خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر ( قسمت سی و چهارم )
فصل 32
تفتیش
عراقیها همیشه دراین فکر بودند که چگونه می توانند ما را اذیت کنند و بابت این قضیه هر روز نقشه جدیدی می کشیدند .یکی از این راهها و نقشه ها‚که بسیار آزار دهنده بود تفتیش آسایشگاهی و گهگاه اردوگاهی بود. یک وقت می شد که می آمدند و تمام بچه های یک آسایشگاه را بیرون می کردند و هر چه را که بود و نبود به هم میریختند .نمک را با شکر قاطی می کردند ‚ وسایل شخصی درون کوله ها را روی هم خالی می کردند و خیلی از این قبیل کارها تا شاید بتوانند بچه ها را با هم در گیر کنند. بعد از اینکه می رفتند و داخل آسایشگاه می شدیم انگار که وارد یک صحنه نبرد و جنگ شده ایم همه چیز به هم ریخته بود اما بچه ها با صبر و حوصله و لبخند شروع به جمع و جور کردن وسایلشان می کردند. البته این تفتیش ها بعضی اوقات برنامه ریزی شده و جهت یافتن اشیا ممنوعه که توسط جاسوسها گرا داده می شد انجام می گرفت و گاهی اوقات هم بی هدف و تنها برای اینکه اعصاب اسرا را خرد کرده و تمام برنامه های آن روز ایشان را به هم بریزند بود.
امان از آن روزی که این تفتیش شکل اردوگاهی به خود می گرفت. بعضی اوقات یک نصفه روز و بعضی اوقات تمام روز این تفتیش طول می کشید و این درحالی بود که اسرا تمام این مدت بیرون آسایشگاه معطل می شدند. بعضی اوقات هم به بهانه اینکه از فلان آسایشگاه فلان شی ممنوعه را گیر آورده اند یک روز تمام کل اردوگاه را تنبیه و اسرا را درون آسایشگاهها محبوس می نمودند بدون آنکه اجازه رفتن دستشویی به آن جمیت 1700 نفری را بدهند. در خصوص تفتیش یادم می آید نزدیک هفته دفاع مقدس بودیم و گروه های تبلیغات آسایشگاه ها هر کدام برنامه های ویژه ای را تدارک دیده بود . در آن روزها زیر جای هرکدام از اسرا را که بالا میزدی کلی وسایل تئاتر و عکس وکاریکاتور و… و به عبارتی اشیا ممنوعه پیدا می کردی. در یکی از همین روزها حوالی ساعت 11 صبح بود که ناگهان سروکله احمد کاراته جلوی درب آسایشگاه ما پیدا شد. او نگهبان زرنگ و تیزی بود و آمار مناسبتها و مراسم ها را از خود ما بهتر می دانست و آنها را از حفظ بود. حالا یا خودش بو برده بود که باید درون آسایشگاه خبری باشد و یا خبرچین ها به او آمار داده بودند نمی دانم. احمد کاراته مسئول آسایشگاه را صدا زد و گفت : زود همه را بیرون کن. مسئول آسایشگاه دلیل اینکارش را پرسید و او با لبخند معناداری جواب داد: تفتیش .اوضاع خیلی قمر در عقرب بود آن همه وسایل ممنوعه در زیر جاها و حالا احمد کاراته آمده بود تا آنجا را به هم بریزد.
