خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت سی و پنجم )
فصل 33
رمضان و محرم در اسارت
اذیت و آزارهای دشمن هر روز به یک بهانه ای وجود داشت اما این اذیت ها در یکسری ایام خاص به اوج خود می رسید.این ایام به غیر از هفته دفاع مقدس و دهه فجر شامل ماه مبارک رمضان و بخصوص ایام محرم ودهه عاشورا می شد که لازم است در خصوص وضعیت اردوگاه در ماه مبارک رمضان و ماه محرم مقداری توضیح بدهم. زمان اسارت بدلیل فراغت اوقاتی که داشتیم اکثر اسرا بخاطر خودسازی و تقویت روحیه معنوی در درونشان بیشتراوقات در حال عبادت و حفظ و قرائت قرآن ، نماز خواندن و روزه گرفتن بودند به حدی که صدای نگهبانان عراقی هم در آمده بود و بعضی اوقات با حالت اعتراض آمیز می گفتند: چه خبرتونه این همه نماز می خونید؟
انگار هر چی نماز قضا تو ایران داشتید برداشتین و با خودتون آوردین اینجا. در همین خصوص یک ماجرای خنده دار یادم آمد که گفتن آن خالی از لطف نیست.
یک روز که در آسایشگاه بودم دیدم که یکی از اسرا که در حال فرار از دست یکی از نگهبانان بود شتابان و هراسان داخل آسایشگاه شد و سریعا به نماز ایستاد.بعد از چند ثانیه نگهبان عراقی در حالیکه معلوم بود به دنبال او می گردد داخل آسایشگاه شد و یک راست سر وقت او که بخاطر فرار از کتک خوردن به نماز مصلحتی ایستاده بود رفت. نگهبان عراقی هنگامی که او را در حال نماز دید ایستاد و منتظر ماند تا نماز او تمام شود اما از آنجا که این نماز مصلحتی و از جنس نماز جعفر طیار بود حالا حالاها تمام شدنی نبود.
بیشتر از 20 دقیقه از نماز آن اسیر می گذشت و نگهبان عراقی در حالیکه زیر لب غرغر می کرد این پا و آن پا می شد و دور آن بنده خدا پرسه میزد تا شاید نمازش تمام شده و او تلافی تمام معطلی را بر سرش در بیاورد .اما آن اسیر زرنگتر از این حرفها بود که به این راحتی دم به تله بدهد. سرانجام نگهبان که خسته شده بود با حالتی که نشان می داد نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد به سمت آن نماز گزار مصلحتی رفت گفت : من خوب میدونم اگه تا صبح هم اینجا باشم این نماز تو از ترس کتک خوردن تموم نمیشه. بابا اگه نماز جعفر طیار هم بود تا حالا تموم شده بود من که از خیر تنبیه تو گذشتم ولی تو به نمازت ادامه بده.و با گفتن این حرفها از آسایشگاه بیرون رفت و بچه های آسایشگاه به همراه آن اسیر زیر خنده زدند.
در رابطه با ماه مبارک رمضان در اردوگاه درسال اول اسارت به دلیل شکل نگرفتن اردوگاه از لحاظ تشکیلاتی برنامه خاصی در ماه مبارک رمضان به جز روزه گرفتن نداشتیم در این ماه صبحانه که همان آش بود را به جای افطار استفاده می کردیم و ناهار ظهرمان را به جای سحری به ما می دادند. البته در یکی دو سال ابتدای اسارت مشکلات بیشتری داشتیم که بعدها بهتر شد. یکی از خاطرات خوب و زیبایی که فکر کنم همه اسرا از ماه مبارک رمضان در اسارت دارند مربوط به گرفتن سحری از آشپزخانه در نیمه شب می باشد.
