجام شود. صبح فردا هنگام آمار گیری از آسایشگاه به جز 1-2 نفر جاسوس صدای شعار از کسی شنیده نشد واین وضعیتی بود که آن روز صبح در همه آسایشگاههای موصل 3 برقرار بود.نگهبان عراقی که از این وضع تعجب کرده بود دوباره و سه باره نشست و برخاست داد اما با کمال تعجب دید که همان چند نفر اندک هم شعار داده بودند در دفعات بعدی ساکت شدند.نگهبان که می دانست این ماجرا از کجا آب می خورد بالای سر ما آمده و در حالیکه با چوبی که در دست داشت محکم روی شانه های من و دوست دیگرم می کوبید و به زبان عربی گفت:شماها مشکل سازید و میخواید اینجا هم دردسر درست کنید ولی ما نمیزاریم .

اما از آنجا که خود عراقیها هم می دانستند این کارشان غیر قانونی است و هیچگونه مطالبه ای نمی توانند در این مورد داشته باشند با این قضیه کنار آمدند به همین تهدید خشک و خالی بسنده کردند و بدون هیچ گونه برخوردی کار آمار گیری را به اتمام رساندند.البته خود عراقیها هم می دانستند که به اصطلاح تمام این آتش ها از گور ما 20 نفر بلند می شود.بعد از اینکه داخل آسایشگاه رفتیم بچه های آسایشگاه که از ذوق و شوق سر از پا نمی شناختند دور ما را گرفتند و سر و صورت ما را غرق در بوسه کردند و با خوشحالی می گفتند : ایول چه حالی داد که شعار ندادیم ‚ خیلی عالی بود ‚ قیافه عراقیها دیدن داشت.دلمون خنک شد ایکاش شماها رو زودتر آورده بودن اینجا. خلاصه همه خوشحال بودند. هنگام صبحانه بچه هاده نفر ده نفر دور هم نشستند و صبحانه خوردند و هر گروه با اصرار سعی داشت تا ما به سر ظرف صبحانه خودش ببرد.روح جدیدی در کالبد اردوگاه دمیده شده بود واین را از نشاط و طراوت خیلی از اسرا می شد فهمید. اسرای آنجا به گروه 20 نفره ما لقب گروه نور داده بودند و ما هم از اینکه توانسته بودیم تغییرات مثبتی در آنجا بوجود بیاوریم خوشحال بودیم.خوب آن بندگان خدا هم زیاد مقصر نبودند و چوب سادگی و کم تجربگی شان را خورده بودند. ظهر روز دوم اقامت ما در اردوگاه موصل 3 بود که عراقیها دیگر طاقت نیاوردند و از روی عصبانیت و ناراحتی هر 20 نفر ما را به سلول انفرادی انداختند چرا که می دیدند با آوردن ما به آن اردوگاه نه تنها ما تحت فشار قرار نگرفتیم بلکه این موضوع برعکس شده واین عراقیها بودند که تحت فشار قرار گرفته بودند.دشمن هر آنچه را که طی مدت این2 سال در آن اردوگاه به دست آورده بود در عرض دو روز از دست داده بود و آنها مقصر همه این جریانات را ما20 نفر می دانستند.عصر همان روز ما را از انفرادی بیرون آوردند و به آسایشگاهها بازگشتیم در آنجا بود که متوجه شدیم کل افراد اردوگاه بخاطر زندانی شدن ما دست به اعتصاب غذا زده و عراقیها را تحت فشار گذاشته بودند و تهدید کرده بودند تا زمانی که ما را از انفرادی آزاد نکنند به اعتصاب غذای خود ادمه می دهند .دشمن هم که نمی خواست ما بیش از این در پیش این اسرا قهرمان و اسطوره جلوه کنیم مجبور به تمکین و آزادی ما شده بود.

نمی دانید هنگام آزادی و ورود ما به آسایشگاه چه استقبالی با سلام و صلوات از ما کردند جوری که ما کلی شرمنده و خجالت زده آنها شدیم.فردای آن روز یعنی روز سوم صبر و طاقت دشمن تمام شد چرا که حوالی ظهر بود که سوت آمار زده شد و در کمال تعجب دیدیم که اسم ما 20 نفر جهت رفتن از آن اردوگاه خوانده شد.بچه ها دور ما حلقه زده بودند و ناراحت بودند.یکی از آنها می گفت : حیف شد که دارن شما رو به این زودی از اینجا می برن کارها تازه داشت روی غلطک می افتاد . و من درجوابش گفتم :مهم نیست که ما اینجا باشیم یا نباشیم مهم اینه که شماها دیگه خودتون راه افتادین بقول معروف راه رو از چاه تشخیص میدین . انشا الله از تجربیاتی که براتون گفتیم خوب استفاده کنید. یکی دیگه در حالیکه مرا در آغوش گرفته بود و اشک می ریخت می گفت : برادرسعید اگه شماها نبودید با این وضعیتی که ما در اینجا داشتیم نمی دونم با چه رویی میخواستیم یه روزی برگردیم ایران . خداییش شماها فرشتگان نجات ما بودین ما هم سعی می کنیم تا آخر اسارت اشتباهات قبلی رو جبران کنیم وکاری رو که درسته انجام بدیم . من با خوشحالی درجوابش گفتم: ما که کاری نکردیم همه این ها لطف خدا بوده و خدا خواسته تا شاید ما وسیله ای باشیم برای تغییر وضعیت اینجا. خلاصه بعد از خداحافظی از این دوستان به محوطه وسط اردوگاه رفتیم .درهای آسایشگاهها را بسته بودند و همه اسرا پشت پنجره ها جمع شده بودند برخلاف 3 روز قبل که هنگام ورودمان به اردوگاه صدای ساز و آواز می آمد این بارصدای تکبیر و صلوات به هوا بلند بود. جو اردوگاه زمین تا آسمان تغییر کرده بود. یکی فریاد میزد: فراموشتون نمی کنیم و دیگری فریاد میزد: دوستتون داریم و آن یکی می گفت: برای سلامتیشون صلوات.

در همین اثنا یکی دوتا از اسرا از شدت ناراحتی یکی از شیشه های پنجره یکی از آسایشگاه ها را شکستند و به همین خاطر عراقیها درحالیکه دوباره چشمان و دستان ما رابسته بودند سریعا ما 20 نفر را سوار خودرو کرده و از آنجا به سمت مقصد نامعلوم بعدی حرکت دادند.البته بعدها شنیدیم که بعداز رفتن ما از آن اردوگاه ‚ اسرا با اتحادی که به دست آورده بودند زمام امور اردوگاه را در دست گرفته و با تحت فشار قرار دادن دشمن بعضی از مسئولین آسایشگاه ها را تعویض کرده بودند و کلا شرایط بسیار خوبی در آن اردوگاه حاکم بوده است.حتی شنیدیم که در ایام محرم و روز عاشورابا وجود ضرب و شتم دشمن آنها عزاداری با شکوهی برپا کرده بودند و اینها چیزی نبود جز لطف الهی .