به ناچار مسئول آسایشگاه همه را بیرون کرد و به من و دو سه نفر دیگر گفت : بیرون نزدیک در باشین. خودش هم به دستور احمد کاراته داخل آسایشگاه نزدیک در ایستاد تا کسی وارد آسایشگاه نشود. احمد آستینهایش را بالا زد و مثل سگهای نگهبان شروع به بو کشیدن و زیر و رو کردن جاهای بچه ها کرد . هر وسیله ممنوعه ای که گیر می آورد نگاه معنا داری به مسئول آسایشگاه می کرد و درحالیکه اشیا مکشوفه را درون گونی می ریخت می پرسید: اینا چیه ؟ مگه اینا ممنوع نیست ؟ بعد از ساعتی احمد دیگر تقریبا کارش رو به اتمام بود و نزدیک به 3 گونی پر از وسایل ممنوعه از آسایشگاه ما کشف کرده بود و آنها را نزدیک در و کنار دست مسئول آسایشگاه قرار داده بود و داشت انتهای آسایشگاه را می گشت به امید آنکه چیز بیشتری پیدا کند.ما خوب می دانستیم که اگر احمد کاراته این وسایل را نشان فرمانده اردوگاه می داد برای اردوگاه خیلی بد می شد و صد در صد علاوه بر تنبیه آسایشگاه ‚ بهانه ای می شد برای شدت گرفتن تفتیش ها در آن روزها و ندادن یکسری امکانات به اردوگاه و این یعنی فاجعه .نمی شد دست روی دست گذاشت و تنها نگاه کرد باید کاری می کردیم.مسئول آسایشگاه از لای در من را صدا کرد و گفت: سعید وقت نداریم سریع 2-3 تا گونی پیدا کنید داخل اونا رو پر از کفش و دمپایی کنید و بیارید فقط بجنبید.من به همراه یکی دو نفر دیگر از اسرا رفته و سریعا چیزی را که مسئول آسایشگاه خواسته بود فراهم کرده و به او تحویل دادیم. مسئول آسایشگاه هم بدون اینکه احمد کاراته متوجه شود بطور پنهانی جای گونی ها را با هم عوض کرد. دقایقی بعد نگهبان عراقی درحالیکه خیس عرق شده بود به کار تفتیش پایان داد و آمد و به مسئول آسایشگاه گقت : یاالله 2نفر دیگر را صدا کن تا این گونی ها را دم در ببریم .امروز دیگه کارتون تمومه ‚ امروز روز احمده می خوام به فرمانده نشون بدم که احمد چه سرباز زرنگیه.فرمانده باید بدونه که شماها اینجا چه کارهای ممنوعه ای انجام میدید.مسئول آسایشگاه هم برای اینکه او به گونی ها شک نکند شروع به خواهش وتمنا کرد و گفت : سیدی خواهش می کنم این یه دفعه را ندید بگیرید ‚ قول میدم که ازاین به بعد نزارم توی این آسایشگاه از این کارها بکنند. اگه شما امروز این چیزها رو نشون فرمانده اردوگاه بدید برای من خیلی بد میشه.اما احمد که مست غرور بود و احتمالا درفکر گرفتن ترفیع به خاطر کشفیاتش از فرمانده بود اصلا گوشش به این حرفها بدهکار نبود. من به همراه مسئول آسایشگاه و یک نفر دیگر گونی های پر از کفش و دمپایی را کول کرده و به همراه احمد کاراته به سمت در ورودی اردوگاه که دفتر فرمانده اردوگاه هم در آنجا قرار داشت حرکت کردیم. نزدیک در اردوگاه که رسیدیم احمد نگهبان آنجا را صدازد و به او گفت تا با فرمانده اردوگاه تماس گرفته و از او بخواهد برای چند دقیقه به آنجا بیاید .بعد از لحظاتی نگهبان آمد و گفت : فرمانده جلسه مهمی داره و گفته اگر کار مهمیه بیام. احمد کاراته در جواب گفت :به فرمانده مزاحم بگید من امروز کشفیات مهمی از یکی از آسایشگاهها گیر آوردم و لازمه که ایشون حتما بیان و از نزدیک ببینن. بعد از چند دقیقه سرگرد مزاحم با آن هیکل تنومندش جلوی درب اردوگاه نمایان شد و به احمد کاراته گفت :هان احمد با من چیکار داری ؟به نفع خودته کاری که گفتی اینقدر مهم باشه که منو به خاطر اون از توی جلسه به اینجا کشیدی. احمد بادی درغبغب انداخت جلو رفته وپس از ادای احترام نظامی گفت :قربان خیالتون راحت باشه کشفیاتم اونقدر مهم است که ارزش دیدن شما را داشته باشه . قربان اینا تو اردوگاه برای خودشون جمهوری اسلامی راه انداختن .