خوب درطول ایام سال ما هیچگاه نمی توانستیم آسمان و ستاره هایش را در شب درست و حسابی نگاه کنیم و تنها تصویری که در ذهنمان داشتیم همیشه یک آسمان قطعه قطعه و راه راه بخاطر نگاهمان از پشت میله های آهنی پنجره ها بود .آری ما مجبور بودیم از پشت میله های آهنی به آسمان شب آن هم فقط به اندازه یک تکه و به اندازه فضای پنجره نگاه کنیماما در ماه رمضان قضیه فرق می کرد .نیمه های شب هنگامی که نگهبان عراقی می آمد و درب آسایشگاه را باز میکرد نمی دانید افرادی که آن شب مسئولین غذا بودند با چه ذوق و شوقی ظرف غذاها را برداشته و بیرون می دویدند. از هر آسایشگاهی 10 نفر جهت گرفتن سحری بیرون می رفتند و در آن نیمه شب به صف در زیر سایبان آشپزخانه به ترتیب آسایشگاه می نشستند تا نوبتشان برای گرفتن سحری فرا برسد.
هرچند که نگهبانان عراقی دایم برسرشان فریاد میزدند که سرها پایین اما همان چند دقیقه کافی بود که خادم الحسین های آن شب یک دل سیر آسمان را با تمام ستاره ها و زیباییهایش بصورت کامل و یک نگاه کامل ببینند. نمی دانید وقتی که این بچه ها با ظرفهای سحری به آسایشگاه برمی گشتند با چه آب و تابی راجع به آسمان واحساسی که داشتند برای بقیه تعریف می کردند .و اما روزهای ماه مبارک ما باعراقیها فیلمی داشتیم. برخلاف اینکه ادعای مسلمانی داشتند اما براسرای روزه دار خیلی سخت می گرفتند.
صبحها بعد از سوت آزاد باش هیچ اسیری حق نداشت در آسایشگاه بماند که مبادا آن اسیر بخواهد استراحت کند و یا قرآن تلاوت کند همه بالاجبار باید بیرون رفته و تا سوت آمار بعدی قدم می زدند. اگر کسی هم خسته می شد و قصد نشستن داشت حق نشستن در زیر سایه را نداشت‚ نشستن تنها در زیر آفتاب سوزان مجاز بود. حال شما این نشستن در زیر نور خورشید و گرمای خرما پزان عراق را اضافه کنید به نشست و برخاستهای اجباری هنگام تردد نگهبانان عراقی که واقعا با زبان روزه در آن گرمای طاقت فرسای زجرآور و اذیت کننده بود.
در ایام شبهای قدر اذیت دشمن شدت می یافت و به بهانه های مختلف آسایشگاهها را تفتیش می کردند و کاری می کردند که اکثر چاههای دستشویی پر شود تا اسرا با زبان روزه بیشتر درصفهای دستشویی بایستند و الی آخر.نگهبانان عراقی هیچ ابایی از روزه خواری در ملاعام و در پیش چشم اسرا نداشتند و به راحتی سیگار می کشیدند و روزه خواری می کردند.حالا روزه پیش کششان ما درطول این چند سال ندیدیم که یکی از این نگهبانها نماز بخواند و جالب اینجا بود که ادعای مسلمانی هم می کردند و مسلمان بودن ما ایرانیها را زیر سوال می بردند!!! ازماه مبارک رمضان که بگذریم به ماه محرم می رسیم.دشمن حساسیت عجیبی در دهه عاشورا بخصوص در تاسوعا و عاشورا از خودش نشان می داد و شرایط را برای ما سخت می کرد.
تعداد نگهبانها در این روزها دو برابر می شد اجتماع بیش از 3 نفر را ممنوع اعلام میکرد و با هر گونه برگزاری مراسم عزاداری برای سید و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین ( ع ) بشدت برخورد می کرد. با تمام این احوالات اسرا ‚ این شیفتگان حضرت حسین (ع) که تمام وجودشان مملو از عشق به حضرتش بود به هر نحو ممکن با آن بضاعت کم و امکانات محدود مجلس عزای امام حسین (ع) را برپا می کردند و با ذکر مصیبت توسط مداحانی که داشتیم و نوحه خوانی و سینه زنی اقامه عزا می کردند.عزاداری برای امام حسین (ع) همراه با تشویش و استرس که هر آن ممکن است دشمن بو برده و با کابل و شلاق به آسایشگاه حمله کند حس خاصی داشت.در این مواقع بیشتر بیاد اسرای کربلا می افتادیم که آن یزیدیان زمان چگونه با زدن کابل و کتک به اسرای کربلا اجازه عزاداری و گریه بر مصائب سیدالشهدا را به ایشان نمی دادند و حالا تاریخ داشت به نوعی تکرار می شد. البته ما و کجا و مقام اسرای کربلا کجا اما در مقام مثال خواستم که سخنی گفته باشم.