شما محتویات درون این گونی ها رو ببینید متوجه حرفهای من میشیدا. سپس به ما 3 نفر اشاره کرد که گونی ها را در مقابل پای فرمانده عراقی خالی کنیم. باید آنجا می بودید و هم قیافه فرمانده عراقی و هم قیافه احمد کاراته را با مشاهده آن کفش و دمپایی ها می دیدید.سرگرد مزاحم که از دیدن این صحنه خونش به جوش آمده بود به سمت احمد کاراته آمد و سیلی محکمی در گوش آن بینوا نواخت و با عصبانیت گفت: احمق منو از توی جلسه آوردی اینجا که جلوی اینا این آشغالا رو نشونم بدی ؟ اینا کشفیات مهمت بودن ؟ تو یا دیوانه ای یا احمق ‚ از کی تا حالا دمپایی و کفش جزو وسایل ممنوعه شدن؟ احمد کاراته که گیج و مبهوت شده بود با صدایی که از ترس می لرزید جواب داد: قربان‚ به خدا کشفیات من اینا نبود‚ من نمی دونم چی شده و چطور اون همه کشفیات تبدیل به کفش و دمپایی شدن .من از شما معذرت می خوام ‚قربان منو ببخشید. فرمانده اردوگاه درحالیکه داشت آنجا را ترک می کرد درجواب احمد بخت برگشته گفت : خاک بر سر تو که چند تا اسیر تو را دست می اندازن و تو رو مسخره می کنند. سرگرد و رفت و ما ماندیم و احمد کاراته بیچاره .مثل مرغ سر کنده بود حالتش را که دیدم برای یک لحظه دلم به حالش سوخت اما از طرفی هم حقش بود بخاطر تمام آن اذیت و آزارهایی که در طول این چند سال نسبت به بچه ها روا داشته بود. احمد نگاهی به ما کرد و گفت :امروز آبروی منو پیش فرمانده بردین ولی من تلافی میکنم .سپس راهش را کشید و باحالتی عصبانی و ناراحت به سمت آسایشگاه سربازها رفت و ما هم به محوطه اردوگاه بازگشتیم. یکی دو روزی از این ماجرا گذشت و خبری از احمد کاراته نبود از یکی از سربازها سراغش را گرفتیم که او گفت :نمی دونم چی شده و چه بلایی سرش اومده اما دو روزه که به دستور فرمانده در بازداشته و تو این دو روز لب به غذا نزده و دائم با خودش حرف میزنه.این جریان گذشت تا اواخر سال 68 که من در آن زمان در آسایشگاه 11 بودم و بنا به دلایلی اختلافاتی بین بچه های آن اسایشگاه با مسئول آسایشگاه پیش آمده بود و تعداد زیادی از همان بچه ها خواستار تعویض مسئول آسایشگاه شده بودند. نظر جمع بر روی من بود ولی خود من راضی به این امر نبودم ‚تا اینکه یکی از روحانیون حاضر در اردوگاه از سوی شورای فرماندهی آمده و با من در این خصوص کرد و مسئله تکلیف شرعی را مطرح کرد.دیگر چاره ای نبود و علیرغم میل باطنی بنده‚ اسم من راجهت کاندیداتوری مسئول آسایشگاهی به عراقیها دادند و آنها هم موافقت خودشان را اعلام نمودند. بحمدالله با مسئول آسایشگاه شدن بنده کارها خیلی زود سر و سامان گرفت و اوضاع آسایشگاه به حالت طبیعی برگشت.چند روزی بیشتر از مسئولیت من نگذشته بود که سربازان عراقی به آسایشگاه ریخته و شروع به تفتیش کردند و توانستند که مقداری اشیا ممنوعه از جمله تعدادی 2 – 3دفترچه های دعا که برای ما مهم بود و حکم طلا را داشت از زیر جای خواب اسرا پیدا کنند و با خود ببرند. مسئول تبلیغات آسایشگاه نزد من آمد و گفت : سعید یه کاری بکن ما به اون دفترچه های دعا احتیاج داریم.او گفت که یکی از دفترچه ها را درون یک لنگه جوراب جاسازی کرده بوده و جلد دیگر را در وسط دفتری که صلیب سرخ آورده بود جاسازی نموده است.من به سرعت از آسایشگاه خارج شدم و خودم را به احمد سوزنی که در حال بردن گونی اشیا مکشوفه بود رساندم و از او خواستم تا طبق توافقی که قبلا با عراقیها کرده بودیم اجازه دهد درون گونی را چک کنم تا مبادا به اشتباه چیز غیر ممنوعه ای را با خود برده باشند . احمد با این خواسته من موافقت کرد و در حالیکه گونی را در اختیار من میگذاشت چند قدم آنطرفتر به جمع دو سرباز دیگر و به حرف زدن با آنها مشغول شد.من که فرصت را مناسب می دیدیم سریعا یکی از آن دفترچه دعاها را در زیر لباسم پنهان کردم و دوباره به گشتن داخل گونی پرداختم. خوشبختانه توانستم آن لنگه جورابی که برگه های دعا درون آن پنهان کرده بودند به همراه آن دفتر صلیب سرخ که دفترچه دعای دیگری در وسط آن جا سازی شده بود را پیدا کنم .به سراغ نگهبانان عراقی که دورتر ایستاده بودند رفته و درحالیکه لنگه جوراب و دفتر صلیب سرخ را نشان میدادم رو به احمد کاراته کرده و گفتم : این چیزا که ممنوع نیست اگه اشکالی نداره من اینا رو به آسایشگاه بر میگردونم . احمد در حالیکه سیگاری در دست داشت نیم نگاهی به من انداخته و گفت : اشکالی نداره میتونی بری . من خوشحال از اینکه توانسته بودم بدون اینکه نگهبانان بخصوص احمد کاراته آن سگ پاچه گیر عراقیها متوجه اقدام من بشوند در حال دور شدن از آنها بودم که ناگهان احمد کاراته با صدای بلند فریاد زد: برگرد باهات کار دارم . من که از این کار او متعجب شده بودم به پیش نگهبانان برگشتم . احمد در حالیکه لنگه جوراب را از دست من می گرفت با نیشخندی که بر لب داشت کاغذهای دعا را از درون جوراب در آورد و در حالیکه جلوی چشمان من گرفته بود با غرور خاصی و به زبان عربی گفت : سعید لو انت عجم انا عرب . یعنی اگر تو فارس هستی من عربم و به عبارت دیگر اینکه میخواست به من بفهماند که عربها از فارسها زرنگتر هستند.بعد در حالیکه به من می خندید گفت می تونی بری . من در حالیکه با خودم داشتم فکر میکردم که اشکال ندارد همین یکی را متوجه شده و بقیه دفترچه ها را نفهمیده است در حال دور شدن از آنجا بودم که مجددا با صدای احمد کاراته سر جای خود میخکوب شدم. او دوباره مرا صدا کرد و من مجددا به نزد آنها برگشتم . احمد دفتر صلیب را هم از دستم گرفت و دفتر دعای جاسازی شده را از داخل آن بیرون آورد و در حالیکه همراه دو نگهبان دیگر به من می خندیدند دوباره با همان تعصب و حس ناسیونالیستی خطاب به من گفت : لو انت عجم انا عرب.در اینجا بود که متوجه شدم او از اول از محتویات لنگه جوراب و آن دفتر صلیب خبر داشته و تنها برای ضایع کردن من آن فیلم را به راه انداخته بود.احمد کاراته در حالیکه جلوی آن دو نگهبان دیگر از کاری که کرده بود احساس غرور میکرد به من گفت : حالا میتونی بری دیگه با تو کاری ندارم.من برای اینکه مطمئن شوم که او از دفترچه پنهان شده در زیر لباسم چیزی میداند یا خیر از احمد کاراته پرسیدم : مطمئنی که من چیز ممنوعه دیگری ندارم؟ میتونم برم؟ و او در حالیکه سرمست از این به اصطلاح مچ گیری بود گفت : من احمد هستم من خیلی از شماها زرنگترم میدونم که چیز دیگه ای نداری حالا میتونی بری .من که این موضوع برایم گران تمام شده بود و خیلی شاکی بودم در حالیکه از آنها دور می شدم و به سمت آسایشگاه می رفتم ناگهان فکری به ذهنم رسید باید هر جوری که بود حال این سرباز مغرور را می گرفتم و به او می فهماندم که ایرانی هم زرنگ است و هم با هوش اگر چه به بهای زندانی شدنم تمام می شد لذا به سرعت برگشته و به سمت احمد کاراته رفتم . او که از بازگشت من متعجب شده بود پرسید : دیگه چکار داری؟ من که گفتم میتونی بری .