بارها اتفاق می افتاد که عراقیها متوجه عزاداری در آسایشگاهی می شدند و علاوه بر اینکه به آنجا هجوم آورده و بچه ها را در زیر باران کابل و شلاق سیاه و کبود می کردند در بعضی مواقع هم یکی دو روز کل آسایشگاه و یا حتی اردوگاه را تنبیه کرده و در حبس نگه می داشتند.در روزهای تاسوعا و عاشورا دشمن به تبعیت از آیین اجدادشان اقدام به قطع آب در اردوگاه می کرد و ما که می دانستیم این برنامه هر ساله آنها برای تحت فشار قرار دادن ما جهت عدم اقامه عزای حسینی است‚ از یکی دو روز قبل اقدام جمع آوری و نگهداری آب حتی درون قاشق های غذا خوریمان بودیم. خوب یادم می آید که در سال سوم اسارت بودیم که در روز عاشورا سربازها به آسایشگاه ما ریخته بودند و بچه ها را بخاطر مراسم عزاداری حسابی کتک زده بودند.
یکبار هم پلنگی خبیث به یکی از آسایشگاهها که عزاداری کرده بودند رفته بود و خطاب به اسرا گفته بود : من نمی دونم هدف شما ها چیه وچرا برای امام حسین گریه می کنید؟ اصلا شماها چی می گید؟ حرف حسابتون چیه؟ حسین بن علی عرب بود و یزید بن معاویه هم عرب بود این یه دعوایی بین دو قوم عرب و یک دعوای خانوادگی بر سر خلافت بوده که 1400 سال پیش اتفاق افتاده و تموم شده رفته من نمیدونم این موضوع چه ربطی به شما ایرانی ها داره ؟ اگه ما عربها امام حسین رو کشتیم خودمون هم براش عزاداری می کنیم لازم نکرده که شما ایرانیها برای امام حسین گریه و عزاداری کنید. عراقیها که متوجه شده بودند با این کارها و حرفها نمی توانند مانع از برگزاری مراسم عزاداری اسرا برای حضرت ابا عبدالله الحسین واهل بیت (ع) بشوند دست به اقدام جدیدی زدند.
سال پنجم اسارت بود که صبح روز تاسوعا عراقیها آمدند و اعلام کردند که به دلیل پیشگیری از یک بیمار مسری می خواهند به همه اسر ا واکسن تزریق کنند. آسایشگاه به آسایشگاه اسرا را به اجبار به وسط محوطه اردوگاه می آوردند و دو نفر پزشکی که آنجا روی صندلی نشسته بودند به دست بچه ها واکسن میزدند. موقعی که نوبت من شد و جلو رفتم از دیدن اندازه سرنگ رنگم پرید.این سرنگ بزرگ گاوی که من تا آن زمان سرنگ به این بزرگی ندیده بودم مایع زرد رنگی درون آن بود که پزشک عراقی تند تند سوزن آن را در بازوی اسرا فرو کرده و آن مایع زرد رنگ را که نمیدانم چه بود تزریق می کرد .نوبت من که شد او از من خواست دستم را جلو ببرم و با بی توجهی کامل سوزن را در بازوی چپم فرو کرده و مقداری از آن دارو را به من تزریق کرد.
آن مایع هرچه که بود چشمتان روز بد نبیند از یکی دو ساعت بعد از تزریق ‚اکثر بچه ها از جمله خود من دچار سردرد شدید و به دنبال آن تب و لرز و بی حسی شدیم و فقط این را می توانم در توصیف آن حالت بگویم که اردوگاه برای مدت 24 ساعت فلج شد. اکثر بچه ها از شدت سر درد پارچه هایی را محکم به پیشانی بسته بودند و هیچکس توان حرکت و برخاستن از جایش را نداشت و تنها در آن سال بود که ما نتوانستیم آنطور که دلمان می خواست عزاداری کنیم