و من در حالیکه در جلوی چشمان کنجکاو احمد کاراته دفترچه دعایی را که زیر لباسم پنهان کرده بودم بیرون می آوردم به او نشان داده و با همان زبان عربی خطاب به او گفتم : سیدی لو انت عرب انا عجم. یعنی اگر تو عربی من فارس هستم . به عبارتی دست بالای دست زیاد هست و در حالیکه خنده بر روی لبهای احمد کاراته خشکیده بود و با تحیر به من نگاه میکرد با سرعت از آنجا دور شدم. نمیدانید در آن لحظه چقدر احساس سبکی و خوشحالی میکردم چرا که میدانستم احمد کاراته را بد جوری جلوی هم قطارهایش ضایع کردم. چند ماه بعد حدودا نزدیک مراسمات دهه فجر یعنی بهمن ماه دو مرتبه احمد کاراته آسایشگاه ما را مورد تفتیش قرار داد. من حساسیت او را نسبت به خودم بخاطر جریان گونی های کفش و دمپایی و آن دفترچه دعا می دانستم و به همین خاطر از بچه های آسایشگاه خواسته بودم که بیشتر رعایت مسائل امنیتی را بکنند ‚ اما متاسفانه چند نفری بی احتیاطی کرده بودند و یک سری وسایل ممنوعه از جمله یک کاریکاتور بزرگ از صدام را درحالیکه برایش دو گوش دراز و دندانهای خون آشام کشیده بودند در زیرجایشان پنهان کرده بودند که در تفتیش به دست نگهبانان افتاد. احمد مرا صدا کرد و درحالیکه چشمانش برق میزد از من پرسید : این چیه ؟ کی این عکس رو کشیده ؟ من در جواب اظهار بی اطلاعی کردم و احمد با لحنی عصبانی گفت : تو خودت اگه کسی به عکس رهبرتون توهین بکنه ناراحت نمی شی ؟ خوب اینم عکس رهبر ماست که اینجوری کشیدنش. این یه توهین بزرگ به رییس جمهور ماست که به هیچ عنوان قابل بخشش نیست تو مسئول این آسایشگاهی و حتما میدونی که این جا متعلق به کیه . اگه نگی این نقاشی کار کیه مجبوریم خودتو تنبیه کنیم حالا دیگه خود دانی .خب من با وجود اینکه می دانستم آن عکس متعلق به مسئول تبلیغات آسایشگاه است اما حاضر بودم خودم تنبیه بشوم اما او را معرفی نکنم. لذا مرا به اتاق بازجویی نزد پلنگی معروف بردند.احمد که از قبل از من کینه داشت با آب و تاب موضوع تفتیش و کشف کاریکاتور صدام حسین را برای پلنگی جلاد توضیح داد .پلنگی که با دیدن آن نقاشی از صدام بد جوری به ریخته بود با سرعت به سمت من آمد و سیلی محکمی در گوشم خواباند و با صدایی که از شدت خشم میلرزید گفت : مسئول آسایشگاه یا همین الان میگی این کاریکاتور کار کیه و اون اسیر گستاخ رو معرفی میکنی یا اینکه تلافی اونو سر تو در میارم دیگه تصمیم با خودته. من درجوابش گفتم : قربان درسته که من مسئول آسایشگاه هستم اما مسئول جای خواب اسرا که نیستم ‚هرهفته جمعه ها بعد از نظافت آسایشگاهها جاها تغییر می کنه خب با این وضعیت من از کجا باید بدونم که اون پتو جای کیه ؟ .پلنگی در حالیکه سیگاری برگوشه لبش داشت با شنیدن حرفهای من مثل اسپندی که روی آتش ریخته باشند از جایش بلند شد و پس دادن چند دشنام خطاب به من گفت:مثل اینکه حرفهای منو جدی نگرفتی من آدم های سر سخت تر از تو رو اینجا به حرف آوردم . سپس به آن سربازان حاضر در آنجا دستور داد تا دستهای مرا با طناب بسته و با کابل به جان من بیفتند آنها هم مثل سگهای هار کابل و مشت و لگد بود که حواله من می کردند و در همین حین پلنگی مرتب فریاد میزد: حرف بزن بگو این نقاشی کار کیه تا مادرشو به عزاش بشونم؟ بگو و خودتو خلاص کن .یاالله حرف بزن با این قهرمان بازیها میخوای چی رو ثابت کنی؟ اینقدر اینجا میزنیمت تا به حرف بیای. باید بگی این توهین کار کیه .در همین حال که من زیر باران مشت و لگد اون سبازان وحشی بودم چشمم به احمد کاراته افتاداحمد کاراته هم که از قبل بابت قضیه گونی های کفش و دمپایی از من کینه به دل داشت به دل داشت در حالیکه نیشخندی بر لب داشت حسابی عقده اش را داشت بر سر من خالی کرد و کتک مفصلی به من زد. بلاخره بعد از دقایقی وقتی دیدند که از من چیزی در نمی آید و با توجه به اینکه می دانستند که خودشان هم می دانستند که آن کاریکاتور کار من نیست پلنگی دستور داد تا دست و پایم را باز کردند و من در حالیکه از بینی و دهانم خون می آمد خودم را به درمانگاه رسانده و بعد از یک پانسمان سرپایی لنگان لنگان خودم را به آسایشگاه رساندم.
یکی دیگر از خاطراتم برمی گردد به حدود سال 66 .در یکی ازهمان روزها به ناگاه سوت آمار بی موقع زده شد و همه ما را در بیرون از آسایشگاه در صف آمار نگه داشتند.بعد از چند دقیقه مشاهده کردیم که فرمانده عراقی اردوگاه به همراه پلنگی و چند افسر دیگر در حالیکه یکی از افراد معاود عراقی همراهشان بود از درب اردوگاه وارد شدند.در توضیح کلمه معاود باید عرض کنم اینها عراقیهایی بودند که در طول جنگ رانده شده از عراق توسط صدام بودند و این افراد به دلیل آشنایی که با مناطق عملیاتی درون خاک عراق داشتند درقالب سپاه بدر درعملیاتها چه از لحاظ شنود و ترجمه صحبتهای دشمن و چه از لحاظ کمک به شناسایی مناطق عملیاتی به نیروهای ایرانی کمک می کردند و عراقیها به ایشان به چشم خائن نگاه می کردند و در این میان خدا نکند که یکی از ایشان در جنگ به دست عراقیها می افتاد چراکه او را بعد از شکنجه فراوان حتما می کشتند.و حالا یکی از این افراد بخت برگشته را که به دام دشمن افتاده بود پس از شکنجه فراوان آورده بودند تا اگر احیانا معاودی در بین ما وجود داشت شناسایی کند. برای اینکه خود آن معاود نیز شناخته نشود با چفیه ای خون آلود سر و کله اش را بسته بودند و تنها چشمهایش معلوم بود. آسایشگاه به آسایشگاه و صف به صف جلو می آمد و در چشم تک تک اسرا خیره می شد .سکوت مرگباری اردوگاه را فرا گرفته بود نفس ها در سینه حبس شده بود و هیچ کدام از اسرا بخصوص آن یکی دو نفر معاودی که در جمع ما حضور داشتند دل توی دلشان نبود.صدای قارقار کلاغها در آن عصر پاییزی و در میان آن سکوت سنگین بد جوری به چشم می آمد .هنگامیکه به آسایشگاه ما رسیدند وضعیت رقت بار آن مجاهد عراقی را بهتر توانستم مشاهده کنم .سر و صورت خونین با دستانی که بیشتر ناخن هایش را کشیده بودند. توانی برای ایستادن نداشت و دو سرباز عراقی زیر بغلش را گرفته بودند.تنها کافی بود که برای خلاص شدن از زیر فشار آن دژخیمان ‚ روی کسی دست می گذاشت و می گفت که او را می شناسد دیگر آن شخص کارش تمام بود .حالا آن شخص می توانست من باشم یا هرکس دیگری . به همین جهت هنگامی که جلوی هر صفی که می رسید و در چشمان اسرا خیره می شد قلبمان با شدت 180 تا میزد. اما آن معاود شجاع و جوانمرد با وجود اینکه یکی از دوستان معاودش را به نام علی فرخی در اردوگاه ما دید و شناخت ‚ اما صدایش در نیامد و در آخر کار به عراقی ها گفت : من کسی رو در اینجا نمی شناسم. سپس او را از اردوگاه ما به جای نامعلومی بردند که به احتمال قریب به یقین به شهادتش رسانده بودند.